پارت ◇³⁷
(سلام سلام پارت جدید گذاشتیم دل همرو بردیم لیلیللی😂😂بالاخره وقت آزاد پیدا نمودم و پارت جدید گذاشتم و اینکه خیلیم زیاد گذاشتم 😁)
لحظه مات بهش نگاه کردم ...چقد ...خوشتیپه!!.....ن...ن..ن..هیچم نیست ولی خیلی هیکلش رو فرمه ..نخیر شبیع نی قیلونه...بی ریخت سنگدل...
کارش که تموم شد گفت:بیا دنبالم ...
یه نگا به لباسی که تنم بود کردم ...یه نگاه به پام ...خیلی دوست داشتم بدونم اون موقه به چی داشت فک میکرد که توقع داشت دنبالش برم ...یکم که رفت دوباره وایساد و برگشت سمتم..
تهیونگ:چیه؟
ا/ت:ل...لباسم
تهیونگ:هه...مگه برا کسی مثل تو مهمه؟؟
از حرفش ناراحت شدم ...من تاحالا حتی تماس فیزیکی با هیچ پسری نداشتم ...چطور میتونست راحت اینو بگه ...اشک تو چشمام جمع شد ...با صدای باز شدن در اشکام ریختن ...با دستم پاکشون کردم ...لباس قبلیم که رو زمین افتاده بود و برداشتم ..خواستم بپوشمش که...با دیدنش گریم بیشتر شد ...این چرا پارست ...تف تو روت بیاد پسره وحشی ...
با همون بغض لنگون لنگون رفتم سمت در و خودم و به زور به لبه پله ها رسوندم ...اصلا از این پله ها دل خوشی نداشتم ...
خواستم پله اول و برم پایین که ...
جین:وایسا...وایسا...دختر مثل اینکه تو ادم نمیشی ...
اشکام و کنار زدم و با گیجی گفتم:چرا؟؟
جین:دست قبلی از همین پله ها افتادی ....که الان تو این وضعی ...
بعد به پام که تو گچ بود اشاره کرد ...راست میگفت ...بازم داشتم گذشته رو تکرار میکردم ...
جین:میخوای کمکت کنم ؟
با خجالت سرم و تکون دادم ...که خواست بلندم کنه اما جلوش و گرفتم
جین:چی شد ...
ا/ت:می..میشه یکاری برام ...کنی
جین:چه کاری
ا/ت:میشه...بری پیش یونجی و برام لباس بگیری ...
اول با تعجب بهم نگاه کرد بعد گفت:اها...باشه بمون اینجا الان میام ...
رفت ...منم همونجا نشستم تا بیاد ...بعد چن مین صداشو شندیم و برگشتم سمتش ...با دیدن یونجی بغل دستش ...خیره شدم بهش ...اروم اومد سمتم و بغلم کرد ...تو بغلش بغضم شکست و اروم اشک میرختم ...اونم گریش گرفته بود ...یکم که اروم شدم از خودش جدام کرد ...
یونجی:دختر بشور نفهم الاغ...
چشمام گرد شد ...چرا یه دفعه سیماش قاطی کرد ...
با خجالت گفتم:یو...نجی
یونجی:زهرمار ...دختره احمق این چه بلایی بود سر خودت اوردی ...
ا/ت:چیزی نیست ..نگران نباش
یونجی:چطور نگران نباشم ...ببین پاهاتو زخم سرتو ...چشماشو نگا کن ...چطور قرمز شده ...
چقد یونجی نگرانم بود ...دو سه روزی بود ندیده بودمش ...غر غراشو گوش ندادم ...مهربونیاشو نداشتم ...درست مثل یه مادر...با دستم اشکشو پاک کردم ...
ا/ت:ببخشید که ناراحتت کردم ...خب ؟؟..بگو ببینم چی خبر
یونجی:خبر مرگت ...بزنم بمیری..
ا/ت:یونجی اصلا تعادل شخصیتی نداری هاا..
یونجی:گمشو دختره دیوونه...بیا این لباس ها رو بگیر بعد گمشو ...
لباس ها رو از دستش گرفتم و جلوی چشمای خندون جین و بی خیال یونجی رفتم تو اتاق و عوض کردم ...وقتی برگشتم دیدم جین هنوز وایساده ...اروم رفتم سمتش و گفتم:چرا هنوز اینجایی..
جین:منتظر بودم بیای کمکت کنم بری پایین ...
از این همه مهربونیش دیگ کم اورده بودم ...خیلی وقت بود تو اتاق بودم ولی بازم وایساده بود ...اومد و بغلم کرد ...
خیلی اروم گفتم: ممنون ...
جوری که خودم نشنیدم ...اما لبخند روی صورتشو حس کردم ....
لایک کنیدددد❤❤
لحظه مات بهش نگاه کردم ...چقد ...خوشتیپه!!.....ن...ن..ن..هیچم نیست ولی خیلی هیکلش رو فرمه ..نخیر شبیع نی قیلونه...بی ریخت سنگدل...
کارش که تموم شد گفت:بیا دنبالم ...
یه نگا به لباسی که تنم بود کردم ...یه نگاه به پام ...خیلی دوست داشتم بدونم اون موقه به چی داشت فک میکرد که توقع داشت دنبالش برم ...یکم که رفت دوباره وایساد و برگشت سمتم..
تهیونگ:چیه؟
ا/ت:ل...لباسم
تهیونگ:هه...مگه برا کسی مثل تو مهمه؟؟
از حرفش ناراحت شدم ...من تاحالا حتی تماس فیزیکی با هیچ پسری نداشتم ...چطور میتونست راحت اینو بگه ...اشک تو چشمام جمع شد ...با صدای باز شدن در اشکام ریختن ...با دستم پاکشون کردم ...لباس قبلیم که رو زمین افتاده بود و برداشتم ..خواستم بپوشمش که...با دیدنش گریم بیشتر شد ...این چرا پارست ...تف تو روت بیاد پسره وحشی ...
با همون بغض لنگون لنگون رفتم سمت در و خودم و به زور به لبه پله ها رسوندم ...اصلا از این پله ها دل خوشی نداشتم ...
خواستم پله اول و برم پایین که ...
جین:وایسا...وایسا...دختر مثل اینکه تو ادم نمیشی ...
اشکام و کنار زدم و با گیجی گفتم:چرا؟؟
جین:دست قبلی از همین پله ها افتادی ....که الان تو این وضعی ...
بعد به پام که تو گچ بود اشاره کرد ...راست میگفت ...بازم داشتم گذشته رو تکرار میکردم ...
جین:میخوای کمکت کنم ؟
با خجالت سرم و تکون دادم ...که خواست بلندم کنه اما جلوش و گرفتم
جین:چی شد ...
ا/ت:می..میشه یکاری برام ...کنی
جین:چه کاری
ا/ت:میشه...بری پیش یونجی و برام لباس بگیری ...
اول با تعجب بهم نگاه کرد بعد گفت:اها...باشه بمون اینجا الان میام ...
رفت ...منم همونجا نشستم تا بیاد ...بعد چن مین صداشو شندیم و برگشتم سمتش ...با دیدن یونجی بغل دستش ...خیره شدم بهش ...اروم اومد سمتم و بغلم کرد ...تو بغلش بغضم شکست و اروم اشک میرختم ...اونم گریش گرفته بود ...یکم که اروم شدم از خودش جدام کرد ...
یونجی:دختر بشور نفهم الاغ...
چشمام گرد شد ...چرا یه دفعه سیماش قاطی کرد ...
با خجالت گفتم:یو...نجی
یونجی:زهرمار ...دختره احمق این چه بلایی بود سر خودت اوردی ...
ا/ت:چیزی نیست ..نگران نباش
یونجی:چطور نگران نباشم ...ببین پاهاتو زخم سرتو ...چشماشو نگا کن ...چطور قرمز شده ...
چقد یونجی نگرانم بود ...دو سه روزی بود ندیده بودمش ...غر غراشو گوش ندادم ...مهربونیاشو نداشتم ...درست مثل یه مادر...با دستم اشکشو پاک کردم ...
ا/ت:ببخشید که ناراحتت کردم ...خب ؟؟..بگو ببینم چی خبر
یونجی:خبر مرگت ...بزنم بمیری..
ا/ت:یونجی اصلا تعادل شخصیتی نداری هاا..
یونجی:گمشو دختره دیوونه...بیا این لباس ها رو بگیر بعد گمشو ...
لباس ها رو از دستش گرفتم و جلوی چشمای خندون جین و بی خیال یونجی رفتم تو اتاق و عوض کردم ...وقتی برگشتم دیدم جین هنوز وایساده ...اروم رفتم سمتش و گفتم:چرا هنوز اینجایی..
جین:منتظر بودم بیای کمکت کنم بری پایین ...
از این همه مهربونیش دیگ کم اورده بودم ...خیلی وقت بود تو اتاق بودم ولی بازم وایساده بود ...اومد و بغلم کرد ...
خیلی اروم گفتم: ممنون ...
جوری که خودم نشنیدم ...اما لبخند روی صورتشو حس کردم ....
لایک کنیدددد❤❤
۱۷۶.۶k
۰۵ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.