وقتی برده عمارتش بودی ولی بعد... p ⁸
بغض داشت
طبیعی بود ، برای یه بچه ۴ ساله خیلی سنگین و غیر قابل هضم بود
اشکاش تند تند میریخت پایین و نزدیکمادرش میشد
مادرش غرق در خوت روی زمین خوابیده بود
دست سرد مادرش رو گرفت و کنارش نشست
"هق اوما اینجا سلده پاشو هق لدفا هق چشمات و باز کن
×سال ²⁰⁰⁴ "یازده سالگی جانگکوک"
" پسرم تو که نمیخوای پدرت و نا امید کنی هوم؟ پس شلیک کن
از ۱۱ سالگی اون پسر ازش قاتل ساخت تا اینکه ۱۶ سالگی ماشین کشتار شد
روز به روز افسرده تر ، خسته تر ، عصبی تر میشد
همش کشتن کشتن
اون یه بچه بود که میخواست کودکی کنه ولی شد ماشین کشتار و کابوس همه
همه نیاز به درک دارن :)
× سال ²⁰²⁵ " بیست و هشت سالگی جانگکوک"
در این سن بود
که نه احساسات داشت، ته علاقه داشت، نه اشتیاق داشت
چیزی از ذوق کردن به یاد نداشت تنها چیزی که از بچگی یادش مونده بود مرگ مادرش بود و می گفت
"اگر به کمکش میرسیدم، تا الان زنده بودی مامان"
"و من و دریغ از یک درصد احساسات نمیکردی"
اما اونم هیچ کاری نمیتونست بکنه اون فقد ۴ سالش بود...
×سال ²⁰²⁵ چند روز بعد "شب عروسی "
طبق رسومات مافیا ها برای دختر لباس عروسی مشکی خریدن
حتی خودش رو هم نبردن که انتخاب کنه فقد خریدن
دختر خیلی ناراحت بود
راستش رو بخواید بگم
کوک اون رو هم کشته بود :)
اون دیگه امیدی نداشت به چی خوش باشه؟
لباس عروس مشکی رو تن کرد و نشست برای میکاپ
کوک اینکارا رو هم نمی خواست بکنه به دستور مادر خوانده اش اینکارا انجام میشه اون می خواست فقد برکه رو امضا کنه و تموم
دست پسر و گرفت آروم سمت ماشین قدم برداشت
رسیدن به تالار
با وارد شدن دو زوج نه چندان خوشبخت صدای جیغ و دست بلند شد و دوتاشون با لبخند فیکی راه میرفتن
پدر : جئون جانگکوک آیا حاضرید در سخت ترین شرایط مواظب خانم پارک ات باشید و از دل و جان خود بگذرید ؟
کوک:بله*سرد*
پدر: پارک ات آیا حاضرید جئون جانگ کوک رو به عنوان شوهر خود قبول کنید و در کنار سختی ها و خوشی ها با هم باشید؟
ات:بله *بغض *
پدر: پس شما را زن و شوهر اعلام میکنم
موقع بوسیدن شد اما پسر قولی که به خودش داده بود و زیر پا نزد
"حتی هزار نفر رو هم به فاک بدم قرار نیست اولین بوسم رو باهاشون تجربه کنم"
و به جای لب دختر پیشونیش و بوسه آرومی زد و زود کنار کشید....
×شب عروسی "عمارت جانگکوک "
با خستگی کتش و در اورد و روی مبل انداخت مادرش چند روزی رو اینجا میموند تا شب ازدواج رسمی بشه و بعد کمک عروسش باشه تا دردی ازش کسر کنه اما روحش خبر نداشت که دختر خیلی وقته مال اون شده و حتی بارداره
خب خب دیگه بستونه🦦😁
طبیعی بود ، برای یه بچه ۴ ساله خیلی سنگین و غیر قابل هضم بود
اشکاش تند تند میریخت پایین و نزدیکمادرش میشد
مادرش غرق در خوت روی زمین خوابیده بود
دست سرد مادرش رو گرفت و کنارش نشست
"هق اوما اینجا سلده پاشو هق لدفا هق چشمات و باز کن
×سال ²⁰⁰⁴ "یازده سالگی جانگکوک"
" پسرم تو که نمیخوای پدرت و نا امید کنی هوم؟ پس شلیک کن
از ۱۱ سالگی اون پسر ازش قاتل ساخت تا اینکه ۱۶ سالگی ماشین کشتار شد
روز به روز افسرده تر ، خسته تر ، عصبی تر میشد
همش کشتن کشتن
اون یه بچه بود که میخواست کودکی کنه ولی شد ماشین کشتار و کابوس همه
همه نیاز به درک دارن :)
× سال ²⁰²⁵ " بیست و هشت سالگی جانگکوک"
در این سن بود
که نه احساسات داشت، ته علاقه داشت، نه اشتیاق داشت
چیزی از ذوق کردن به یاد نداشت تنها چیزی که از بچگی یادش مونده بود مرگ مادرش بود و می گفت
"اگر به کمکش میرسیدم، تا الان زنده بودی مامان"
"و من و دریغ از یک درصد احساسات نمیکردی"
اما اونم هیچ کاری نمیتونست بکنه اون فقد ۴ سالش بود...
×سال ²⁰²⁵ چند روز بعد "شب عروسی "
طبق رسومات مافیا ها برای دختر لباس عروسی مشکی خریدن
حتی خودش رو هم نبردن که انتخاب کنه فقد خریدن
دختر خیلی ناراحت بود
راستش رو بخواید بگم
کوک اون رو هم کشته بود :)
اون دیگه امیدی نداشت به چی خوش باشه؟
لباس عروس مشکی رو تن کرد و نشست برای میکاپ
کوک اینکارا رو هم نمی خواست بکنه به دستور مادر خوانده اش اینکارا انجام میشه اون می خواست فقد برکه رو امضا کنه و تموم
دست پسر و گرفت آروم سمت ماشین قدم برداشت
رسیدن به تالار
با وارد شدن دو زوج نه چندان خوشبخت صدای جیغ و دست بلند شد و دوتاشون با لبخند فیکی راه میرفتن
پدر : جئون جانگکوک آیا حاضرید در سخت ترین شرایط مواظب خانم پارک ات باشید و از دل و جان خود بگذرید ؟
کوک:بله*سرد*
پدر: پارک ات آیا حاضرید جئون جانگ کوک رو به عنوان شوهر خود قبول کنید و در کنار سختی ها و خوشی ها با هم باشید؟
ات:بله *بغض *
پدر: پس شما را زن و شوهر اعلام میکنم
موقع بوسیدن شد اما پسر قولی که به خودش داده بود و زیر پا نزد
"حتی هزار نفر رو هم به فاک بدم قرار نیست اولین بوسم رو باهاشون تجربه کنم"
و به جای لب دختر پیشونیش و بوسه آرومی زد و زود کنار کشید....
×شب عروسی "عمارت جانگکوک "
با خستگی کتش و در اورد و روی مبل انداخت مادرش چند روزی رو اینجا میموند تا شب ازدواج رسمی بشه و بعد کمک عروسش باشه تا دردی ازش کسر کنه اما روحش خبر نداشت که دختر خیلی وقته مال اون شده و حتی بارداره
خب خب دیگه بستونه🦦😁
۵۳.۵k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.