ازدواج اجباری 18
ویو بابای ا/ت
حالم بد بود من حتی برای اون اسم انتخاب کردم هه فکر کرده میزارم زندگی کنه عوضی مثل اون دو روزم نباید زنده بمونه خودمو ا دستمایه خودم میکشمش
(پایان فلش بک )
>نه نه نهههه اصلا نمیشه با این ازدواج کنی نمیشه نمیشهههه
_چی؟
_و...ولی من دوسش ...دارم
>زن بیا بریم
ویو کوک
تا اینو گفت قلبم تیکه تیکه شد
یعنی....دیگه نمیتونم نه من من واقعا ا/تو میخوام برای کل حرفایی که زد توجیهی ندارم
٪بریم
رفتن....+ک..کوک
_ا..ا/ت من..........
+کوک ولی من......(گریه میکنه میره تو اتاق)
ویو ا/ت
+آخه چرا مگه من چی کار کردممم یعنی خودم نمیتونموبرای زندگی خودن تصمیم بگیرم؟؟؟؟
=دخترم میتونم بیام تو
+بله
=من باید یه چیزی بگم یه راز خیلی مهم
میشینه رویه تخت و به چشمای ا/ت زل میزنه
=سال ها پیش پدر بزرگ کوک مادر ناتنی تورو میخواسته ولس بهش نمیدن یه روز میره خونه مامان بابای ناتنیت پدر بزرگ کوک سعی میکنه به مامان ناتنینت تجاوز کند که موفق نمیشه
اون عصبانی میشه و تصمیم میگیره بچشون بکشه ول این کارم میکنه یه روز اونارو به نهار دعوت میکنه و تک غذای مامان ناتنیت سم میریزه و بچه میمیره اونا بعد از ۱۰ سال بچه دار نمیشن و تورو از پرورشگاه میگیرن تاحالا نگفتی با خودت که چرا بابای ناتنیت انقدر پیره؟
ویو ا/ت
با چیزایی که گفت شاخام زد بیرون بدنم مور مور شد دستام میلرزید
+بعدش ...چی؟
=بابای پزرگ کوک یا آقا بزرگ فکر میکنه تو همون بچه ای
+و..ولی من
کوک درو باز میکنه میره تو
_اجوما میخوام با ا/ت حرف بزنم
ادامه دارد
حالم بد بود من حتی برای اون اسم انتخاب کردم هه فکر کرده میزارم زندگی کنه عوضی مثل اون دو روزم نباید زنده بمونه خودمو ا دستمایه خودم میکشمش
(پایان فلش بک )
>نه نه نهههه اصلا نمیشه با این ازدواج کنی نمیشه نمیشهههه
_چی؟
_و...ولی من دوسش ...دارم
>زن بیا بریم
ویو کوک
تا اینو گفت قلبم تیکه تیکه شد
یعنی....دیگه نمیتونم نه من من واقعا ا/تو میخوام برای کل حرفایی که زد توجیهی ندارم
٪بریم
رفتن....+ک..کوک
_ا..ا/ت من..........
+کوک ولی من......(گریه میکنه میره تو اتاق)
ویو ا/ت
+آخه چرا مگه من چی کار کردممم یعنی خودم نمیتونموبرای زندگی خودن تصمیم بگیرم؟؟؟؟
=دخترم میتونم بیام تو
+بله
=من باید یه چیزی بگم یه راز خیلی مهم
میشینه رویه تخت و به چشمای ا/ت زل میزنه
=سال ها پیش پدر بزرگ کوک مادر ناتنی تورو میخواسته ولس بهش نمیدن یه روز میره خونه مامان بابای ناتنیت پدر بزرگ کوک سعی میکنه به مامان ناتنینت تجاوز کند که موفق نمیشه
اون عصبانی میشه و تصمیم میگیره بچشون بکشه ول این کارم میکنه یه روز اونارو به نهار دعوت میکنه و تک غذای مامان ناتنیت سم میریزه و بچه میمیره اونا بعد از ۱۰ سال بچه دار نمیشن و تورو از پرورشگاه میگیرن تاحالا نگفتی با خودت که چرا بابای ناتنیت انقدر پیره؟
ویو ا/ت
با چیزایی که گفت شاخام زد بیرون بدنم مور مور شد دستام میلرزید
+بعدش ...چی؟
=بابای پزرگ کوک یا آقا بزرگ فکر میکنه تو همون بچه ای
+و..ولی من
کوک درو باز میکنه میره تو
_اجوما میخوام با ا/ت حرف بزنم
ادامه دارد
۵۰.۵k
۲۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.