卩卂尺ㄒ17(ادامه پارت قبل)
گفتم:اهههه...بابا دارم دیوونه میشم ....الان منم نمیدونم جونگ کوک رو دوست دارم واقعا یا نه
گفت:گفتم که کافیه که به ندای قلبت گوش کنی .....خب وایسا الان معلوم میشه....وقتی میبینیش قلبت شروع به تپش میکنه؟
گفتم:هااا...تا حالا بهش دقت نکردم
گفت:پس سوال بعدی...بنظرت جذاب و خوشتیپه؟
گفتم:نمیدونم ....کلا به هیچیش خیلی دقت نکردم
گفت:پووووف دختر خنگ من ....خودت تکلیفت با خودت روشن نیست انتظار داری با قلبت روشن باشه ؟
گفتم:نمیدونم(کلافه) باید تا امشب فکرامو بکنم
گفت:کیمورا ببین بهت چی میگم....خوب بدون میخوای چکار کنی هاا....اگه دوسش داری نباید قایمش کنی و اگرم دوسش نداری نباید تظاهر کنی خب؟
گفتم:اوهوم ...مرسی بابا
یه بوس روی گونش زدم و و از کنارش رد شدم و رفتم بالا توی اتاقم
(فردا)
تا صبح بیدار بودم و همش فکر میکردم که چکار کنم
به ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت 9 هست
همش اتفاقات رو مرور میکردم فهمیدم که دوسش دارم
چون این حس رو تجربه نکرده بودم برام عجیب بود ولی دوسش داشتم مطمئن بودم ولی از این مطمئن نبودم که عاشقش هستم یا نه
بعد از چند دقیقه صدای در زدن اتاقم اومد
بابا بود
اومد و با لبخند قشنگش گفت:صبح بخیر عزیزم...خوب خوابیدی؟
با صدای گرفته گفتم:صبح توهم بخیر بابا(صداش رو صاف کرد و ادامه داد)خواب چی؟تا صبح بیدار بودم و فکر میکردم
بابا با نگرانی اومد سمتم و کنارم روی لبه تخت نشست و دستش رو دور شونم انداخت
گفت:فک میکنی چرا اینقدر درگیرشی؟چون دوسش داری ....چرااینقدر بهش فکر میکنی؟چون معلومه دوسش داری پس بدون هیچ فکر کردن دیگه کافیه بری بهش بگی
گفتم:اوهوم...اما از پشیمون شدنش میترسم
گفت:لازم نیست به فکر اینده باشی ...همیشه اون مارو غافلگیر میکنه فقط به فکر لحظه حال باش و زندگی کن ....باشه؟
بلند شدم و همینطور که نشسته بود بغلش کردم
گفتم:همینکار رو میکنم بابا ...واقعا ممنونم
از بغلش جدا شدم و دیدم که لباس بیرونی پوشیده
فورا گفتم:داری میری شرکت؟
گفت:اوهوم
گفتم:خب پس صبر کن منم اماده شم با هم میریم
گفت:باشه ترو خدا زود اماده شوو
گفتم:یااا ...باشه برو بیرونتا اماده شم
گفت :باشه
بلند شد و از اتاق اومد بیرون
خیلی خوشکل کردم
یه نگاه به ساعت انداتم دیدم که ساعت9:45 دقیقس سیع کیفم رو از توی کمد دراوردم و رفتم بیرون از اتاق دیدم که بابا توی هال منتظرمه
گفتم:بریم
گفت:یاااا...چقدر خوشکل کردی ندزدنت (خنده)
خندیدم و گفتم:بابا بجای الکی تعریف کردن بیا بریم
گفت:کجا صبحونه نخورده؟
گفتم:بابا بیخیال دیرم شده توهم برو توی شرکت بخور ...زود باش بدوووو
گفت:من خوردم ولی تو گشنت نیست؟
در حالی که به سمت جا کفشی میدویدم گفتم:نه بابا بخدا دیرم شد باید ساعت 10 اونجا میبودم الان ساعت 10 شد از اینجا تا ادرسی که جونگ کوک فرستاده بخدا 40 دقیقه راهه زود باش باباااا
گفت:خیل خب اومدم
بابا اومد کفشاش رو از توی جا کفشی برداشت و پوشید منم پوشیدم باهم رفتیم توی ماشین نشستیم و رفتیم به سمت شرکت جونگ کوک توی ترافیک سنگینی افتادیم
به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت 10:15 دقیقس خیلی استرس داشتم فک کنم دیگه فکر کرده که نمیام
(از دید جونگ کوک)
توی دفترم منتظر کیمورا بودم به ساعت نگاه کردم دیدم که ساعت 10:20 دقیقس دیگه احتمالا نمیاد
همیشه فکر میکردم عشق یک طرفه ای وجود نداره اما الان که دارم میبینم وجود داره
صدای در زدن اتاق در اومد
همیشه میگفتم:بیا تو
اما اینفعه سریع بلند شدم و باذوق رفتم سمت در و درو بازکردم
ارنست بود
(ارنست دوست صمیمی جونگ کوک)
گفتم:پوففف ...تویی؟
گفت:از دیدنم خسته شدی؟نوچ نوچ نوچ
گفتم:کمتر چرت و پرت بگو و بیا تو
اومد توی اتاق و رفتیم روی مبل نشستیم
گفت:چیشد نیومد؟
از قبل موضوع کیمورا رو به ارنست گفته بودم
گفتم:نوچ
گفت:ولی من مطمئنم که دوست داره و داره خوش رو برات لوس میکنه
گفتم:خفه شو باو ....اون همچین شخصیتی نداره
گفت:کصخل..مگه کامل میشناسی؟...یه عمر طول میکشه تا دخترا رو بفهمی
گفتم:نمیدونم والا ولی اینو میدونم که خیلی دوسش دارم
گفت:اع ؟نه بابا ...تا حالا اینجوری ندیده بودمت ...چرا وقتی عاشق شدی اینقدر صورتت مزخرف شد؟(خنده)
گفتم:نمیدونم ....پوففف..اون که منو نمیخواد منم که نمیتونم اونو مال خودم کنمش ..
گفت:گفتم که کافیه که به ندای قلبت گوش کنی .....خب وایسا الان معلوم میشه....وقتی میبینیش قلبت شروع به تپش میکنه؟
گفتم:هااا...تا حالا بهش دقت نکردم
گفت:پس سوال بعدی...بنظرت جذاب و خوشتیپه؟
گفتم:نمیدونم ....کلا به هیچیش خیلی دقت نکردم
گفت:پووووف دختر خنگ من ....خودت تکلیفت با خودت روشن نیست انتظار داری با قلبت روشن باشه ؟
گفتم:نمیدونم(کلافه) باید تا امشب فکرامو بکنم
گفت:کیمورا ببین بهت چی میگم....خوب بدون میخوای چکار کنی هاا....اگه دوسش داری نباید قایمش کنی و اگرم دوسش نداری نباید تظاهر کنی خب؟
گفتم:اوهوم ...مرسی بابا
یه بوس روی گونش زدم و و از کنارش رد شدم و رفتم بالا توی اتاقم
(فردا)
تا صبح بیدار بودم و همش فکر میکردم که چکار کنم
به ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت 9 هست
همش اتفاقات رو مرور میکردم فهمیدم که دوسش دارم
چون این حس رو تجربه نکرده بودم برام عجیب بود ولی دوسش داشتم مطمئن بودم ولی از این مطمئن نبودم که عاشقش هستم یا نه
بعد از چند دقیقه صدای در زدن اتاقم اومد
بابا بود
اومد و با لبخند قشنگش گفت:صبح بخیر عزیزم...خوب خوابیدی؟
با صدای گرفته گفتم:صبح توهم بخیر بابا(صداش رو صاف کرد و ادامه داد)خواب چی؟تا صبح بیدار بودم و فکر میکردم
بابا با نگرانی اومد سمتم و کنارم روی لبه تخت نشست و دستش رو دور شونم انداخت
گفت:فک میکنی چرا اینقدر درگیرشی؟چون دوسش داری ....چرااینقدر بهش فکر میکنی؟چون معلومه دوسش داری پس بدون هیچ فکر کردن دیگه کافیه بری بهش بگی
گفتم:اوهوم...اما از پشیمون شدنش میترسم
گفت:لازم نیست به فکر اینده باشی ...همیشه اون مارو غافلگیر میکنه فقط به فکر لحظه حال باش و زندگی کن ....باشه؟
بلند شدم و همینطور که نشسته بود بغلش کردم
گفتم:همینکار رو میکنم بابا ...واقعا ممنونم
از بغلش جدا شدم و دیدم که لباس بیرونی پوشیده
فورا گفتم:داری میری شرکت؟
گفت:اوهوم
گفتم:خب پس صبر کن منم اماده شم با هم میریم
گفت:باشه ترو خدا زود اماده شوو
گفتم:یااا ...باشه برو بیرونتا اماده شم
گفت :باشه
بلند شد و از اتاق اومد بیرون
خیلی خوشکل کردم
یه نگاه به ساعت انداتم دیدم که ساعت9:45 دقیقس سیع کیفم رو از توی کمد دراوردم و رفتم بیرون از اتاق دیدم که بابا توی هال منتظرمه
گفتم:بریم
گفت:یاااا...چقدر خوشکل کردی ندزدنت (خنده)
خندیدم و گفتم:بابا بجای الکی تعریف کردن بیا بریم
گفت:کجا صبحونه نخورده؟
گفتم:بابا بیخیال دیرم شده توهم برو توی شرکت بخور ...زود باش بدوووو
گفت:من خوردم ولی تو گشنت نیست؟
در حالی که به سمت جا کفشی میدویدم گفتم:نه بابا بخدا دیرم شد باید ساعت 10 اونجا میبودم الان ساعت 10 شد از اینجا تا ادرسی که جونگ کوک فرستاده بخدا 40 دقیقه راهه زود باش باباااا
گفت:خیل خب اومدم
بابا اومد کفشاش رو از توی جا کفشی برداشت و پوشید منم پوشیدم باهم رفتیم توی ماشین نشستیم و رفتیم به سمت شرکت جونگ کوک توی ترافیک سنگینی افتادیم
به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت 10:15 دقیقس خیلی استرس داشتم فک کنم دیگه فکر کرده که نمیام
(از دید جونگ کوک)
توی دفترم منتظر کیمورا بودم به ساعت نگاه کردم دیدم که ساعت 10:20 دقیقس دیگه احتمالا نمیاد
همیشه فکر میکردم عشق یک طرفه ای وجود نداره اما الان که دارم میبینم وجود داره
صدای در زدن اتاق در اومد
همیشه میگفتم:بیا تو
اما اینفعه سریع بلند شدم و باذوق رفتم سمت در و درو بازکردم
ارنست بود
(ارنست دوست صمیمی جونگ کوک)
گفتم:پوففف ...تویی؟
گفت:از دیدنم خسته شدی؟نوچ نوچ نوچ
گفتم:کمتر چرت و پرت بگو و بیا تو
اومد توی اتاق و رفتیم روی مبل نشستیم
گفت:چیشد نیومد؟
از قبل موضوع کیمورا رو به ارنست گفته بودم
گفتم:نوچ
گفت:ولی من مطمئنم که دوست داره و داره خوش رو برات لوس میکنه
گفتم:خفه شو باو ....اون همچین شخصیتی نداره
گفت:کصخل..مگه کامل میشناسی؟...یه عمر طول میکشه تا دخترا رو بفهمی
گفتم:نمیدونم والا ولی اینو میدونم که خیلی دوسش دارم
گفت:اع ؟نه بابا ...تا حالا اینجوری ندیده بودمت ...چرا وقتی عاشق شدی اینقدر صورتت مزخرف شد؟(خنده)
گفتم:نمیدونم ....پوففف..اون که منو نمیخواد منم که نمیتونم اونو مال خودم کنمش ..
۴.۷k
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.