pawn/ ادامه پارت ۱۶۲
اسلاید بعد: یوجین
صدای یوجین تو گوشش پیچید...
یوجین: الو بابا؟
تهیونگ: جونم... بگو یوجینا
یوجین: تو کجایی؟
تهیونگ: من بیرونم... چی شده کوچولوی من؟
یوجین: میشه بیای پیشم؟ آخه مامی نیست
تهیونگ: مامی پیش منه... داریم میایم پیش تو
یوجین: دوتایی رفتین بیرون؟چرا منو نبردین؟
تهیونگ: میایم توام میبریم
یوجین: میخوام با مامی حرف بزنم...
تهیونگ گوشیشو سمت ا/ت گرفت...
ا/ت ازش گرفت...
ا/ت: بله عزیزم؟
یوجین: مامی ازت عصبانیم
ا/ت: چرا پرنسس؟
یوجین: بهت زنگ زدم جواب ندادی
ا/ت: ببخشید... ندیدم... داریم میایم دنبالت... وسایلتو جمع کن تا میرسیم
یوجین: هورا... باشه... من رفتم...
******
یوجین گوشیو قطع کرد...
چانیول بغلش کرد و پرسید: صبر کن ببینم پرنسس یوجین... چرا انقد خوشحال شدی؟
یوجین: خب مامی گفت وسایلمو جمع کنم... میان دنبالم...
چانیول و کارولین به هم نگاهی انداختن...
هردو متعجب بودن... نمیدونستن معنی این حرف ا/ت چیه...
******
تهیونگ بعد از قطع تماس تلفنی از ا/ت پرسید: معنی حرفی که به یوجین زدی چی بود؟
ا/ت: میخواستی چه معنی ای داشته باشه؟...
نمیخوای همسر و بچتو ببری خونه ی خودت؟
تهیونگ: همین امشب؟...
ا/ت پوزخندی زد...
ا/ت: عجبا... هنوزم نمیخواد ما رو قبول کنه!
تهیونگ: ن...نه... اینطور نیست... من فک نمیکردم همین امشب آماده باشی... این روزا کاملا غیر قابل پیش بینی شدی!
ا/ت: حداقل پدر مادر من خبر دارن که ازدواج میکنیم... پدر مادر تو اونم نمیدونن... حالا کی عجیبه؟....
وقتی ا/ت اسم پدر مادر تهیونگو برد تهیونگ ناراحت شد...
ا/ت با تغییر نگاه و حالت صورت فهمید که نباید این حرفو میزد... متوجه شد که ناراحتش کرد... میخواست عذرخواهی کنه... اما منصرف شد...
صدای یوجین تو گوشش پیچید...
یوجین: الو بابا؟
تهیونگ: جونم... بگو یوجینا
یوجین: تو کجایی؟
تهیونگ: من بیرونم... چی شده کوچولوی من؟
یوجین: میشه بیای پیشم؟ آخه مامی نیست
تهیونگ: مامی پیش منه... داریم میایم پیش تو
یوجین: دوتایی رفتین بیرون؟چرا منو نبردین؟
تهیونگ: میایم توام میبریم
یوجین: میخوام با مامی حرف بزنم...
تهیونگ گوشیشو سمت ا/ت گرفت...
ا/ت ازش گرفت...
ا/ت: بله عزیزم؟
یوجین: مامی ازت عصبانیم
ا/ت: چرا پرنسس؟
یوجین: بهت زنگ زدم جواب ندادی
ا/ت: ببخشید... ندیدم... داریم میایم دنبالت... وسایلتو جمع کن تا میرسیم
یوجین: هورا... باشه... من رفتم...
******
یوجین گوشیو قطع کرد...
چانیول بغلش کرد و پرسید: صبر کن ببینم پرنسس یوجین... چرا انقد خوشحال شدی؟
یوجین: خب مامی گفت وسایلمو جمع کنم... میان دنبالم...
چانیول و کارولین به هم نگاهی انداختن...
هردو متعجب بودن... نمیدونستن معنی این حرف ا/ت چیه...
******
تهیونگ بعد از قطع تماس تلفنی از ا/ت پرسید: معنی حرفی که به یوجین زدی چی بود؟
ا/ت: میخواستی چه معنی ای داشته باشه؟...
نمیخوای همسر و بچتو ببری خونه ی خودت؟
تهیونگ: همین امشب؟...
ا/ت پوزخندی زد...
ا/ت: عجبا... هنوزم نمیخواد ما رو قبول کنه!
تهیونگ: ن...نه... اینطور نیست... من فک نمیکردم همین امشب آماده باشی... این روزا کاملا غیر قابل پیش بینی شدی!
ا/ت: حداقل پدر مادر من خبر دارن که ازدواج میکنیم... پدر مادر تو اونم نمیدونن... حالا کی عجیبه؟....
وقتی ا/ت اسم پدر مادر تهیونگو برد تهیونگ ناراحت شد...
ا/ت با تغییر نگاه و حالت صورت فهمید که نباید این حرفو میزد... متوجه شد که ناراحتش کرد... میخواست عذرخواهی کنه... اما منصرف شد...
۳۳.۸k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.