سلام به همه اومدم با پارت آخر
سلام به همه اومدم با پارت آخر
امیدوارم خوشتون بیاد
.
.
.
ویو نویسنده
تنها صدایی که توی ساختمان پیچید صدای شلیک بود!دخترک بالغ روی زمین افتاد تیر درست به قلبش خورده بود!پسرک تا صدای تیر را شنید به طبقه بالا آمد و با صحنهای که دید خشکش زد،پسرک کنار بدن بی جون دخترک نشست و با گریه گفت:
چویا:آکانه...آکانه..چشماتو باز...کن!..مگه قرار...نبود..همو...ترک نکنیم..تو...زدی..زیر..قولت!*داد زدن*لطفا..بزار..برای بار...آخر..الماسهای تویه...چشماتو ببینم...لطفا آکانه ترکم نکن!
(یک ماه بعد) ویو چویا
یه ماه از اون اتفاق میگذره و هنوز نتونستم اون عوضی رو پیدا کنم...فقط دستم بهش برسه به بدترین شکل ممکن میکشمش
موری:چویا سان..چویا سان!چویا سان!!
توی افکارم غرق بودم که احساس کردم کسی داره صدام میکنه سرمو بالا آوردم و به اطراف نگاه کردم
موری:چویا سان برات یه ماموریت دارم
به موری سان نگاه کردم
چویا:خب؟
موری:*نیشخند*کسی که باعث مرگ آکانه چان شده رو پیدا کردم!
یهو از جام پریدم
چویا:کجاست ها اون عوضی کجاست!
موری:آروم باش،بهت میگم کجاست ولی تنها نمیری
چویا:باشه بهم بگو
موری:باید بری کیوتو..تو یه معبد قدیمی قایم شده ولی با دازای سان میری!
تیک عصبی گرفتم و بلند بلند خندیدم
چویا:من با اون دراز هیچ جایی نمیرم!
موری:پس سراغ اون دختره هم نمیری!
تچی زیر لب گفتم سمت در رفتم تا در اتاق موری سانو بستم با اون دراز مواجه شدم
دازای:نشد ببینمت چویا..تسلیت میگم!
شوکه شدم،انتظار همچین رفتاری رو از دازای نداشتم...
پرش زمان به کیوتو/معبد قدیمی
وارد معبد شدیم اطرافو نگاه کردم..خبری از کسی نبود اما تا خواستم برگردم سمت
دازای پرت شدم سمت دیوار
میرای:موش کوچولو با پای خودش افتاد تو دام!
عصبی شدم دازای رو با جاذبه به دیوار چسبوندم و فسادمو فعال کردم!...
ویو دازای
تنها کاری که ازم بر میومد نگاه کردن به تیکه تیکه شدن دختره و آسیب دیدن چویا بود...
هرکاری میکردم نمیتونستم نجاتش بدم در آخر...
چویا جلو چشمام رفت پیش آکانه سان!:)
.
.
.
خیلی سریع میرم سر اصل مطلب که من نویسنده اصلی نیستم من پسر خاله نویسنده هستم و نویسنده اصلی به دلیل بیماریش با عجله بردن تبریز برای همین گوشیش جا مونده و با اون وضع بهم زنگ زد و گفت برم گوشیشو بردارم بنویسم بعلاوه اون گفت این پارتو تو دفترش نوشته ولی متاسفانه از تنبلی فقط تا (پرش زمان به کیوتو/معبد قدیمی)تو دفترش نوشته یعنی اون طرف به بعد رو با ذهن خودم نوشتم، من انیمش رو نگاه نکردم فقط فیلم سینماییش رو نگاه کردم که فکر کنم اسمش سیب مرگ بود یعنی اگه خطایی دیدین به بزرگی خودتون ببخشید وقتی نویسنده اصلی اومد اول منو ویرایش میکنه بعد اینو ویرایش میکنه پس تا زمانی که نویسنده اصلی برگرده خدافظ😅👋
امیدوارم خوشتون بیاد
.
.
.
ویو نویسنده
تنها صدایی که توی ساختمان پیچید صدای شلیک بود!دخترک بالغ روی زمین افتاد تیر درست به قلبش خورده بود!پسرک تا صدای تیر را شنید به طبقه بالا آمد و با صحنهای که دید خشکش زد،پسرک کنار بدن بی جون دخترک نشست و با گریه گفت:
چویا:آکانه...آکانه..چشماتو باز...کن!..مگه قرار...نبود..همو...ترک نکنیم..تو...زدی..زیر..قولت!*داد زدن*لطفا..بزار..برای بار...آخر..الماسهای تویه...چشماتو ببینم...لطفا آکانه ترکم نکن!
(یک ماه بعد) ویو چویا
یه ماه از اون اتفاق میگذره و هنوز نتونستم اون عوضی رو پیدا کنم...فقط دستم بهش برسه به بدترین شکل ممکن میکشمش
موری:چویا سان..چویا سان!چویا سان!!
توی افکارم غرق بودم که احساس کردم کسی داره صدام میکنه سرمو بالا آوردم و به اطراف نگاه کردم
موری:چویا سان برات یه ماموریت دارم
به موری سان نگاه کردم
چویا:خب؟
موری:*نیشخند*کسی که باعث مرگ آکانه چان شده رو پیدا کردم!
یهو از جام پریدم
چویا:کجاست ها اون عوضی کجاست!
موری:آروم باش،بهت میگم کجاست ولی تنها نمیری
چویا:باشه بهم بگو
موری:باید بری کیوتو..تو یه معبد قدیمی قایم شده ولی با دازای سان میری!
تیک عصبی گرفتم و بلند بلند خندیدم
چویا:من با اون دراز هیچ جایی نمیرم!
موری:پس سراغ اون دختره هم نمیری!
تچی زیر لب گفتم سمت در رفتم تا در اتاق موری سانو بستم با اون دراز مواجه شدم
دازای:نشد ببینمت چویا..تسلیت میگم!
شوکه شدم،انتظار همچین رفتاری رو از دازای نداشتم...
پرش زمان به کیوتو/معبد قدیمی
وارد معبد شدیم اطرافو نگاه کردم..خبری از کسی نبود اما تا خواستم برگردم سمت
دازای پرت شدم سمت دیوار
میرای:موش کوچولو با پای خودش افتاد تو دام!
عصبی شدم دازای رو با جاذبه به دیوار چسبوندم و فسادمو فعال کردم!...
ویو دازای
تنها کاری که ازم بر میومد نگاه کردن به تیکه تیکه شدن دختره و آسیب دیدن چویا بود...
هرکاری میکردم نمیتونستم نجاتش بدم در آخر...
چویا جلو چشمام رفت پیش آکانه سان!:)
.
.
.
خیلی سریع میرم سر اصل مطلب که من نویسنده اصلی نیستم من پسر خاله نویسنده هستم و نویسنده اصلی به دلیل بیماریش با عجله بردن تبریز برای همین گوشیش جا مونده و با اون وضع بهم زنگ زد و گفت برم گوشیشو بردارم بنویسم بعلاوه اون گفت این پارتو تو دفترش نوشته ولی متاسفانه از تنبلی فقط تا (پرش زمان به کیوتو/معبد قدیمی)تو دفترش نوشته یعنی اون طرف به بعد رو با ذهن خودم نوشتم، من انیمش رو نگاه نکردم فقط فیلم سینماییش رو نگاه کردم که فکر کنم اسمش سیب مرگ بود یعنی اگه خطایی دیدین به بزرگی خودتون ببخشید وقتی نویسنده اصلی اومد اول منو ویرایش میکنه بعد اینو ویرایش میکنه پس تا زمانی که نویسنده اصلی برگرده خدافظ😅👋
۳.۳k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.