یین و یانگ (پارت ۵۴)
"ویو جونگکوک"
۳ ماه تنبیه...از اون روز کارم شده خوردن و خوابیدن . و البته فکر کردن...(اورتینک) دلم برای ا/ت شور میزنه . توی اخبار یه چیزایی میگه ولی معلوم نیست راسته یا دروغه . نمیدونم بازم برم بیمارستان یا نه . دستکش های بوکس رو دستم کردم و رفتم توی اتاق تا بوکس تمرین کنم . همیشه عصبانیتم رو سر کیسه بوکس خالی میکنم . همینطور که مشت میزدم به ا/ت فکر می کردم . به چهره پر انرژی که توی گرمی داشت و چهره بی حالی که توی بیمارستان داشت . مشت هام سریع تر شدن ، هرچی با خودم کلنجار رفتم دیدم حتی با مشت هم آروم نمیشم . صبر بسه ...
"ویو ا/ت"
سویون با کلی سر و صدا اومد داخل .
سویون : سلام ا/ت جونم! صبحت بخیر!
چشمام رو با بی حوصلگی چرخوندم و گفتم : سلام...
سویون : چیه بی حالی؟ پوفی کشیدم و گفتم :
به نظر خودت؟ جست و خیز کنان رفت پنجره رو باز کرد . سویون : من که خیلی خوبم ، خوب خوابیدم و تازه اتاقم رو رنگ کردم!
اتاقش رو با یه رنگ جدید تصور کردم . فکری به ذهنم رسید . صاف نشستم و گفتم : سویون ، میای کمکم کنی از اینجا برم بیرون؟
خشکش زد . سویون : چی؟ ا/ت : میگم بیا کمکم کن از اینجا برم . سویون : شوخیت گرفته؟ تو که مرخص نشدی!
گفتم : به من چه نت می خوام برم . بدو بدو اومد کنارم و دستمو گرفت و گفت :خواهش میکنم آروم بگیر . هر موقع کامل خوب شدی با هم میریم ، هوم؟
دستمو کشیدم و هل کوچیکی دادم . اصلا که به سویون نیاز داره ؟ گفت : ناراحت نشو دیگه ، ببین برات شیرکاکائو آوردم . رومو کردم اونور .
دوتا شیرکاکائو درآورد و اومد سمتم . دستشو دراز کرد تا بهم شیرکاکائو بده که یهو صدای در اومد .
گفتم : کسی رو دعوت کردی؟
مضطرب جواب داد : نه...
#فیک_بی_تی_اس #فیک
۳ ماه تنبیه...از اون روز کارم شده خوردن و خوابیدن . و البته فکر کردن...(اورتینک) دلم برای ا/ت شور میزنه . توی اخبار یه چیزایی میگه ولی معلوم نیست راسته یا دروغه . نمیدونم بازم برم بیمارستان یا نه . دستکش های بوکس رو دستم کردم و رفتم توی اتاق تا بوکس تمرین کنم . همیشه عصبانیتم رو سر کیسه بوکس خالی میکنم . همینطور که مشت میزدم به ا/ت فکر می کردم . به چهره پر انرژی که توی گرمی داشت و چهره بی حالی که توی بیمارستان داشت . مشت هام سریع تر شدن ، هرچی با خودم کلنجار رفتم دیدم حتی با مشت هم آروم نمیشم . صبر بسه ...
"ویو ا/ت"
سویون با کلی سر و صدا اومد داخل .
سویون : سلام ا/ت جونم! صبحت بخیر!
چشمام رو با بی حوصلگی چرخوندم و گفتم : سلام...
سویون : چیه بی حالی؟ پوفی کشیدم و گفتم :
به نظر خودت؟ جست و خیز کنان رفت پنجره رو باز کرد . سویون : من که خیلی خوبم ، خوب خوابیدم و تازه اتاقم رو رنگ کردم!
اتاقش رو با یه رنگ جدید تصور کردم . فکری به ذهنم رسید . صاف نشستم و گفتم : سویون ، میای کمکم کنی از اینجا برم بیرون؟
خشکش زد . سویون : چی؟ ا/ت : میگم بیا کمکم کن از اینجا برم . سویون : شوخیت گرفته؟ تو که مرخص نشدی!
گفتم : به من چه نت می خوام برم . بدو بدو اومد کنارم و دستمو گرفت و گفت :خواهش میکنم آروم بگیر . هر موقع کامل خوب شدی با هم میریم ، هوم؟
دستمو کشیدم و هل کوچیکی دادم . اصلا که به سویون نیاز داره ؟ گفت : ناراحت نشو دیگه ، ببین برات شیرکاکائو آوردم . رومو کردم اونور .
دوتا شیرکاکائو درآورد و اومد سمتم . دستشو دراز کرد تا بهم شیرکاکائو بده که یهو صدای در اومد .
گفتم : کسی رو دعوت کردی؟
مضطرب جواب داد : نه...
#فیک_بی_تی_اس #فیک
۹.۰k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.