همیشه وقتی یکسال مونده بود........
که مقطع تحصیلیم تموم بشه (مثلا وقتی کلاس هشتمم تموم میشد میخاستم برم کلاس نهم ) بابام مدرسمو عوض میکرد و همیشه از دوستام جدا میشدم امسالم ک اخرین سالم بود بازم مدرسمو عوض کرد کرونا منو از دوستام جدا کرد و بابام منو کلا از اونا جدا کرد روز اولی ک رفتم،مدرسه اون همه دختر توی حیاط مدرسه بودن ک باوجود کرونا بغلم همدیگه میرفتن میگفتن میخندیدن اما من گوشه ی حیاط ایستاده بودم و با یه نگاه خاصی ک پر از حسرت بود ب بقیه نگاه میکردم ولی کنارم بود سرش روی شونم بود مث همیشه روم لش کرده بود و واسم حرف میزد و لبخند میزد و چال لپش مشخص میشد و باعث میشد لبخند بزنم انگار دیوونه شده بودم با کسی حرف میزدم ک کنارم نبود دخترا نگام میکرد میدونستن جدیدم احساس میکردم هرلحظه ممکنه بالا بیارم بغض داشتم دلم میخاست الان تو مدرسه خودم باشم حداقل شده واس یک روز هم شده ببینمشون یادمه سال یازدهم با وجود اینکه حالم اصلا خوب نبود اما با دیدنشون روحیه گرفتم الا دوباره حس همون ادمی رو دارم ک گوشه ی حیاط ایستاده و با یه حسرت به بقیه نگاه میکنح :) و بغض تو گلوشه
#خاطرات_وارونه
[_Am_]
#خاطرات_وارونه
[_Am_]
۱۳.۷k
۲۰ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.