پارت اول 🐨🍂
ای شاهزاده ی من!
ای مبعود پرستیدنی من.
نگاه کردن به دو چشم تیله ایت، همانند یک سیاه چاله ایست که من را در خود میکشد و غرق میکند!
امشب از چه برایت بگویم؟
از عطرتت، از چشمانت،از لبانت یا از قلب رنگی پنهانت؟
از توصیف نشده ترین تار های موهایت بگویم که دل هر انسانی را برای نوازشش میبرد؟!
یا از دریای نگاهت به نگاهم؟!
تو بگو شاهزاده ی من..
دوست داری از چه برایت بگویم؟!
_ با عجله راهروی طولانی دانشگاه رو طی میکرد تا به موقع خودش رو به کلاس برسونه... هوای بیرون دلچسب و بارونی بود.... عاشق بارون بود اما الان جز یه سری گذشته تلخ چیزی از بارون نداشت.... با رسیدن به در چرم بزرگ کلاس نفسش رو بیرون فرستاد و در زد! لعنتی زیر لب زمزمه کرد ... اولین جلسه با استاد جدید! کسی که به قانون مداری معروف بود و بچه ها کلی از چهره و طرز رفتارش تعریف میکردن.... هیچ وقت درک نکرده چطور میشه عاشق کسی شد که تا حالا اونو ندیده باشی... اما حالا به اولین جلسه از کلاس این استاد قانون مدار دیر رسیده بود ! با اجازه ورودی که داد دست های لرزونش دستگیره رو لمس کرد و داخل شد... پسری تقریبا 26 ساله با قدی بلند و عینک طبی روی چشماش به دفتر کلاسی خیره شده بود و همون طور که سرش پایین بود گفت
_خانمه.....پارک هه ری! چهار دقیقه تاخیر داشتین!
هه ری « بله استاد... دیگه تکرار نمیشه... میتونم بشینم؟ ابهت و غرورش به وضوح مشخص بود... حتی زحمت نمیکشید سرش رو بلند کنه انگار دوتا چشم روی سرش داشت... اما نمیتونستم منکر این بشم که شبیه یه شاهزاده بود!
_این جلسه رو گذشت میکنم اما اگه تکرار بشه مطمئن باشید کلاس هایی که با من دارید باید پشت در ادامه بدید .. میتونید برید بشینید
هه ری « ایشششش گند اخلاق... با عجله ردیف آخر نشستم و دستم رو به سمت کلاهم بردم تا اونو از روی سرم بردارم اما دستم روی هوا موند ..شکه به جایگاه استاد خیره شدم... ا.. ا.. مکان نداره... اون نباید اینجا باشه
_کیم نامجون! عشق قدیمی هه ری که به خاطر حماقتش عشق چند سالشون خاکستر شد و نامجون عهد بسته بود انتقامش رو از هه ری بگیره.... نامجون که متوجه نگاه های خیره دخترک شده بود کتاب رو محکم به میز کوبید تا دختر رو از هپروت بیرون بیاره! به خاطر وجود اون کلاه مشکی چهره دخترک رو ندیده بود اما صداش خیلی آشنا بود.... بیخیال تجسس شد و تدریس رو شروع کرد
هه ری « با برخورد کتاب به میز دستم رو پایین اوردم و دست های مشت شده ام رو روی میز گذاشتم... چرا اخه؟ چرا وقتی موفق شدم فراموشت کنم جلوی چشمم سبز شدی؟ یعنی باید چهار روز در هفته فقط تو رو ببینم؟ مگه چه گناهی کردم؟ من فقط میخواستم ازت محافظت کنم! نه... نباید بزارم بفهمه من کیم
نامجون « خب ... بهتره قبل از هر چیز خودم رو معرفی کنم
ای مبعود پرستیدنی من.
نگاه کردن به دو چشم تیله ایت، همانند یک سیاه چاله ایست که من را در خود میکشد و غرق میکند!
امشب از چه برایت بگویم؟
از عطرتت، از چشمانت،از لبانت یا از قلب رنگی پنهانت؟
از توصیف نشده ترین تار های موهایت بگویم که دل هر انسانی را برای نوازشش میبرد؟!
یا از دریای نگاهت به نگاهم؟!
تو بگو شاهزاده ی من..
دوست داری از چه برایت بگویم؟!
_ با عجله راهروی طولانی دانشگاه رو طی میکرد تا به موقع خودش رو به کلاس برسونه... هوای بیرون دلچسب و بارونی بود.... عاشق بارون بود اما الان جز یه سری گذشته تلخ چیزی از بارون نداشت.... با رسیدن به در چرم بزرگ کلاس نفسش رو بیرون فرستاد و در زد! لعنتی زیر لب زمزمه کرد ... اولین جلسه با استاد جدید! کسی که به قانون مداری معروف بود و بچه ها کلی از چهره و طرز رفتارش تعریف میکردن.... هیچ وقت درک نکرده چطور میشه عاشق کسی شد که تا حالا اونو ندیده باشی... اما حالا به اولین جلسه از کلاس این استاد قانون مدار دیر رسیده بود ! با اجازه ورودی که داد دست های لرزونش دستگیره رو لمس کرد و داخل شد... پسری تقریبا 26 ساله با قدی بلند و عینک طبی روی چشماش به دفتر کلاسی خیره شده بود و همون طور که سرش پایین بود گفت
_خانمه.....پارک هه ری! چهار دقیقه تاخیر داشتین!
هه ری « بله استاد... دیگه تکرار نمیشه... میتونم بشینم؟ ابهت و غرورش به وضوح مشخص بود... حتی زحمت نمیکشید سرش رو بلند کنه انگار دوتا چشم روی سرش داشت... اما نمیتونستم منکر این بشم که شبیه یه شاهزاده بود!
_این جلسه رو گذشت میکنم اما اگه تکرار بشه مطمئن باشید کلاس هایی که با من دارید باید پشت در ادامه بدید .. میتونید برید بشینید
هه ری « ایشششش گند اخلاق... با عجله ردیف آخر نشستم و دستم رو به سمت کلاهم بردم تا اونو از روی سرم بردارم اما دستم روی هوا موند ..شکه به جایگاه استاد خیره شدم... ا.. ا.. مکان نداره... اون نباید اینجا باشه
_کیم نامجون! عشق قدیمی هه ری که به خاطر حماقتش عشق چند سالشون خاکستر شد و نامجون عهد بسته بود انتقامش رو از هه ری بگیره.... نامجون که متوجه نگاه های خیره دخترک شده بود کتاب رو محکم به میز کوبید تا دختر رو از هپروت بیرون بیاره! به خاطر وجود اون کلاه مشکی چهره دخترک رو ندیده بود اما صداش خیلی آشنا بود.... بیخیال تجسس شد و تدریس رو شروع کرد
هه ری « با برخورد کتاب به میز دستم رو پایین اوردم و دست های مشت شده ام رو روی میز گذاشتم... چرا اخه؟ چرا وقتی موفق شدم فراموشت کنم جلوی چشمم سبز شدی؟ یعنی باید چهار روز در هفته فقط تو رو ببینم؟ مگه چه گناهی کردم؟ من فقط میخواستم ازت محافظت کنم! نه... نباید بزارم بفهمه من کیم
نامجون « خب ... بهتره قبل از هر چیز خودم رو معرفی کنم
۱۴۳.۳k
۲۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.