پارت 9
پارت 9
ویوی یونجون:
بالاخره رسیدیم به عمارت... عمارتی که بزرگ بود، با دری سیاه، در باز شد، رفتم داخل، ماشین رو به گوشه ای پارک کردم و برای بار هزارم به باغ مرده ی عمارتم خیره شدم.. عمارتی که تنها چیزی که بهش روح میبخشید خونه ی سفید وسطش بود و بس... پسر رو بغل کردم و نگهبان ها با دیدنم اول شوک زده شدن، ولی فقط با نگاه سرد من روبرو شدن، ادمی نبودم که بخوام برای هر کارم دلیلی برای دیگران بیارم... اونا فقط نگهبان بودن و وظیفشون نگهبانی، نه چیزی کمتر، نه چیزی بیشتر... عمارت 7 تا اتاق داشت... 5 اتاق طبقه ی بالا که با پله های مارپیچ به بالا میرفتی و دوتا اتاق هرکدوم گوشه ای از طبقه ی پایین... مبل های ساده و شیک طوسی روشن ، یه تابلو بزرگ که عکس مادرم بود و روی دیوار عمارت خودنمایی میکرد... تلوزیون بزرگی که روبروی مبل ها بود، و یه میز سیاه بزرگ که روش ناهار و شام سرو میشد...و اشپزخونه که اون هم گوشه ی دیگه بود... به سمت پله ها رفتم، اروم و با اقتدار از پله ها بالا رفتم... اولین چیزی که به چشم میخورد پنج در طوسی تیره بود... که 3 تاش اتاق مهمان بود و یکیش اتاق من و دیگری اتاق کار من... پسر تو بغلم رو به اتاق مهمان بردم و روی تخت گذاشتم.. ست اتاق های مهمان همه سفید شیری بود، کاملا ساده... فقط یه تخت دونفره با یه کمد گوشه ی اتاق.. و تمام، از اتاق بیرون اومدم و در رو قفل کردم و به اتاق خودم برگشتم.. ساعت 3 صبح بود که تصمیم گرفتم به اون پسر سر بزنم... دیدم دستگیره ی در اتاقش چرخید، پس بیدار شده... خوبه!
کلید رو از جیبم در اوردم و در رو باز کردم، پسر رو دیدم که چند قدم عقب رفت و چشماش رو بست:بالاخره بیدار شدی... پسر خیره شد تو چشمام.. که ای کاش نمیشد... برق خاصی تو نگاهش بود، گرمی و مهربونی که حتا تو نگاه های مادرم هم نبود... تازه تونستم واضح صورتش رو ببینم.. موهای کمی بلند سیاه با چشمای قهوه ای تیره، پوست سفید، لب های نه زیاد بزرگ و نه زیاد کوچک، بینی خوش فرمی که به صورتش میومد، به جُسش نگاه کردم، قدش نسبتا بلند بود ولی خب از من تقریبا کوتاه بود... قدش از سینه ی من میشد... بعد از چند دقیقه به من نگاه کردن و بررسی کردن من گفت:ش.. شما کی هستین؟.. یونجون:اسمت چیه.؟ بومگیو:بومگیو..یونجون:بومگیو؟ اسم جالبیه... پسر که حالا اسمشو میدونستم حالت تهاجمی گرفت:میشه بگی چرا من اینجام؟ شما کی هستی؟ اصلا با من چکار داری؟
ویوی یونجون:
بالاخره رسیدیم به عمارت... عمارتی که بزرگ بود، با دری سیاه، در باز شد، رفتم داخل، ماشین رو به گوشه ای پارک کردم و برای بار هزارم به باغ مرده ی عمارتم خیره شدم.. عمارتی که تنها چیزی که بهش روح میبخشید خونه ی سفید وسطش بود و بس... پسر رو بغل کردم و نگهبان ها با دیدنم اول شوک زده شدن، ولی فقط با نگاه سرد من روبرو شدن، ادمی نبودم که بخوام برای هر کارم دلیلی برای دیگران بیارم... اونا فقط نگهبان بودن و وظیفشون نگهبانی، نه چیزی کمتر، نه چیزی بیشتر... عمارت 7 تا اتاق داشت... 5 اتاق طبقه ی بالا که با پله های مارپیچ به بالا میرفتی و دوتا اتاق هرکدوم گوشه ای از طبقه ی پایین... مبل های ساده و شیک طوسی روشن ، یه تابلو بزرگ که عکس مادرم بود و روی دیوار عمارت خودنمایی میکرد... تلوزیون بزرگی که روبروی مبل ها بود، و یه میز سیاه بزرگ که روش ناهار و شام سرو میشد...و اشپزخونه که اون هم گوشه ی دیگه بود... به سمت پله ها رفتم، اروم و با اقتدار از پله ها بالا رفتم... اولین چیزی که به چشم میخورد پنج در طوسی تیره بود... که 3 تاش اتاق مهمان بود و یکیش اتاق من و دیگری اتاق کار من... پسر تو بغلم رو به اتاق مهمان بردم و روی تخت گذاشتم.. ست اتاق های مهمان همه سفید شیری بود، کاملا ساده... فقط یه تخت دونفره با یه کمد گوشه ی اتاق.. و تمام، از اتاق بیرون اومدم و در رو قفل کردم و به اتاق خودم برگشتم.. ساعت 3 صبح بود که تصمیم گرفتم به اون پسر سر بزنم... دیدم دستگیره ی در اتاقش چرخید، پس بیدار شده... خوبه!
کلید رو از جیبم در اوردم و در رو باز کردم، پسر رو دیدم که چند قدم عقب رفت و چشماش رو بست:بالاخره بیدار شدی... پسر خیره شد تو چشمام.. که ای کاش نمیشد... برق خاصی تو نگاهش بود، گرمی و مهربونی که حتا تو نگاه های مادرم هم نبود... تازه تونستم واضح صورتش رو ببینم.. موهای کمی بلند سیاه با چشمای قهوه ای تیره، پوست سفید، لب های نه زیاد بزرگ و نه زیاد کوچک، بینی خوش فرمی که به صورتش میومد، به جُسش نگاه کردم، قدش نسبتا بلند بود ولی خب از من تقریبا کوتاه بود... قدش از سینه ی من میشد... بعد از چند دقیقه به من نگاه کردن و بررسی کردن من گفت:ش.. شما کی هستین؟.. یونجون:اسمت چیه.؟ بومگیو:بومگیو..یونجون:بومگیو؟ اسم جالبیه... پسر که حالا اسمشو میدونستم حالت تهاجمی گرفت:میشه بگی چرا من اینجام؟ شما کی هستی؟ اصلا با من چکار داری؟
۱.۰k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.