پارت 14
پارت 14
بعد از نگاه کردن به عکس ، دوباره مشغول تمیز کاری شدم... طرفای ساعت 1بود که تموم شدم... رفتم پایین دیدم مادرجون داره ناهار رو میکشه.. ولی تهیون که همیشه ساعت 3 میاد... :مادرجون.. چرا از الان غذا میکشین؟ مادرجون:اقا گفت امروز زود میاد... بومگیو:چرا؟ مادرجون:چه میدونم!
بهش گفتم بره، بقیه ی کارا رو خودم میکنم.. اون بیچارم خسته بود، زود قبول کرد رفت...
هرچقدر منتظر بودم تهیون نیومد... ساعت 2 بود.. قطعا باید میومد.. غذا هم سرد شد.. منم جمعشون کردم... رفتم اتاقم و مشغول خوندن کتاب شدم..
سرمو بلند کردم... ساعت حدود پنج بود ولی خبری از تهیون نبود.. نمیدونم نگرانش شدم یا چی که با دو بلند شدم رفتم طرف تلفن...
همین که برش داشتم یادم افتاد :گیریم که زنگ زدم.. چی بگم؟ نگرانتون شدم؟ اونم به ریش نداشتم میخنده...
پس تصمیم گرفتم برم به مادرجون خبر بدم تهیون هنوز نیومده، اونم قطعا زنگ میزنه بهش...از عمارت رفتم بیرون و به پشت عمارت رسیدم... خونه ی نقلی و کوچولوی مادرجون...
بعد از نگاه کردن به عکس ، دوباره مشغول تمیز کاری شدم... طرفای ساعت 1بود که تموم شدم... رفتم پایین دیدم مادرجون داره ناهار رو میکشه.. ولی تهیون که همیشه ساعت 3 میاد... :مادرجون.. چرا از الان غذا میکشین؟ مادرجون:اقا گفت امروز زود میاد... بومگیو:چرا؟ مادرجون:چه میدونم!
بهش گفتم بره، بقیه ی کارا رو خودم میکنم.. اون بیچارم خسته بود، زود قبول کرد رفت...
هرچقدر منتظر بودم تهیون نیومد... ساعت 2 بود.. قطعا باید میومد.. غذا هم سرد شد.. منم جمعشون کردم... رفتم اتاقم و مشغول خوندن کتاب شدم..
سرمو بلند کردم... ساعت حدود پنج بود ولی خبری از تهیون نبود.. نمیدونم نگرانش شدم یا چی که با دو بلند شدم رفتم طرف تلفن...
همین که برش داشتم یادم افتاد :گیریم که زنگ زدم.. چی بگم؟ نگرانتون شدم؟ اونم به ریش نداشتم میخنده...
پس تصمیم گرفتم برم به مادرجون خبر بدم تهیون هنوز نیومده، اونم قطعا زنگ میزنه بهش...از عمارت رفتم بیرون و به پشت عمارت رسیدم... خونه ی نقلی و کوچولوی مادرجون...
۳۰۶
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.