''کتابخانه عشق ''
''کتابخانه عشق ''
part⁹
یونا:چی میگی
تهیونگ:به لطف تو الان کل مدرسه میدونن من کیم
یونا:واضح تر بگو
تهیونگ:رفتی به همه گفتی من کیم تهیونگم
یونا:بیکار نیستم برم آبروتو ببرم!
تهیونگ:پس جز تو کی میدونست من کیم؟
یونا:من چه بدونم
تهیونگ: پس کار خودته
یونا:آره کار منه دست از سرم بردار!
رفتم اتاقم..بعد از گذشت یه ربع کسی وارد اتاقم شد...میدونستم که اونه
یونا:چی میخوای
تهیونگ:حقیقت
اومد کنار میزم...پا شدم جلوش ایستادم و چشم تو چشم شدیم و باعصبانیت گفتم
یونا:چقدر باید بهت بگم کار من نبود و تو باور نکنی؟
تهیونگ:تا وقتی که بگی کار کی بود
یونا:اگه میدونستم قطعاً بهت میگفتم تا دست از سرم برداری!
مادر تهیونگ:من از همون اولشم میدونستم اینا خیلی به هم میان مگه نه؟
مادر یونا: کاملاً درسته
باهم گفتیم
-مامان...لطفا!الان وقتش نیست
خنده ای کردن و باهم گفتن
-شوخی کردیم
مادر تهیونگ:خب...دختر من کجاست؟
یونا:تو اتاق مامان و بابام روی تخت گذاشتمش...خوابه
مادر تهیونگ:باشه..مرسی بابت نگهداریت
با لبخند جوابشو دادم و از مامانم پرسیدم
یونا:مامان...چقدر زود رسیدید
مادر یونا:کارمون چندان هم زیاد نبود
یونا:پس چرا...
مادر یونا:باشه غر نزن
تهیونگ:با اجازتون من میرم
مادر یونا:کجا پسرم؟
تهیونگ:میخوام برم خونه
مادر یونا:چیزی خوردی؟
تهیونگ:نه متأسفانه از یونا بعیده چیزی درست کنه بده گرسنه نمونیم
یونا:من واسه خودم نمیتونم حتی یه رامیون درست کنم بخورم و از گرسنگی نمیرم بعد واسه تو که دو روز نیس میشناسمت غذا درست کنم؟
مامانم آروم گفت
مادر یونا:یونا بسه دیگه..خب بیاین بریم پذیرایی
رو مبل نشسته بودیم و مامانم و مامان تهیونگ مشغول حرف زدن بودن که یهو ازم پرسید
مادر تهیونگ:یونا..دخترم دوست پسرم داری ؟
نگاهمو دادم سمت تهیونگ و با حرص گفتم
یونا
part⁹
یونا:چی میگی
تهیونگ:به لطف تو الان کل مدرسه میدونن من کیم
یونا:واضح تر بگو
تهیونگ:رفتی به همه گفتی من کیم تهیونگم
یونا:بیکار نیستم برم آبروتو ببرم!
تهیونگ:پس جز تو کی میدونست من کیم؟
یونا:من چه بدونم
تهیونگ: پس کار خودته
یونا:آره کار منه دست از سرم بردار!
رفتم اتاقم..بعد از گذشت یه ربع کسی وارد اتاقم شد...میدونستم که اونه
یونا:چی میخوای
تهیونگ:حقیقت
اومد کنار میزم...پا شدم جلوش ایستادم و چشم تو چشم شدیم و باعصبانیت گفتم
یونا:چقدر باید بهت بگم کار من نبود و تو باور نکنی؟
تهیونگ:تا وقتی که بگی کار کی بود
یونا:اگه میدونستم قطعاً بهت میگفتم تا دست از سرم برداری!
مادر تهیونگ:من از همون اولشم میدونستم اینا خیلی به هم میان مگه نه؟
مادر یونا: کاملاً درسته
باهم گفتیم
-مامان...لطفا!الان وقتش نیست
خنده ای کردن و باهم گفتن
-شوخی کردیم
مادر تهیونگ:خب...دختر من کجاست؟
یونا:تو اتاق مامان و بابام روی تخت گذاشتمش...خوابه
مادر تهیونگ:باشه..مرسی بابت نگهداریت
با لبخند جوابشو دادم و از مامانم پرسیدم
یونا:مامان...چقدر زود رسیدید
مادر یونا:کارمون چندان هم زیاد نبود
یونا:پس چرا...
مادر یونا:باشه غر نزن
تهیونگ:با اجازتون من میرم
مادر یونا:کجا پسرم؟
تهیونگ:میخوام برم خونه
مادر یونا:چیزی خوردی؟
تهیونگ:نه متأسفانه از یونا بعیده چیزی درست کنه بده گرسنه نمونیم
یونا:من واسه خودم نمیتونم حتی یه رامیون درست کنم بخورم و از گرسنگی نمیرم بعد واسه تو که دو روز نیس میشناسمت غذا درست کنم؟
مامانم آروم گفت
مادر یونا:یونا بسه دیگه..خب بیاین بریم پذیرایی
رو مبل نشسته بودیم و مامانم و مامان تهیونگ مشغول حرف زدن بودن که یهو ازم پرسید
مادر تهیونگ:یونا..دخترم دوست پسرم داری ؟
نگاهمو دادم سمت تهیونگ و با حرص گفتم
یونا
۳۱۹
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.