you love a vampire part 5 (5)
لیلی چشماشو باز کرد و دید که تائو کنارش نیست بلند شد و به سنت حیلط قصر رفت . جایی که لی دفن شده بود . کنار قبر
لی نشست و روش دست کشید
.?...ای کاش هنوز پیشمون بودی لی_
کریس سروکلش پیداشد و لیلی رو تنها دید رفت کنارش و صداش زد اما لیلی اصلا نمیدونست که پشتشه
کریس: پرنسس لیلی؟
جا خورد و بلند شد
کریس: متاسفم ترسوندمتون....حالتوت خوبه؟
_...خب...نه خیلی...خودتونم خوب میدونید....
به قبر لی نگاه کرد
کریس تو دلش: کم کم مرگ بقیه هم فرا میرسه لیلی😏
کریس:... بله...فرمانده لی خیلی شجاع بودن خیلی بد شد که از دستشون دادیم....
_اون به من تیر اندازی یاد داد....
کریس سرشو پایین انداخت . فکر میکرد با این کارش میتونه کاری کنه که پرنسس عاشقش بشه
کریس: خاطرات....تنها چیزی هستن که میشه ازشون یاد کرد ...الان فقط باید به یادشون باشیم....
رفت کنار قبر لی و احترام طولانی گذاشت . لیلی نمیدونست که اون واقعا این کارو نمیکرد . کریس بعد از اینکه بلند شد به چشمای لیلی خیره شد
کریس: پرنسس هوا سرده بهتر نیست برید داخل؟
_حوصلم توی قصر سر میره....
کریس: بله محیط قصر واقعا دلگیره...پس ....میخواید باهم قدم بزنیم؟
_آاا....ب...بله
میخواست بگه نه...اما چاره ی دیگه نداشت پس قبول کرد . کریس دستش رو طرفش دراز کرد . لیلی با کمی مکث دست کریس و گرفت . با هم توی حیاط قدم میزدن . لیلی هیچ احساس خوبی راجب به کریس نداشت انگار که دستش رو به یک شیطان وصل کردن . کریس به قصر نگاه میکرد
کریس: میدونستید قلعه ی شما با قلعه ی پدر من یکی بوده؟
_بله....
کریس: اون دو با هم حکومت میکردن ....اما بعد ها بخاطر دعواهای پدرامون مرزی بین دو سرزمین ایجاد شد ....و ماهم با اشتباهای پدرامون میجنگیدیم ....درست میگم؟
_بله....کاملا ....حق با شماست
هر چند که لیلی از کریس خوشش نمیومد اما احساس کرد این حرفش درسته ولی میدونست که همرو داره برای به دست اوردن دلش اینکارو میکنه
کریس: خیلی خوشحالم که سوهو رو دارید
_بله....اون واقعا بهترین برادر دنیاست
کریس تو دلش*: ولی حکومتش خیلی زود به پایان میرسه
با لیلی قدم میزد که لیلی یهو وایساد و به چیزی خیره شد
کریس: پرنسس لیلی ....چیشده؟
لیلی به قبری خیره بود ...خیلی آروم از کنار کریس رفت و کنار قبر نشست ...روی خاک دست کشید . خیلی آروم گفت: مادر....
کریس: ...مادرتون؟
_بله....ملکه لیانا....
کریس: چه اتفاقی براشدن افتاد ؟
_به...دست انسان ها کشته شد
....کریس: اوه ...من واقعا متاسفم
لیلی گردنبندشو در اورد:
_مادر....معذرت میخوام من گردنبندتو برداشتم و حالا سوهو از دستم عصبانیه....خواهش میکنم بزار پیشم بمونه....قول... میدم گمش نکنم...
.?...ای کاش هنوز پیشمون بودی لی_
کریس سروکلش پیداشد و لیلی رو تنها دید رفت کنارش و صداش زد اما لیلی اصلا نمیدونست که پشتشه
کریس: پرنسس لیلی؟
جا خورد و بلند شد
کریس: متاسفم ترسوندمتون....حالتوت خوبه؟
_...خب...نه خیلی...خودتونم خوب میدونید....
به قبر لی نگاه کرد
کریس تو دلش: کم کم مرگ بقیه هم فرا میرسه لیلی😏
کریس:... بله...فرمانده لی خیلی شجاع بودن خیلی بد شد که از دستشون دادیم....
_اون به من تیر اندازی یاد داد....
کریس سرشو پایین انداخت . فکر میکرد با این کارش میتونه کاری کنه که پرنسس عاشقش بشه
کریس: خاطرات....تنها چیزی هستن که میشه ازشون یاد کرد ...الان فقط باید به یادشون باشیم....
رفت کنار قبر لی و احترام طولانی گذاشت . لیلی نمیدونست که اون واقعا این کارو نمیکرد . کریس بعد از اینکه بلند شد به چشمای لیلی خیره شد
کریس: پرنسس هوا سرده بهتر نیست برید داخل؟
_حوصلم توی قصر سر میره....
کریس: بله محیط قصر واقعا دلگیره...پس ....میخواید باهم قدم بزنیم؟
_آاا....ب...بله
میخواست بگه نه...اما چاره ی دیگه نداشت پس قبول کرد . کریس دستش رو طرفش دراز کرد . لیلی با کمی مکث دست کریس و گرفت . با هم توی حیاط قدم میزدن . لیلی هیچ احساس خوبی راجب به کریس نداشت انگار که دستش رو به یک شیطان وصل کردن . کریس به قصر نگاه میکرد
کریس: میدونستید قلعه ی شما با قلعه ی پدر من یکی بوده؟
_بله....
کریس: اون دو با هم حکومت میکردن ....اما بعد ها بخاطر دعواهای پدرامون مرزی بین دو سرزمین ایجاد شد ....و ماهم با اشتباهای پدرامون میجنگیدیم ....درست میگم؟
_بله....کاملا ....حق با شماست
هر چند که لیلی از کریس خوشش نمیومد اما احساس کرد این حرفش درسته ولی میدونست که همرو داره برای به دست اوردن دلش اینکارو میکنه
کریس: خیلی خوشحالم که سوهو رو دارید
_بله....اون واقعا بهترین برادر دنیاست
کریس تو دلش*: ولی حکومتش خیلی زود به پایان میرسه
با لیلی قدم میزد که لیلی یهو وایساد و به چیزی خیره شد
کریس: پرنسس لیلی ....چیشده؟
لیلی به قبری خیره بود ...خیلی آروم از کنار کریس رفت و کنار قبر نشست ...روی خاک دست کشید . خیلی آروم گفت: مادر....
کریس: ...مادرتون؟
_بله....ملکه لیانا....
کریس: چه اتفاقی براشدن افتاد ؟
_به...دست انسان ها کشته شد
....کریس: اوه ...من واقعا متاسفم
لیلی گردنبندشو در اورد:
_مادر....معذرت میخوام من گردنبندتو برداشتم و حالا سوهو از دستم عصبانیه....خواهش میکنم بزار پیشم بمونه....قول... میدم گمش نکنم...
۴.۵k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.