ادامه پارت ۴
دوباره هوار دیگه ای زد و شونه دست چپش هم رها شد و به پایین پله ها فرود اومد....
زن عمو که پله های آخر رو با سرعت در حالی که لباس گل گلیش دست گرفته بود طی میکرد ؛قبل از اینکه پا به آخرین پله بزاره و سوسک ها رو با بوی پاهاش خفه کنه؛به روی ۲۷ تخم مرغ شکسته لیز خورد و همانند توپ بیسبالی به هوا رفت و جیغ زد و سر و ته روی زمین فرود اومد....
ایان سعی میکرد از خنده نترکه:بیچاره! خدا میدونه لگنی براش موند یا نه؟....و خندشو پنهان کرد؛ و تمام مدت شاهد دراماهای خوانواده گیرین بود با خنده نیشخندی میزد...
اما برای شک نکردن به سمت عمو هنری که مثل سکته ای ها نیمه زبونش از نفس تنگی معلوم بود رفت و از دستش رو گرفت و یه دفعه حجم زیادی روش سنگینی کرد و نمیدونست چطوری باید این بشکه ۱۰۰ تونی رو بلند کنه....
درحین این که از سنگینی رگ های دست و گردنش زده بود بیرون و نزدیک بود پاره بشن؛
به خودش لعنت میفرستاد: آه چقدر سنگینه تمام استخونام داره تو بدنم میشکنه!....
ولی نفس عمیقی کشید و سعی میکرد عمو هنری رو که وا رفته بود روی صندلی بشونه؛ زن عمو با دامن خیس شده از تخم مرغ دستش رو به نرده گرفت و سعی کرد طوری که دامن لباسش معلوم نباشه بلند شه...اگر کسی نمیدونست ماجرا چیه چیز دیگه ای برداشت میکرد!...
برای اینکه دوباره سقوط نکنه آروم شروع به رفتن طرف سمت مبلی که عمو هنریی که ایان بغلش قرار داشت و الک و اریک که مثل شامپانزه ها سیاه شده بودن رفت و قبل از رسیدنش ایان قیافه مظلوم نمایی به خودش گرفت که مو لای درزش نمیرفت...
قبل از اینکه قیافه سه در چهارشو با لب های غنچه شده از عصبانیت به اونا نشون بده زنگ در ورودی زده شد!!...
زن عمو که پله های آخر رو با سرعت در حالی که لباس گل گلیش دست گرفته بود طی میکرد ؛قبل از اینکه پا به آخرین پله بزاره و سوسک ها رو با بوی پاهاش خفه کنه؛به روی ۲۷ تخم مرغ شکسته لیز خورد و همانند توپ بیسبالی به هوا رفت و جیغ زد و سر و ته روی زمین فرود اومد....
ایان سعی میکرد از خنده نترکه:بیچاره! خدا میدونه لگنی براش موند یا نه؟....و خندشو پنهان کرد؛ و تمام مدت شاهد دراماهای خوانواده گیرین بود با خنده نیشخندی میزد...
اما برای شک نکردن به سمت عمو هنری که مثل سکته ای ها نیمه زبونش از نفس تنگی معلوم بود رفت و از دستش رو گرفت و یه دفعه حجم زیادی روش سنگینی کرد و نمیدونست چطوری باید این بشکه ۱۰۰ تونی رو بلند کنه....
درحین این که از سنگینی رگ های دست و گردنش زده بود بیرون و نزدیک بود پاره بشن؛
به خودش لعنت میفرستاد: آه چقدر سنگینه تمام استخونام داره تو بدنم میشکنه!....
ولی نفس عمیقی کشید و سعی میکرد عمو هنری رو که وا رفته بود روی صندلی بشونه؛ زن عمو با دامن خیس شده از تخم مرغ دستش رو به نرده گرفت و سعی کرد طوری که دامن لباسش معلوم نباشه بلند شه...اگر کسی نمیدونست ماجرا چیه چیز دیگه ای برداشت میکرد!...
برای اینکه دوباره سقوط نکنه آروم شروع به رفتن طرف سمت مبلی که عمو هنریی که ایان بغلش قرار داشت و الک و اریک که مثل شامپانزه ها سیاه شده بودن رفت و قبل از رسیدنش ایان قیافه مظلوم نمایی به خودش گرفت که مو لای درزش نمیرفت...
قبل از اینکه قیافه سه در چهارشو با لب های غنچه شده از عصبانیت به اونا نشون بده زنگ در ورودی زده شد!!...
۳.۴k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.