p1
سلام من کیم ا/ت هستم و یک ومپایر ( خون اشامم)
و ۲۳۵ سالمه من با پدر خوندم و پسرش زندگی می کنم اما از هر دوشون خیلی بدم میاد. پدر خوندم دوست اقا ی
جعون جه هیون یعنی پدر یکی از دوستای من جونگکوک اونا جز خانواده های برترن بهترین دوست من هان سوجون و من و اون خیلی صمیمی هستیم
با اینکه من دختر و اون پسره خیلی باهم کنار میایم
من جونگکوک و سوجون از بچگی باهم دوست بودیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تولد پدر جونگکوک بود و یه جشن بزرگ ترتیب داده بودن من هم دعوت بودم تقریبا دو ساعت طول کشید تا لباس انتخاب کنم
(پدر خوندم اینجا اسمش سه بین)
سه بین: زود باش اینقدر طولش نده
ا/ت: باشه اومدم
(اسم برادر ناتنیم سوهو)
سوهو: تو همیشه اینقدر معطل می کنی؟
ا/ت: ساکت شو، خودتم دو ساعت جلو اینه وا میستی کت وشلوارتو مرتب کنی 😒
سه بین: اینقدر بحث نکنین سوار ماشیم شین بریم .
رسیدیم قصر جه هیون و جونگکوک .
جونگکوک و پدرش اومدن و با پدر خوندم دست داد فکر کنم امسال تولد ۹۴۸سالگی شه جونگکوک هم به ما سلام کرد.
پدر خوندم رفت پیش یکی از دوستاش، سوهو هم رفت دور و بر و ببینه
ا/ت: چیزی و خراب نکنی، فضولی هم نکن
سوهو: من ازت بزرگ ترم یکم احترام بزار تازه من فضولی نمی کنم
ا/ت: اره جون خودت
منم رفتم یه گوشه تو محوطه نشستم دیدم یه پسر داره به سمتم میاد، تهیونگ بود
تهیونگ پسر خالمه
تهیونگ: سلام
ا/ت: سلام
تهیونگ: چرای گوشه نشستی؟
ا/ت: خب چیکار کنم
تهیونگ: بیا یکم بریم این دور و بر بگردیم حرف بزنیم
ا/ت: باشه 😊
تهیونگ و جونگکوک بهترین دوستای همن
رفتیم یه کم گشتیم و حرف زدیم که پدر خوندم صدام زد
منم مجبور شدم از تهیونگ خدا حافظی کردم رفتم پیش سه بین کنارش یکی از دوستاش با پسرش ایستاده بودن سلام کردم اونام سلام کردن
سه بین بدون اینکه بفهمن به پسر اون مرد اشاره کرد و گفت این کسیه که قراره باهاش ازدواج کنی
شوکه شدم
ا/ت: ولی من نه میشناسمش نه ازش خوشم میاد
سه بین: حرف نباشه
از سر عصبانیت جوابشو ندادم سرمو انداختم پایین
بعد به پسر دوستش گفت برین یکم باهم حرف بزنین
اونم از خداش بود گفت حتما بعد بامن اومد یه گوشه نشستیم
پسر: تو خیلی خوشگلی
ا/ت: مرسی ( و بزور لبخند زدم)
پسر: افتخار میدین باهم برقصیم؟
ا/ت: نه علاقه ای ندارم
پسر: حیفه شخصی به زیبایی شما اینجا مثل بغیه نرقصه
ا/ت: نه ترجیح میدم بشینم
از کنار پسره بلند شدم رفتم تو قلعه یه جایی تو طبقه دوم به حصار تکیه دادم و اسمون و نگاه کردم
تو دلم گفتم: چرا وقتی نه یکی رو میشناسم و نه دوستش دارم باید باهاش ازدواج کنم از وقتی سه بین اومده تو زندگیم همه چی رو برام جهنم کرده الان حتی داره تصمیم میگیره با کی ازدواج کنم. داشتم با خودم حرف می زدم که احساس کردم یکی پشت سرمه دستشو گذاشت رو شونم پشت سرمو نگاه کردم
سوجون بود...
ادامه دارد...
پارت اول شرط نداره
و ۲۳۵ سالمه من با پدر خوندم و پسرش زندگی می کنم اما از هر دوشون خیلی بدم میاد. پدر خوندم دوست اقا ی
جعون جه هیون یعنی پدر یکی از دوستای من جونگکوک اونا جز خانواده های برترن بهترین دوست من هان سوجون و من و اون خیلی صمیمی هستیم
با اینکه من دختر و اون پسره خیلی باهم کنار میایم
من جونگکوک و سوجون از بچگی باهم دوست بودیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تولد پدر جونگکوک بود و یه جشن بزرگ ترتیب داده بودن من هم دعوت بودم تقریبا دو ساعت طول کشید تا لباس انتخاب کنم
(پدر خوندم اینجا اسمش سه بین)
سه بین: زود باش اینقدر طولش نده
ا/ت: باشه اومدم
(اسم برادر ناتنیم سوهو)
سوهو: تو همیشه اینقدر معطل می کنی؟
ا/ت: ساکت شو، خودتم دو ساعت جلو اینه وا میستی کت وشلوارتو مرتب کنی 😒
سه بین: اینقدر بحث نکنین سوار ماشیم شین بریم .
رسیدیم قصر جه هیون و جونگکوک .
جونگکوک و پدرش اومدن و با پدر خوندم دست داد فکر کنم امسال تولد ۹۴۸سالگی شه جونگکوک هم به ما سلام کرد.
پدر خوندم رفت پیش یکی از دوستاش، سوهو هم رفت دور و بر و ببینه
ا/ت: چیزی و خراب نکنی، فضولی هم نکن
سوهو: من ازت بزرگ ترم یکم احترام بزار تازه من فضولی نمی کنم
ا/ت: اره جون خودت
منم رفتم یه گوشه تو محوطه نشستم دیدم یه پسر داره به سمتم میاد، تهیونگ بود
تهیونگ پسر خالمه
تهیونگ: سلام
ا/ت: سلام
تهیونگ: چرای گوشه نشستی؟
ا/ت: خب چیکار کنم
تهیونگ: بیا یکم بریم این دور و بر بگردیم حرف بزنیم
ا/ت: باشه 😊
تهیونگ و جونگکوک بهترین دوستای همن
رفتیم یه کم گشتیم و حرف زدیم که پدر خوندم صدام زد
منم مجبور شدم از تهیونگ خدا حافظی کردم رفتم پیش سه بین کنارش یکی از دوستاش با پسرش ایستاده بودن سلام کردم اونام سلام کردن
سه بین بدون اینکه بفهمن به پسر اون مرد اشاره کرد و گفت این کسیه که قراره باهاش ازدواج کنی
شوکه شدم
ا/ت: ولی من نه میشناسمش نه ازش خوشم میاد
سه بین: حرف نباشه
از سر عصبانیت جوابشو ندادم سرمو انداختم پایین
بعد به پسر دوستش گفت برین یکم باهم حرف بزنین
اونم از خداش بود گفت حتما بعد بامن اومد یه گوشه نشستیم
پسر: تو خیلی خوشگلی
ا/ت: مرسی ( و بزور لبخند زدم)
پسر: افتخار میدین باهم برقصیم؟
ا/ت: نه علاقه ای ندارم
پسر: حیفه شخصی به زیبایی شما اینجا مثل بغیه نرقصه
ا/ت: نه ترجیح میدم بشینم
از کنار پسره بلند شدم رفتم تو قلعه یه جایی تو طبقه دوم به حصار تکیه دادم و اسمون و نگاه کردم
تو دلم گفتم: چرا وقتی نه یکی رو میشناسم و نه دوستش دارم باید باهاش ازدواج کنم از وقتی سه بین اومده تو زندگیم همه چی رو برام جهنم کرده الان حتی داره تصمیم میگیره با کی ازدواج کنم. داشتم با خودم حرف می زدم که احساس کردم یکی پشت سرمه دستشو گذاشت رو شونم پشت سرمو نگاه کردم
سوجون بود...
ادامه دارد...
پارت اول شرط نداره
۱۲.۰k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.