the trust
part 15
برو اسلاید بعد این پارت رو با موزیکش بخون♡
یوجین: بس کنید* با داد.
جونگکوک: چیو بس کنم داداشای من نمردن اینو بدون کیم تهیونگ
تهیونگ: تو داری به اون مغز کوچیکت اجبار میکنی تا اینو باور کنه تو دیوونه ای دیوونه اونا دیگه
* با مشتی که جونگکوک به صورت تهیونگ زد حرفش قطع شد و مزه خون رو تو دهنش حس میکرد به پسر بچه روبروش که یقشو گرفته بود نگاه کرد پسری که تمام مدت رو در انتظار برادرش نشسته بود و حاضر نبود باور کنه که دیگر برادرش را ندارد برادر بزرگتر در کمال نا باوری برادر کوچکش که لحظه ای پیش دست روی او بلند کرده بود در اغوش گرفت و موهای او را نوازش میکرد او تحمل دیدن چشمان خیس برادرش را نداشت و همیشه مراقب او بود تنها چیزی که تهیونگ برای از دست دادن داشت برادرش جونگکوک بود ولی حالا او مسئولیت محافظت خیلی ها را بر عهده داشت مسئولیت محافظت از برادرش کسی که عاشقش است و هچنین کوچکترین عضو خوانواده که همانند خواهر کوچک او بود
جییون: از حرکت تهیونگ جا خوردم ولی خیلی خوشحال شدم از اینکه تونست خودشو کنترل کنه
هجین: خب....
یوجین: چیزی میخواستی بپرسی
هجین: راستش....نه نه
تهیونگ: میدونم کنجکاو شدید
( فلش بک سه سال قبل) * flash back three years ago
نامجون: تهیونگ
تهیونگ: بله داداش
نامجون: برو جین و جونگکوک رو صدا بزن
تهیونگ: باشه
رفتم جین و جونگکوک رو صدا زدم
جین: خب ما میخوایم یه چیزی یهتون بگیم راستش ما یه چند وقت قراره به یه مسافرت بریم ولی زود برمیگردیم فقط خواستیم به شما هم بگیم
جونگکوک: نمیدونم چرا ولی اصلا احساس خوبی ندارم
نامجون: مشکلی پیش نمیاد نگران نباشید
* present( زمان حال )
جونگکوک: فردای اون روز رفتن و بعد از اون دیگه حتا یبارم تماس نگرفتن و دیگه خبری از شون نشد* با بغض
تهیونگ: منو جونگکوک و عمو یوجین برای پیدا کردنشون هر کاری کردیم ولی انگار اب شده بودن رفته بودن زیر زمین
جونگکوک: تا یک هفته پیش
تهیونگ: اینو نمیتونم انکار کنم چون راستش منم حس کردم دیدمشون
جونگکوک: خب منم امروز حس کردم دیدمشون
سوکجین *برادر کوک
نامجون* برادر تهیونگ
تهیونگ: ولی من مطمئنم که یه خیال بود
جونگکوک: نبود نبود باور کن خودم دیدمشون
تهیونگ: باشه اروم باش اروم بغلش کردم
یوجین: ولی اون روز که گفتن قراره برن یه چیز خیلی عجییب بود اون روز میشد ترس ،ناراحتی، واسترس رو تو چشمای هردوشون دید من اون بچه ها رو وقتی خیلی کوچیک بودن بزرگ کردم و میتونستم حسشون رو بفهمم سعی کردم ازشون بپرسم ولی میپیچوندن اما
هجین: اما چی
یوجین: منم احساس کردم دیدمشون
جونگکوک: با این حرف عمو یهو از تو بغل تهیونگ در اومدم و روبه عمو گفتم
جونگکوک: وا...قعا عمو شما هم دیدیشون
یوجین: مطمئن نیستم
♡♡♡♡
برو اسلاید بعد این پارت رو با موزیکش بخون♡
یوجین: بس کنید* با داد.
جونگکوک: چیو بس کنم داداشای من نمردن اینو بدون کیم تهیونگ
تهیونگ: تو داری به اون مغز کوچیکت اجبار میکنی تا اینو باور کنه تو دیوونه ای دیوونه اونا دیگه
* با مشتی که جونگکوک به صورت تهیونگ زد حرفش قطع شد و مزه خون رو تو دهنش حس میکرد به پسر بچه روبروش که یقشو گرفته بود نگاه کرد پسری که تمام مدت رو در انتظار برادرش نشسته بود و حاضر نبود باور کنه که دیگر برادرش را ندارد برادر بزرگتر در کمال نا باوری برادر کوچکش که لحظه ای پیش دست روی او بلند کرده بود در اغوش گرفت و موهای او را نوازش میکرد او تحمل دیدن چشمان خیس برادرش را نداشت و همیشه مراقب او بود تنها چیزی که تهیونگ برای از دست دادن داشت برادرش جونگکوک بود ولی حالا او مسئولیت محافظت خیلی ها را بر عهده داشت مسئولیت محافظت از برادرش کسی که عاشقش است و هچنین کوچکترین عضو خوانواده که همانند خواهر کوچک او بود
جییون: از حرکت تهیونگ جا خوردم ولی خیلی خوشحال شدم از اینکه تونست خودشو کنترل کنه
هجین: خب....
یوجین: چیزی میخواستی بپرسی
هجین: راستش....نه نه
تهیونگ: میدونم کنجکاو شدید
( فلش بک سه سال قبل) * flash back three years ago
نامجون: تهیونگ
تهیونگ: بله داداش
نامجون: برو جین و جونگکوک رو صدا بزن
تهیونگ: باشه
رفتم جین و جونگکوک رو صدا زدم
جین: خب ما میخوایم یه چیزی یهتون بگیم راستش ما یه چند وقت قراره به یه مسافرت بریم ولی زود برمیگردیم فقط خواستیم به شما هم بگیم
جونگکوک: نمیدونم چرا ولی اصلا احساس خوبی ندارم
نامجون: مشکلی پیش نمیاد نگران نباشید
* present( زمان حال )
جونگکوک: فردای اون روز رفتن و بعد از اون دیگه حتا یبارم تماس نگرفتن و دیگه خبری از شون نشد* با بغض
تهیونگ: منو جونگکوک و عمو یوجین برای پیدا کردنشون هر کاری کردیم ولی انگار اب شده بودن رفته بودن زیر زمین
جونگکوک: تا یک هفته پیش
تهیونگ: اینو نمیتونم انکار کنم چون راستش منم حس کردم دیدمشون
جونگکوک: خب منم امروز حس کردم دیدمشون
سوکجین *برادر کوک
نامجون* برادر تهیونگ
تهیونگ: ولی من مطمئنم که یه خیال بود
جونگکوک: نبود نبود باور کن خودم دیدمشون
تهیونگ: باشه اروم باش اروم بغلش کردم
یوجین: ولی اون روز که گفتن قراره برن یه چیز خیلی عجییب بود اون روز میشد ترس ،ناراحتی، واسترس رو تو چشمای هردوشون دید من اون بچه ها رو وقتی خیلی کوچیک بودن بزرگ کردم و میتونستم حسشون رو بفهمم سعی کردم ازشون بپرسم ولی میپیچوندن اما
هجین: اما چی
یوجین: منم احساس کردم دیدمشون
جونگکوک: با این حرف عمو یهو از تو بغل تهیونگ در اومدم و روبه عمو گفتم
جونگکوک: وا...قعا عمو شما هم دیدیشون
یوجین: مطمئن نیستم
♡♡♡♡
۶.۰k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.