ما و حاج آقا خاطره و مریدش حسن ویبره:
ما و حاج آقا خاطره و مریدش حسن ویبره:
روحانی: روز آخر آقاجون (منظورش حاج اکبر مرحومه) منو کشید کنار، گفت: حسن، گفتم: بله آقاجون، بذار دستتو ببوسم. حاج آقا گفت نه! حسن! پسرم! بذار من دستتو ببوسم! بغض کردم (اسحاق بهم یاد داده چطور بغض کنم) گفتم من خاک پای شمام چه کار کردم که لایق محبت شما شدم؟ گفت حسن! صبرتو که دیدم کمرم شکست! صبر تو منو پیر کرد! اصلا من تو استخر داشتم به صبر تو فکر می کردم که مردم! چقدر تو صبوری بچه! خاک بر سر بی عرضه ت کنن! برو به جهنم! متوهم! عصر حجری! بی شناسنامه! ترسو! (شواهد حاکی از اینن که حسن آقا این حرفای بدو از شیخ اکبر یاد گرفته بوده!) همین مشتمو بزنم تو دهنت؟(اشاره به عکس بالا)... گفتم ای شیخ چی شد یه دفعه؟ چرا این حرفای بدو به من می زنی؟ (بازم بغض) شیخ فریاد برآورد: ویبره! این همه سال شاگرد من بودی یاد نگرفتی که وقتی دیدی اوضاع بر وفق مرادت نیست فتنه درست کنی؟ هنوز الفبای آشوب رو از خانواده ی من یاد نگرفتی؟ بزنم لهت کنم؟ نشستی با اینا مناظره می کنی؟ از مصدق مشت می خوری؟(منظور شیخ همون دکتر میر سلیم ه)... نشستی با رئیس و طبیب (منظورشون هاشمی طباست) و فرش ماشینی (منظورشون قالیبافه) مناظره می کنی، دروغاتو رو می کنن؟... بگو همه رو ببرن تو سد لتیان غرق کنن... من اون طرفا آشنا دارم... با جت اسکی می بریشون و کارشونو تموم می کنی! نشستی اینجا دنبال دست بوسی ه منی؟ بگم تو رو هم بیارن جهنم؟ برو... برو سرمشقای فتنه رو از پسرم م.ه بگیر و روزی 100 بار به جای وعده 100 روزه از روش بنویس... شب میام چک می کنم... بد خط بنویسی میگم تو نارمک برات خونه بخرن بشی همسایه احمدی نژاد.. گفته باشم!... و بدین ترتیب حسن ویبره از ترس این همسایگی از این خواب واقعی و خاطره درس عبرت گرفته و قول داده با م.ه همکاری کنه و باوجود دستهای لرزانش مشقاشو خوب بنویسه... اگر هم کارشو خوب انجام بده قول دادن به جای تصمیم کبری، عبرت حسن رو تو کتابهای درسی بیارن... بعله! و این گونه هست که ما منتظر یک آشوب جدید هستیم... روز معلم مبارک م.ه!
پ.ن: خیلی پر رو شدینا! این همه از شیخ بزرگ و مریدش براتون افشاگری کردم، لایک نمی کنید؟ بگم شما رو هم سوار جت اسکی کنن؟ هان؟:-)
روحانی: روز آخر آقاجون (منظورش حاج اکبر مرحومه) منو کشید کنار، گفت: حسن، گفتم: بله آقاجون، بذار دستتو ببوسم. حاج آقا گفت نه! حسن! پسرم! بذار من دستتو ببوسم! بغض کردم (اسحاق بهم یاد داده چطور بغض کنم) گفتم من خاک پای شمام چه کار کردم که لایق محبت شما شدم؟ گفت حسن! صبرتو که دیدم کمرم شکست! صبر تو منو پیر کرد! اصلا من تو استخر داشتم به صبر تو فکر می کردم که مردم! چقدر تو صبوری بچه! خاک بر سر بی عرضه ت کنن! برو به جهنم! متوهم! عصر حجری! بی شناسنامه! ترسو! (شواهد حاکی از اینن که حسن آقا این حرفای بدو از شیخ اکبر یاد گرفته بوده!) همین مشتمو بزنم تو دهنت؟(اشاره به عکس بالا)... گفتم ای شیخ چی شد یه دفعه؟ چرا این حرفای بدو به من می زنی؟ (بازم بغض) شیخ فریاد برآورد: ویبره! این همه سال شاگرد من بودی یاد نگرفتی که وقتی دیدی اوضاع بر وفق مرادت نیست فتنه درست کنی؟ هنوز الفبای آشوب رو از خانواده ی من یاد نگرفتی؟ بزنم لهت کنم؟ نشستی با اینا مناظره می کنی؟ از مصدق مشت می خوری؟(منظور شیخ همون دکتر میر سلیم ه)... نشستی با رئیس و طبیب (منظورشون هاشمی طباست) و فرش ماشینی (منظورشون قالیبافه) مناظره می کنی، دروغاتو رو می کنن؟... بگو همه رو ببرن تو سد لتیان غرق کنن... من اون طرفا آشنا دارم... با جت اسکی می بریشون و کارشونو تموم می کنی! نشستی اینجا دنبال دست بوسی ه منی؟ بگم تو رو هم بیارن جهنم؟ برو... برو سرمشقای فتنه رو از پسرم م.ه بگیر و روزی 100 بار به جای وعده 100 روزه از روش بنویس... شب میام چک می کنم... بد خط بنویسی میگم تو نارمک برات خونه بخرن بشی همسایه احمدی نژاد.. گفته باشم!... و بدین ترتیب حسن ویبره از ترس این همسایگی از این خواب واقعی و خاطره درس عبرت گرفته و قول داده با م.ه همکاری کنه و باوجود دستهای لرزانش مشقاشو خوب بنویسه... اگر هم کارشو خوب انجام بده قول دادن به جای تصمیم کبری، عبرت حسن رو تو کتابهای درسی بیارن... بعله! و این گونه هست که ما منتظر یک آشوب جدید هستیم... روز معلم مبارک م.ه!
پ.ن: خیلی پر رو شدینا! این همه از شیخ بزرگ و مریدش براتون افشاگری کردم، لایک نمی کنید؟ بگم شما رو هم سوار جت اسکی کنن؟ هان؟:-)
۴.۱k
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.