بسم الله
بسم الله
حکایت بزرگواران
و إذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما...
حضرت امام سجاد علیه السلام روزی به مردمی گذشت که از او بد میگفتند فرمود:
اگر راست میگویید خدا از من بگذرد و اگر دروغ میگوئید خدا از شما بگذرد.
روزی مردی برون خانه او را دید و بدو دشنام داد.
خادمان امام بر آن مرد حمله بردند.
ـ علی بن الحسین گفت:
ـ او را رها کنید.
سپس بدو گفت:
آنچه از ما بر تو پوشیده مانده بیشتر از آنست که می دانی. آیا حاجتی داری؟
مرد شرمنده شد و امام گلیمی را که بر دوش داشت بر او افکند و فرمود هزار درهم به او بدهند.
مرد از آن پس می گفت گواهی می دهم که تو فرزند پیغمبری...
هشام بن اسماعیل حاکم مدینه، بر مردم ستم بسیار کرد چون از کار برکنارش کردند،
مقرر شد برای تنبیه وی او را برابر مردم برپا بدارند تا هر کس هر چه می خواهد بدو بگوید.
هشام می گفت جز علی بن الحسین از کسی نمیترسم.
هشام از تیره بنیمخزوم است و این تیره از دیرزمان با بنیهاشم دشمن بودند و این مرد در مدت حکومت خود در مدینه علی بن الحسین (ع) را فراوان آزار میکرد و به خاندان پیغمبر (ص) سخنان زشت میگفت.
روز عزل او،
امام کسان خود را گفت مبادا به هشام سخن تلخی بگوئید و چون خود بدو رسید بر وی سلام کرد هشام گفت: «الله اعلم حیث یجعل رسالته» ...
روزی مردی او را دشنام گفت. علی بن الحسین خاموش ماند و بدو ننگریست.
مرد گفت:
ـ با توام!
و امام پاسخ داد:
ـ و من سخن تو را ناشنیده می گیرم!
مردی از خویشاوندانش نزد وی رفت و چندانکه توانست او را دشنام داد.
امام در پاسخ او خاموش ماند چون مرد بازگشت به کسانی که نزد او نشسته بودند گفت:
ـ شنیدید این مرد چه گفت؟ میخواهم با من بیائید و پاسخی را که بدو می دهم بشنوید!
گفتند :
ـ میآئیم و دوست می داشتیم همینجا پاسخ او را می دادی.
امام نعلین خود را پوشید و به راه افتاد و میگفت: «و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین»
.چون به خانه وی رسید فرمود:
ـ بگوئید علی بن الحسین است.
مرد بیرون آمد و یقین داشت امام به تلافی نزد او آمده است .
چون نزد او رسید علی بن الحسین گفت:
ـ برادرم! ایستادی و چنین و چنان گفتی! اگر راست گفتی خدا مرا بیامرزد. اگر دروغ گفتی خدا ترا بیامرزد.
مرد برخاست و میان دو چشم او را بوسید و گفت:
ـ آنچه درباره تو گفتم از آن مبرائی. و من بدان سزاوارم!
مردی که پیشه مسخرگی داشت و با خنداندن مردم از آنان چیزی میستد به گروهی گفت: علی بن حسین مرا عاجز کرد.
هر کار می کنم نمی توانم او را بخندانم و من باید او را بخندانم !
روزی امام با دو خدمتکار خود به راهی میرفت آن مرد پیش رفت و ردای امام را از دوشش برداشت . امام برجای خود ایستاد و دیده از زمین برنمیداشت. خدمتکاران او در پی مسخره کننده دویدند و ردا را از او گرفتند و برگرداندند. امام پرسید:
ـ این مرد که بود؟
ـ مرد مسخرهای است که مردم را میخنداند و از آنان چیزی می گیرد.
ـ بدو بگوئید خدا را روزی است که در آن روز مسخرهپیشگان زیانکارانند. و جز این چیزی نگفت. ...
مؤمنان چنیناند، اگر ببینند مردم نادان سخن زشت گویند،
آنان راه مسالمت پویند،
بزرگوارانه پاسخ دهند،
تا از شر ایشان برهند.
گفتار آنان استوار است و پذیرفته گردکار،
بر جاهلان نمیتازند،
و با مهربانی درونشان را آرام میسازند.
ادب قرآن چنین است و دستور پیغمبر این،
و خاندان رسول این ادب را از جد خود میراث بردند که «و انک لعلی خلق عظیم» ...
صلوات بر محمد...
دورود و سلام بی انتهای خداوند و ملایک بر این خاندان کرامت تا ابدالدهر...
#حق
#امام-حسین ع
#امام-سجاد ع
#اخلاق-اسلامی
تبیان.نت
حکایت بزرگواران
و إذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما...
حضرت امام سجاد علیه السلام روزی به مردمی گذشت که از او بد میگفتند فرمود:
اگر راست میگویید خدا از من بگذرد و اگر دروغ میگوئید خدا از شما بگذرد.
روزی مردی برون خانه او را دید و بدو دشنام داد.
خادمان امام بر آن مرد حمله بردند.
ـ علی بن الحسین گفت:
ـ او را رها کنید.
سپس بدو گفت:
آنچه از ما بر تو پوشیده مانده بیشتر از آنست که می دانی. آیا حاجتی داری؟
مرد شرمنده شد و امام گلیمی را که بر دوش داشت بر او افکند و فرمود هزار درهم به او بدهند.
مرد از آن پس می گفت گواهی می دهم که تو فرزند پیغمبری...
هشام بن اسماعیل حاکم مدینه، بر مردم ستم بسیار کرد چون از کار برکنارش کردند،
مقرر شد برای تنبیه وی او را برابر مردم برپا بدارند تا هر کس هر چه می خواهد بدو بگوید.
هشام می گفت جز علی بن الحسین از کسی نمیترسم.
هشام از تیره بنیمخزوم است و این تیره از دیرزمان با بنیهاشم دشمن بودند و این مرد در مدت حکومت خود در مدینه علی بن الحسین (ع) را فراوان آزار میکرد و به خاندان پیغمبر (ص) سخنان زشت میگفت.
روز عزل او،
امام کسان خود را گفت مبادا به هشام سخن تلخی بگوئید و چون خود بدو رسید بر وی سلام کرد هشام گفت: «الله اعلم حیث یجعل رسالته» ...
روزی مردی او را دشنام گفت. علی بن الحسین خاموش ماند و بدو ننگریست.
مرد گفت:
ـ با توام!
و امام پاسخ داد:
ـ و من سخن تو را ناشنیده می گیرم!
مردی از خویشاوندانش نزد وی رفت و چندانکه توانست او را دشنام داد.
امام در پاسخ او خاموش ماند چون مرد بازگشت به کسانی که نزد او نشسته بودند گفت:
ـ شنیدید این مرد چه گفت؟ میخواهم با من بیائید و پاسخی را که بدو می دهم بشنوید!
گفتند :
ـ میآئیم و دوست می داشتیم همینجا پاسخ او را می دادی.
امام نعلین خود را پوشید و به راه افتاد و میگفت: «و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین»
.چون به خانه وی رسید فرمود:
ـ بگوئید علی بن الحسین است.
مرد بیرون آمد و یقین داشت امام به تلافی نزد او آمده است .
چون نزد او رسید علی بن الحسین گفت:
ـ برادرم! ایستادی و چنین و چنان گفتی! اگر راست گفتی خدا مرا بیامرزد. اگر دروغ گفتی خدا ترا بیامرزد.
مرد برخاست و میان دو چشم او را بوسید و گفت:
ـ آنچه درباره تو گفتم از آن مبرائی. و من بدان سزاوارم!
مردی که پیشه مسخرگی داشت و با خنداندن مردم از آنان چیزی میستد به گروهی گفت: علی بن حسین مرا عاجز کرد.
هر کار می کنم نمی توانم او را بخندانم و من باید او را بخندانم !
روزی امام با دو خدمتکار خود به راهی میرفت آن مرد پیش رفت و ردای امام را از دوشش برداشت . امام برجای خود ایستاد و دیده از زمین برنمیداشت. خدمتکاران او در پی مسخره کننده دویدند و ردا را از او گرفتند و برگرداندند. امام پرسید:
ـ این مرد که بود؟
ـ مرد مسخرهای است که مردم را میخنداند و از آنان چیزی می گیرد.
ـ بدو بگوئید خدا را روزی است که در آن روز مسخرهپیشگان زیانکارانند. و جز این چیزی نگفت. ...
مؤمنان چنیناند، اگر ببینند مردم نادان سخن زشت گویند،
آنان راه مسالمت پویند،
بزرگوارانه پاسخ دهند،
تا از شر ایشان برهند.
گفتار آنان استوار است و پذیرفته گردکار،
بر جاهلان نمیتازند،
و با مهربانی درونشان را آرام میسازند.
ادب قرآن چنین است و دستور پیغمبر این،
و خاندان رسول این ادب را از جد خود میراث بردند که «و انک لعلی خلق عظیم» ...
صلوات بر محمد...
دورود و سلام بی انتهای خداوند و ملایک بر این خاندان کرامت تا ابدالدهر...
#حق
#امام-حسین ع
#امام-سجاد ع
#اخلاق-اسلامی
تبیان.نت
۳.۰k
۱۷ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.