★تا بتونیم دوست بمونیم...
#هیونلیکس
#وانشات
#استری_کیدز
#فلیکس
#هیونجین
با قدم های آهسته به سمت در مشکی رنگ خونه ویلایی بزرگ روبه رو اش حرکت کرد، دستش را از جیب اش خارج، و با دقت زنگ خانه را فشرد.
بعد از گذشت دقایقی، در به آرامی از چارچوب فاصله گرفت و چهره کسی که منتظرش بود نمایان شد. اون چهره، اون لبخند، اون موهای بلوند، اون عطر همیشگی، همه و همه برای هیونجین مانند شر.اب، مست کننده بودند.
_اوه، خدای من، هیونجینا اینجا چیکار میکنی؟
پسر با لبخند جواب داد:
_حق ندارم همگروهی و بست فرندم رو ببینم؟
نه لبخندی ساختگی نه به اجبار، لبخندی از ته دل، لبخندی که فقط پیش این پسر نشونش میداد، بود. اما دلیل اینکه این وقت شب به خونه فلیکس اومده بود چی میتونه باشه؟
_بفرما داخل
فلیکس در رو باز کرد و کنار کشید و بعد از ورود هیونجین، در رو بست.
_چه خبرا؟
_تو بگو، تاحالا ندیده بودم اینوقت شب اونم اینجا ظاهر بشی
در همین حین که حرف میزدند، هیونجین روی مبل نشست و فلیکس هم، با دو فنجون قهوه تازه و گرم و از آشپزخونه خارج شد. سینی قهوه رو جلوی پسر قرار داد و خودش هم روی مبل آبی نفتی، کنار هیونجین جای گرفت.
_کیم سونگمین کجاست؟
_از اونجایی که کمپانی یک هفته مرخصی داده رفته دیدن خانوادش
_اوه، که اینطور... پس اشکالی نداره امشب رو اینجا بمونم؟
فلیکس با چهره ای متعجب در تلاش برای پنهان کردن ذوقش، نگاهش رو به هیونجین داد.
_فکر کنم نمیتونم
_نه نه نه ... منظورم اینه که هر موقع خواستی میتونی بمونی اینجا فقط.. چانگبین تنها نمیمونه؟
_با ثری راچا برای ضبط آهنگشون کمپانین
_که اینطور.... حتما میتونی بمونی
بعد از این جمله فلیکس، سکوت کل رو خونه رو فرا گرفت. تنها چیزی که میشد شنید صدای قطرات بارون بود. بعد از گذشت دقایقی، هیونجین برای شکستن این سکوت وحشتناک پیشفرما شد.
_فلیکس... راستش... میخواستم بدونم که...تو.... تو منو به چشم چه کسی میبینی؟ منظورم اینه که چه مقامی برای تو دارم؟ یه دوست.. یه غریبه یا...
_یا؟
_یا چیزی فراتر از دوست....؟
حتی خود هیونجین هم از این لحن آروم و خجالت زده اش متعجب شد ولی منتظر جواب پسر روبه رو اش موند.
_خب....راستش...واقعا نمیدونم... ولی...شاید... مثل یه برادر؟
هیونجین واقعا از این حرف فلیکس حیرت زده شده بود، باورش نمیشد کسی که دوستش داره بهش به چشم یک برادر نگاه میکنه. اینبار هیونجین لبخند ساختگی ای زد و بعد از گفتن کلمه [که اینطور] سرش را به سمت پایین هدایت کرد.
_چرا میپرسی؟
_هیچی...فقط میخواستم نظر تورو هم بدونم...
_خب، توچی؟ تو من رو به چشم چی میبینی؟
نزدیک بود خنده ی عصبی ای سر بده اما جلوی خودش رو گرفت.
_نظر خودت چیه؟
فلیکس واقعا دلیل این رفتار پسر رو درک نمیکرد، چی باعث شده بود هیونجین اینقدر آشفته بشه؟
_فلیکس، واقعا نمیفهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟
هیچ حرفی نمیزد، چون میدونست حرف زدن یا پافشاری کردنش اوضاع رو بدتر میکنه.
_جواب من رو بده.
سعی میکرد تن صداش رو کنترل کنه و بلند حرف نزنه اما خوب میشد متوجه لرزش و عصبانیت توی صداش شد.
_درباره چی حرف میزنی؟
خوب میدونست هیونجین درباره چی حرف میزنه، چون این دقیقا حرف دل خودش بود، اما بازهم میخواست از پیشرفت این بحث جلوگیری کنه، میدونست اگه بهش جواب بده و درباره احساساتش بگه، دیگه نمیتونن دوتا دوست عادی بمونن.
_چرا خودت رو میزنی به اون راه، خودت هم خوب درباره احساساتم خبر داری، نه تنها تو، هم پسرا و هم استفا و منیجرا هم میدونن، کل استی ها میدونن، چطور ممکنه خودت ندونی؟
_میشه لطفا واضح حرفت رو بزنی؟
_واضح؟
بعد از این حرف خنده هیستریکی کرد و سرش رو پایین انداخت و زیر لب حرفی زد که یکم برای فلیکس مبهم بود.
_فقط این صحنه رو فراموش کن
کمی مکث کرد و ِلبهایش رو روی لب های پسر مقابلش قرار داد. بعد از چند ثانیه لب هایش رو از لب های فلیکس فاصله داد، به چشم های درخشان فلیکس نگاهی انداخت و دم گوشش زمزمه کرد:
_عاشقتم، لی فلیکس
فلیکس، صورت پسر مقابلش رو قاب دستانش کرد و بوسه ای که هردو مدتها انتظارش را میکشیدند، شروع کرد....
[The end..]
______________
بازم ازینا بزارم؟
#وانشات
#استری_کیدز
#فلیکس
#هیونجین
با قدم های آهسته به سمت در مشکی رنگ خونه ویلایی بزرگ روبه رو اش حرکت کرد، دستش را از جیب اش خارج، و با دقت زنگ خانه را فشرد.
بعد از گذشت دقایقی، در به آرامی از چارچوب فاصله گرفت و چهره کسی که منتظرش بود نمایان شد. اون چهره، اون لبخند، اون موهای بلوند، اون عطر همیشگی، همه و همه برای هیونجین مانند شر.اب، مست کننده بودند.
_اوه، خدای من، هیونجینا اینجا چیکار میکنی؟
پسر با لبخند جواب داد:
_حق ندارم همگروهی و بست فرندم رو ببینم؟
نه لبخندی ساختگی نه به اجبار، لبخندی از ته دل، لبخندی که فقط پیش این پسر نشونش میداد، بود. اما دلیل اینکه این وقت شب به خونه فلیکس اومده بود چی میتونه باشه؟
_بفرما داخل
فلیکس در رو باز کرد و کنار کشید و بعد از ورود هیونجین، در رو بست.
_چه خبرا؟
_تو بگو، تاحالا ندیده بودم اینوقت شب اونم اینجا ظاهر بشی
در همین حین که حرف میزدند، هیونجین روی مبل نشست و فلیکس هم، با دو فنجون قهوه تازه و گرم و از آشپزخونه خارج شد. سینی قهوه رو جلوی پسر قرار داد و خودش هم روی مبل آبی نفتی، کنار هیونجین جای گرفت.
_کیم سونگمین کجاست؟
_از اونجایی که کمپانی یک هفته مرخصی داده رفته دیدن خانوادش
_اوه، که اینطور... پس اشکالی نداره امشب رو اینجا بمونم؟
فلیکس با چهره ای متعجب در تلاش برای پنهان کردن ذوقش، نگاهش رو به هیونجین داد.
_فکر کنم نمیتونم
_نه نه نه ... منظورم اینه که هر موقع خواستی میتونی بمونی اینجا فقط.. چانگبین تنها نمیمونه؟
_با ثری راچا برای ضبط آهنگشون کمپانین
_که اینطور.... حتما میتونی بمونی
بعد از این جمله فلیکس، سکوت کل رو خونه رو فرا گرفت. تنها چیزی که میشد شنید صدای قطرات بارون بود. بعد از گذشت دقایقی، هیونجین برای شکستن این سکوت وحشتناک پیشفرما شد.
_فلیکس... راستش... میخواستم بدونم که...تو.... تو منو به چشم چه کسی میبینی؟ منظورم اینه که چه مقامی برای تو دارم؟ یه دوست.. یه غریبه یا...
_یا؟
_یا چیزی فراتر از دوست....؟
حتی خود هیونجین هم از این لحن آروم و خجالت زده اش متعجب شد ولی منتظر جواب پسر روبه رو اش موند.
_خب....راستش...واقعا نمیدونم... ولی...شاید... مثل یه برادر؟
هیونجین واقعا از این حرف فلیکس حیرت زده شده بود، باورش نمیشد کسی که دوستش داره بهش به چشم یک برادر نگاه میکنه. اینبار هیونجین لبخند ساختگی ای زد و بعد از گفتن کلمه [که اینطور] سرش را به سمت پایین هدایت کرد.
_چرا میپرسی؟
_هیچی...فقط میخواستم نظر تورو هم بدونم...
_خب، توچی؟ تو من رو به چشم چی میبینی؟
نزدیک بود خنده ی عصبی ای سر بده اما جلوی خودش رو گرفت.
_نظر خودت چیه؟
فلیکس واقعا دلیل این رفتار پسر رو درک نمیکرد، چی باعث شده بود هیونجین اینقدر آشفته بشه؟
_فلیکس، واقعا نمیفهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟
هیچ حرفی نمیزد، چون میدونست حرف زدن یا پافشاری کردنش اوضاع رو بدتر میکنه.
_جواب من رو بده.
سعی میکرد تن صداش رو کنترل کنه و بلند حرف نزنه اما خوب میشد متوجه لرزش و عصبانیت توی صداش شد.
_درباره چی حرف میزنی؟
خوب میدونست هیونجین درباره چی حرف میزنه، چون این دقیقا حرف دل خودش بود، اما بازهم میخواست از پیشرفت این بحث جلوگیری کنه، میدونست اگه بهش جواب بده و درباره احساساتش بگه، دیگه نمیتونن دوتا دوست عادی بمونن.
_چرا خودت رو میزنی به اون راه، خودت هم خوب درباره احساساتم خبر داری، نه تنها تو، هم پسرا و هم استفا و منیجرا هم میدونن، کل استی ها میدونن، چطور ممکنه خودت ندونی؟
_میشه لطفا واضح حرفت رو بزنی؟
_واضح؟
بعد از این حرف خنده هیستریکی کرد و سرش رو پایین انداخت و زیر لب حرفی زد که یکم برای فلیکس مبهم بود.
_فقط این صحنه رو فراموش کن
کمی مکث کرد و ِلبهایش رو روی لب های پسر مقابلش قرار داد. بعد از چند ثانیه لب هایش رو از لب های فلیکس فاصله داد، به چشم های درخشان فلیکس نگاهی انداخت و دم گوشش زمزمه کرد:
_عاشقتم، لی فلیکس
فلیکس، صورت پسر مقابلش رو قاب دستانش کرد و بوسه ای که هردو مدتها انتظارش را میکشیدند، شروع کرد....
[The end..]
______________
بازم ازینا بزارم؟
۵.۲k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.