طلبکارp14
(یک هفته بعد)
از زبان ا.ت:
امروز تولدم بودو و من خوب شدم ولی من تو فکر بودم شب بود ساعت تقریبا نزدیک به هشت بود و هوا تاریک بود و جونگ کوک هم نبود و من تو اتاق بودم برای اینکه امروز هیچ تولدی در انتظارم نبود رفتم سمت کمد و ی لباس مجلسی انتخاب کردم که ببینم تو تنم چجوریه موهام هم مدل دادم و یکم آرامش کردم کفشای مجلسی هم پوشیدم میخواستم درشون بیارم وقتی در آوردم دیدم خدمتکار در زد درو باز کرد و گفت:ببخشید خانم،آقای جئون زنگ زدن و گفتن ی آدرسشو به راننده دادن و شما الان باید برید اونجا
گفتم:نگفت کجا؟
گفت:نه فقط خیلی عجله داشتن
سری تکون دادم و رفت منم حاضر شدم(عکسش اسلاید بعد)رفتم سمت ماشین راننده حرکت کرد و به ی کلبه چوبی رسیدیم که چند طبقه بود خونه نبود ی رستوران بزرگ بود پیاده شدم رفتم داخل ی زن که گارسون بود آوند نزدیکم گفت:شما خانم پارک ا.ت هستید؟
گفتم:بله
گفت:طبقه آخر اونجا همسرتون هست گفتن بهتون بگم
رفتم طبقه بالا هیچکس نبود جز جونگ کوک که سرش تو گوشیش بود رفتم گفتم:سلام
سرشو از گوشی بلند کرد و گفت:بشین
نشستم و بعد از چند ثانیه گوشی رو گذاشت کنار ی جعبه بزرگ رو آورد بالا و درشو باز کرد ازش ی دسته گل بزرگ ازش اومد بیرون رنگ سفید صورتی و بهم نگاه کرد گفت:تولدت مبارک
نگاهی بهشون انداختم لبخندی زدم و گفتم:خیلی ممنون
بعدش جعبه روشو باز کرد از توش ی ساعت طلا اومد بیرون با ی گوشی آیفون پونزده بود داشتم بهشون نگاه میکردم که جونگ کوک سریع اومد نزدیک و گونمو بوسید تعجب کردم ولی هیچی نگفتم فقط گفتم:خیلی ممنونم کوک نمیدونستم امشب قراره اینطوری باشه
نزدیک صورتم شد لبخند دندون نمایی زد گفت:کوک؟
گفتم:خب هواسم نبود چون همه کوک صدات میکنن از دهنم پرید
خندید گفت:هرچی عشقت میکشه صدام بزن خوشگله خب غذا چی میخوری بانوی زیبا؟
(هیچ شامی به سرم نزد خودتون تصور کنید چی میخوره)
غذامون رو خوردیم که جونگ کوک گفت:خب ببین میخوام ی چیزیو بهت بگم
گفتم:بگو
گفت:خب ببین ما باید بچه دار شیم نتونستم بهت بگم چون آمادگیشو نداشتم من ی پسر میخوام
تعجب کردم وای نه نه نه نباید این اتفاق بیوفته گفتم:منظورت چیه من نمیتونم!!!
عصبی شد خیلی جدی گفت:ا.ت رو مخم نرو اگر بچه نیاری برای ما دوتا بد نمیشه!برای جینا بد میشه بابام ازم دورش میکنه میبرتش آمریکا دیگه هم نمیتونم ببینمش خودتم میدونی جینا ی روزایی دیوونه میشه دارو میخوره افسردس!نمیتونم ولش کنم اگر بچه نیاری خودم مجبورت میکنم فهمیدی!
وقتی اسم جینا رو آورد خشکم زد ولی من از بچه دار شدن میترسم اونم چی از جونگ کوک گفتم:میترسم از حاملگی
گفت:ترس نداره فقط نه ماه تو شکمته شاید یکم درد داشته باشه ولی تموم میشه
گفتم:ولی اون کارایی که تو باید انجام بدی چی من نمیتونم ازین کارا خوشم نمیاد یعنی توانایی ی همچین کاری رو ندارم ممکنه بدنم تشنج کنه
گفت:ا.ت یکم فقط یکم تحمل کن بهت قول میدم اتفاقی نیوفته
از جام بلند شدم و کیفمو برداشتم گفتم:ببخشید جونگ کوک من نمیخوام این ازدواجی که داشتیم پاش به حاملگی هم باز شه
گفت:خودت خواستی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی ا.ت!
از اونجا رفتم و با راننده رفتیم خونه شب شد ساعت ۲ شب بود خواستم بخوابم که دیدم جونگ کوک مست اومده خونه اومد تو اتاق و.....
فردا:
صبح از خواب با دلدرد شدیدی بیدار شدم میخواستم بلند شم که پا درد شدیدی داشتم لخت بودم لباسای رو تختو برداشتم و پوشیدم یکم دراز کشیدم جونگ کوک اومد داخل ی سینی صبحونه دستش بود اومد نشست رو تخت و ی لقمه گرفت جلوی دهنم گذاشت گفت:بخور،مثل خودت خیلی خوشمزست
داشتم اخمو نگاش میکردم لقمه رو گذاشت رو سینی و گفت:عصبی نشو دیگه این منم باید عصبی بشم از دستت چون دیشب داشتم پاره میشدم
گفتم:میشه دهنتو ببندی!
گفت:نه،بهت گفتم من هرکاری بخوام رو انجام میدم،نگفتم؟
از زبان ا.ت:
امروز تولدم بودو و من خوب شدم ولی من تو فکر بودم شب بود ساعت تقریبا نزدیک به هشت بود و هوا تاریک بود و جونگ کوک هم نبود و من تو اتاق بودم برای اینکه امروز هیچ تولدی در انتظارم نبود رفتم سمت کمد و ی لباس مجلسی انتخاب کردم که ببینم تو تنم چجوریه موهام هم مدل دادم و یکم آرامش کردم کفشای مجلسی هم پوشیدم میخواستم درشون بیارم وقتی در آوردم دیدم خدمتکار در زد درو باز کرد و گفت:ببخشید خانم،آقای جئون زنگ زدن و گفتن ی آدرسشو به راننده دادن و شما الان باید برید اونجا
گفتم:نگفت کجا؟
گفت:نه فقط خیلی عجله داشتن
سری تکون دادم و رفت منم حاضر شدم(عکسش اسلاید بعد)رفتم سمت ماشین راننده حرکت کرد و به ی کلبه چوبی رسیدیم که چند طبقه بود خونه نبود ی رستوران بزرگ بود پیاده شدم رفتم داخل ی زن که گارسون بود آوند نزدیکم گفت:شما خانم پارک ا.ت هستید؟
گفتم:بله
گفت:طبقه آخر اونجا همسرتون هست گفتن بهتون بگم
رفتم طبقه بالا هیچکس نبود جز جونگ کوک که سرش تو گوشیش بود رفتم گفتم:سلام
سرشو از گوشی بلند کرد و گفت:بشین
نشستم و بعد از چند ثانیه گوشی رو گذاشت کنار ی جعبه بزرگ رو آورد بالا و درشو باز کرد ازش ی دسته گل بزرگ ازش اومد بیرون رنگ سفید صورتی و بهم نگاه کرد گفت:تولدت مبارک
نگاهی بهشون انداختم لبخندی زدم و گفتم:خیلی ممنون
بعدش جعبه روشو باز کرد از توش ی ساعت طلا اومد بیرون با ی گوشی آیفون پونزده بود داشتم بهشون نگاه میکردم که جونگ کوک سریع اومد نزدیک و گونمو بوسید تعجب کردم ولی هیچی نگفتم فقط گفتم:خیلی ممنونم کوک نمیدونستم امشب قراره اینطوری باشه
نزدیک صورتم شد لبخند دندون نمایی زد گفت:کوک؟
گفتم:خب هواسم نبود چون همه کوک صدات میکنن از دهنم پرید
خندید گفت:هرچی عشقت میکشه صدام بزن خوشگله خب غذا چی میخوری بانوی زیبا؟
(هیچ شامی به سرم نزد خودتون تصور کنید چی میخوره)
غذامون رو خوردیم که جونگ کوک گفت:خب ببین میخوام ی چیزیو بهت بگم
گفتم:بگو
گفت:خب ببین ما باید بچه دار شیم نتونستم بهت بگم چون آمادگیشو نداشتم من ی پسر میخوام
تعجب کردم وای نه نه نه نباید این اتفاق بیوفته گفتم:منظورت چیه من نمیتونم!!!
عصبی شد خیلی جدی گفت:ا.ت رو مخم نرو اگر بچه نیاری برای ما دوتا بد نمیشه!برای جینا بد میشه بابام ازم دورش میکنه میبرتش آمریکا دیگه هم نمیتونم ببینمش خودتم میدونی جینا ی روزایی دیوونه میشه دارو میخوره افسردس!نمیتونم ولش کنم اگر بچه نیاری خودم مجبورت میکنم فهمیدی!
وقتی اسم جینا رو آورد خشکم زد ولی من از بچه دار شدن میترسم اونم چی از جونگ کوک گفتم:میترسم از حاملگی
گفت:ترس نداره فقط نه ماه تو شکمته شاید یکم درد داشته باشه ولی تموم میشه
گفتم:ولی اون کارایی که تو باید انجام بدی چی من نمیتونم ازین کارا خوشم نمیاد یعنی توانایی ی همچین کاری رو ندارم ممکنه بدنم تشنج کنه
گفت:ا.ت یکم فقط یکم تحمل کن بهت قول میدم اتفاقی نیوفته
از جام بلند شدم و کیفمو برداشتم گفتم:ببخشید جونگ کوک من نمیخوام این ازدواجی که داشتیم پاش به حاملگی هم باز شه
گفت:خودت خواستی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی ا.ت!
از اونجا رفتم و با راننده رفتیم خونه شب شد ساعت ۲ شب بود خواستم بخوابم که دیدم جونگ کوک مست اومده خونه اومد تو اتاق و.....
فردا:
صبح از خواب با دلدرد شدیدی بیدار شدم میخواستم بلند شم که پا درد شدیدی داشتم لخت بودم لباسای رو تختو برداشتم و پوشیدم یکم دراز کشیدم جونگ کوک اومد داخل ی سینی صبحونه دستش بود اومد نشست رو تخت و ی لقمه گرفت جلوی دهنم گذاشت گفت:بخور،مثل خودت خیلی خوشمزست
داشتم اخمو نگاش میکردم لقمه رو گذاشت رو سینی و گفت:عصبی نشو دیگه این منم باید عصبی بشم از دستت چون دیشب داشتم پاره میشدم
گفتم:میشه دهنتو ببندی!
گفت:نه،بهت گفتم من هرکاری بخوام رو انجام میدم،نگفتم؟
۴.۷k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.