Part 8
« ویو هه سو »
با صدای تهیونگ جفتمون از جامون پریدیم . تهیونگ روی پله ها وایساده بود و
با موهای خیس و نیم تنه لخت با چشمای عصبی به ما زول زده بود
+ تـهیونگ . خواهش میکنم . بزار توضیح بدم
- چی رو توضیح بدی ؟ ها ؟ اینکه خلاف قوانین همیشگیت ،
با یه خدمتکار صحبت کردی ؟ دلت میخواد دوباره خاطرات گذشته واست تکرار بشه
با حرف تهیونگ بغض گلومو گرفت .
+ تهیونگ لطفاً ازت خواهش میکنم
چند قدم به جلو برداشتم . میدونستم چیکار کنم که آروم بشه !
کاری که باعث له شدن غرورم میشه ولی برای اینکه این دختر هم عاقبتش مثل مینسو نشه غرورم مهم نیست.
چند قدم باقیمونده رو دویدم و دستام و دور کمرش حلقه کردم و سرم و داخل سینش فرو کردم .
+ ببخشید ! ببخشید ! تقصیر من بودش ! معذرت میخوام فقط باهاش کاری نداشته باش .
هرکاری بگی میکنم . من که میدونم تو دیگه هیچوقت نمیذاری من پام و از این عمارت بیرون بزارم .
حداقل بزار با یکی دوست باشم . قول میدم فکر فرار هم به سرم نزنه تا آخر عمرم پیشت میمونم .
فقط...فقط... ( گریه )
- باشه باشه ! گریه نکن . !
یکی از دستاشو روی سرم گذاشت و با اون یکی کمرم رو نوازش میکرد .
میدونستم تنها التماس های من بود که میتونست کمی عصبانیتش رو کم کنه
پس با همین گریه الکی و التماس هام دلش و نرم کردم .
- آروم باش من که هنوز کاری نکردم
دوباره گریم و شدت دادم که پوزخندی زد و سرمو به سینش فشار داد .
+... هرکاری میکنی منو تنبیه کن خب ؟ با آنا کاری نداشته باش اون هنوز خیلی بچه اس لطفاً
- آههههه باشه ! چرا انقدر گریه میکنی ؟ بسه دیگه سرم رفت !
« ویو شخص سوم »
آروم سرشو بالا آورد و با چشمای طوسیش توی چشمای قهوه ای رنگ تهیونگ گم شد .
تهیونگ هم خیلی از این وضع بدش نمیومد پس آروم صورتش و جلو برد و فاصله لب هاشون رو به صفر رسوند .
خیلی آروم لب های هه سو رو مک میزد انگار که وجودشون براش به شدت ستایش کردنی بود و باید ازش به خوبی مراقبت میکرد .
حالا که یک سال تمام داخل تیمارستان بستریش کرده بودن و از هه سو دور بود قدرش و خیلی خوب میدونست .
« ویو هه سو »
لب هام و آروم و عمیق می مکید . انگار عوض شده بود ! شده بود یه تهیونگ دیگه !
تهیونگی که من میشناختم فقط دوست داشت من و عذاب بده و به هر طریقی که شده باعث درد کشیدن من بشه !!
بعد از چند ثانیه از لبام جدا شد . اصلا نمیتونستم حدس بزنم که الان چه حسی داره .
سرم پایین انداختم که دستش و از کمرم جدا کرد و چونم و بالا آورد . کف دستش و روی صورتم
گذاشت و اشکام و با شصتش پاک کرد و پوزخندی زد .
- اصلاً خودت فهمیدی که با پاهای خودت دویدی و پریدی بغلم ؟
واااای ! الان چه وقت این حرف بود ؟ دوباره سرم و پایین انداختم که متوجه تک خنده اش شدم .
- ببین چه سریع هم قرمز میشه کوچولوی من
عصبانی سرم بردم بالا مشت محکمی به شونه لختش زدم .
+ من کوچولوت نیستم .
« ویو تهیونگ »
لباش و جوری از حرص غنچه کرده بود که دلم میخواست از کیوت بودنش ، لباش و بدجوری توی
همون حالت گاز بگیرم ولی باز جلوی خودم و گرفتم .
- خب ! بریم شام . من که خیلی گشنمه
+ نخیرم ! من که گشنم نیست !
همون لحظه با صدای قار و قور شکمش خنده ی بلندی سر دادم
- تا حالا هیچکسی رو ندیدم که مثل تو برخلاف میل باطنیش انقدر لجباز باشه !
ازش جدا شدم و سریع قبل اینکه واکنشی نشون بده براید بغلش کردم و سمت میز غذاخوری رفتم .
+ منو بزار زمیییییین ! یااااا !
- هیششش تا الان هیچی نگفتم پس فک نکن کاری به کارت ندارم فهمیدی ؟ قوانین و که یادت نرفته ؟
« ویو هه سو »
یه دفعه جدی شد . وقتی جدی میشه و راجب قوانینش حرف میزنه بدجوری میترسم .
پوزخندی نثار ساکت بودنم کرد و روی صندلی اش نشست . به محض دیدن غذا های روی میز یاد
اوایل رابطه اجباری خودم و تهیونگ افتادم ... .
پارتی طولانی ( با اینکه شرایط نرسیده بود ) خدمت شما .............
با صدای تهیونگ جفتمون از جامون پریدیم . تهیونگ روی پله ها وایساده بود و
با موهای خیس و نیم تنه لخت با چشمای عصبی به ما زول زده بود
+ تـهیونگ . خواهش میکنم . بزار توضیح بدم
- چی رو توضیح بدی ؟ ها ؟ اینکه خلاف قوانین همیشگیت ،
با یه خدمتکار صحبت کردی ؟ دلت میخواد دوباره خاطرات گذشته واست تکرار بشه
با حرف تهیونگ بغض گلومو گرفت .
+ تهیونگ لطفاً ازت خواهش میکنم
چند قدم به جلو برداشتم . میدونستم چیکار کنم که آروم بشه !
کاری که باعث له شدن غرورم میشه ولی برای اینکه این دختر هم عاقبتش مثل مینسو نشه غرورم مهم نیست.
چند قدم باقیمونده رو دویدم و دستام و دور کمرش حلقه کردم و سرم و داخل سینش فرو کردم .
+ ببخشید ! ببخشید ! تقصیر من بودش ! معذرت میخوام فقط باهاش کاری نداشته باش .
هرکاری بگی میکنم . من که میدونم تو دیگه هیچوقت نمیذاری من پام و از این عمارت بیرون بزارم .
حداقل بزار با یکی دوست باشم . قول میدم فکر فرار هم به سرم نزنه تا آخر عمرم پیشت میمونم .
فقط...فقط... ( گریه )
- باشه باشه ! گریه نکن . !
یکی از دستاشو روی سرم گذاشت و با اون یکی کمرم رو نوازش میکرد .
میدونستم تنها التماس های من بود که میتونست کمی عصبانیتش رو کم کنه
پس با همین گریه الکی و التماس هام دلش و نرم کردم .
- آروم باش من که هنوز کاری نکردم
دوباره گریم و شدت دادم که پوزخندی زد و سرمو به سینش فشار داد .
+... هرکاری میکنی منو تنبیه کن خب ؟ با آنا کاری نداشته باش اون هنوز خیلی بچه اس لطفاً
- آههههه باشه ! چرا انقدر گریه میکنی ؟ بسه دیگه سرم رفت !
« ویو شخص سوم »
آروم سرشو بالا آورد و با چشمای طوسیش توی چشمای قهوه ای رنگ تهیونگ گم شد .
تهیونگ هم خیلی از این وضع بدش نمیومد پس آروم صورتش و جلو برد و فاصله لب هاشون رو به صفر رسوند .
خیلی آروم لب های هه سو رو مک میزد انگار که وجودشون براش به شدت ستایش کردنی بود و باید ازش به خوبی مراقبت میکرد .
حالا که یک سال تمام داخل تیمارستان بستریش کرده بودن و از هه سو دور بود قدرش و خیلی خوب میدونست .
« ویو هه سو »
لب هام و آروم و عمیق می مکید . انگار عوض شده بود ! شده بود یه تهیونگ دیگه !
تهیونگی که من میشناختم فقط دوست داشت من و عذاب بده و به هر طریقی که شده باعث درد کشیدن من بشه !!
بعد از چند ثانیه از لبام جدا شد . اصلا نمیتونستم حدس بزنم که الان چه حسی داره .
سرم پایین انداختم که دستش و از کمرم جدا کرد و چونم و بالا آورد . کف دستش و روی صورتم
گذاشت و اشکام و با شصتش پاک کرد و پوزخندی زد .
- اصلاً خودت فهمیدی که با پاهای خودت دویدی و پریدی بغلم ؟
واااای ! الان چه وقت این حرف بود ؟ دوباره سرم و پایین انداختم که متوجه تک خنده اش شدم .
- ببین چه سریع هم قرمز میشه کوچولوی من
عصبانی سرم بردم بالا مشت محکمی به شونه لختش زدم .
+ من کوچولوت نیستم .
« ویو تهیونگ »
لباش و جوری از حرص غنچه کرده بود که دلم میخواست از کیوت بودنش ، لباش و بدجوری توی
همون حالت گاز بگیرم ولی باز جلوی خودم و گرفتم .
- خب ! بریم شام . من که خیلی گشنمه
+ نخیرم ! من که گشنم نیست !
همون لحظه با صدای قار و قور شکمش خنده ی بلندی سر دادم
- تا حالا هیچکسی رو ندیدم که مثل تو برخلاف میل باطنیش انقدر لجباز باشه !
ازش جدا شدم و سریع قبل اینکه واکنشی نشون بده براید بغلش کردم و سمت میز غذاخوری رفتم .
+ منو بزار زمیییییین ! یااااا !
- هیششش تا الان هیچی نگفتم پس فک نکن کاری به کارت ندارم فهمیدی ؟ قوانین و که یادت نرفته ؟
« ویو هه سو »
یه دفعه جدی شد . وقتی جدی میشه و راجب قوانینش حرف میزنه بدجوری میترسم .
پوزخندی نثار ساکت بودنم کرد و روی صندلی اش نشست . به محض دیدن غذا های روی میز یاد
اوایل رابطه اجباری خودم و تهیونگ افتادم ... .
پارتی طولانی ( با اینکه شرایط نرسیده بود ) خدمت شما .............
۴.۶k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.