PART 6 وقتی بین بچه هاش فرق میذاشت🫤🫠
صحنه ای که میدیدم رو باور نمیکردم
دیدم یونا داره کمک مکنه تا یوجین
لباساشو جمع کنه
تصمیم گرفتم پشت در بمونم تا بببینم چی میشه
یونا بعد از کمک به یوجین اومد موهای یوجین رو شونه کرد
بعدم کمک کرد تا بخوابه و شروع کرد به قصه تعریف کردن
تصمیم گرفتم برم و این خبر خوبو بهشون بدم
ا/ت: بچه ها
یوجین و یونا: بله
ا/ت: خبر خوب
یوجین: چه خبل خوبی؟
ا/ت:قراره فردا تو بابایی من و اجی بریم بیرون
یوجین: واقعااا
یونا: واقعااااا
ا/ت: اره....زود بخوابید فردا باید زود پاشید
یونا:چشم مامانی
یوجین: باشه
ا/ت و یونا باهم دیگه از اتاق یوجین خارج میشن
یونا: مامانی
ا/ت: بله
یونا: منم میام؟
ا/ت: معلومه...
یونا: اخه فکر کلدم به خاطل اینکه داداشی نالاحت نشه گفتی
ا/ت: نه خیر کوچولو حالام برو بخواب باشه؟
یونا: چشم مامانی جون
زمان: صبح
ویو ا/ت
فک کنم یونا یادش رقته بود چراغ اتاقشو خاموش کنه
اخه تقریبا تا صبح ساعت4 چراغ اتاقش روشن بود
ا/ت صبح پا میشه و میره کارای مربوطشو انجام میده
ا/ت: سلام اجوما
اجوما: سلام عزیزم.... صبحت بخیر
ا/ت: صبح شمام بخیر.... صبحونه امادست؟
اجوما: بله🙂
ا/ت: پس میشه یوجین رو بیدار کنید.... منم برم صبحونه یونا رو بدم
اجوما: چشم... و صبحونه یونا اون ظرف ابیست
ا/ت: مگه واسه یوجین ابی نبود
اجوما: چرا ولی شب ازم خواست تو ظرف ابی بریزم بعد گفت شاید اینجوری بابام دوسم داشته باشه
ا/ت: اوه🫤🥺
ا/ت ظرف غذای یونا رو میبره توقع داشت یونا خواب باشه اما دید بیداره و داره موهاشو شونه میکنه
یونا: صب بخیل مامانی♡
ا/ت: صبح توهم بخیر
ا/ت: چراغ اتاقت باز مونده بود نبسته بودی؟
یونا: امممم... خو.. خوب یادم لفته بود ببخشید😔😔
ا/ت:اشکال نداره🫢
یونا میره تا دست و صورتشو بشوره که ا/ت
متوجه چیزی میشه یه چیزی مثل جعبه
زیر تخت بود ا/ت کنجکاوانه به زیر
تخت هجوم برد
جعبه رو از زبر تخت در اورد
وبا نقاشی های یونا مواجه شد
نقاشی هایی که توش هممون دست
همو گرفیتم و لبخند میزینم بغض بدی گلومو اذیت میکرد
اخرین عکس دیگه بغضمو شکست و شروع کردم به گریه کردنن
عکس از تهیونگ من و یوجین بود ولی یونا نبود و جاش یه پسر دیگه بود
گریمو بزور کنترل کردم تا یونا نبینه سریع نقاشیارو گذاشتم سر جاش و
و نشستشم جای اولیم و اشکامو پاک کردم
یونا اومد
یونا: سلام مامانی..... اممم مامانی گلیه(گریه) کلدی؟
ا/ت: گریه کردم چون خوشحالم تورو دارم
یونا: اهان😒(تو دلش) اما من خوشحال نیستم که هستم هیع)
1 ساعت بعد
ا/ت: همه امادن
تهیونگ: بله
ا/ت: بریم
تهیونگ: بلههه
یونا خیلی دوق داشت چون اولین بار بود با خانوادش میرقت بیرون اما چیزی خوبی انتظارشو میکشید؟؟
شرط
فالو: 5
دهنمو سرویس کردیدا🫤😤😒
دیدم یونا داره کمک مکنه تا یوجین
لباساشو جمع کنه
تصمیم گرفتم پشت در بمونم تا بببینم چی میشه
یونا بعد از کمک به یوجین اومد موهای یوجین رو شونه کرد
بعدم کمک کرد تا بخوابه و شروع کرد به قصه تعریف کردن
تصمیم گرفتم برم و این خبر خوبو بهشون بدم
ا/ت: بچه ها
یوجین و یونا: بله
ا/ت: خبر خوب
یوجین: چه خبل خوبی؟
ا/ت:قراره فردا تو بابایی من و اجی بریم بیرون
یوجین: واقعااا
یونا: واقعااااا
ا/ت: اره....زود بخوابید فردا باید زود پاشید
یونا:چشم مامانی
یوجین: باشه
ا/ت و یونا باهم دیگه از اتاق یوجین خارج میشن
یونا: مامانی
ا/ت: بله
یونا: منم میام؟
ا/ت: معلومه...
یونا: اخه فکر کلدم به خاطل اینکه داداشی نالاحت نشه گفتی
ا/ت: نه خیر کوچولو حالام برو بخواب باشه؟
یونا: چشم مامانی جون
زمان: صبح
ویو ا/ت
فک کنم یونا یادش رقته بود چراغ اتاقشو خاموش کنه
اخه تقریبا تا صبح ساعت4 چراغ اتاقش روشن بود
ا/ت صبح پا میشه و میره کارای مربوطشو انجام میده
ا/ت: سلام اجوما
اجوما: سلام عزیزم.... صبحت بخیر
ا/ت: صبح شمام بخیر.... صبحونه امادست؟
اجوما: بله🙂
ا/ت: پس میشه یوجین رو بیدار کنید.... منم برم صبحونه یونا رو بدم
اجوما: چشم... و صبحونه یونا اون ظرف ابیست
ا/ت: مگه واسه یوجین ابی نبود
اجوما: چرا ولی شب ازم خواست تو ظرف ابی بریزم بعد گفت شاید اینجوری بابام دوسم داشته باشه
ا/ت: اوه🫤🥺
ا/ت ظرف غذای یونا رو میبره توقع داشت یونا خواب باشه اما دید بیداره و داره موهاشو شونه میکنه
یونا: صب بخیل مامانی♡
ا/ت: صبح توهم بخیر
ا/ت: چراغ اتاقت باز مونده بود نبسته بودی؟
یونا: امممم... خو.. خوب یادم لفته بود ببخشید😔😔
ا/ت:اشکال نداره🫢
یونا میره تا دست و صورتشو بشوره که ا/ت
متوجه چیزی میشه یه چیزی مثل جعبه
زیر تخت بود ا/ت کنجکاوانه به زیر
تخت هجوم برد
جعبه رو از زبر تخت در اورد
وبا نقاشی های یونا مواجه شد
نقاشی هایی که توش هممون دست
همو گرفیتم و لبخند میزینم بغض بدی گلومو اذیت میکرد
اخرین عکس دیگه بغضمو شکست و شروع کردم به گریه کردنن
عکس از تهیونگ من و یوجین بود ولی یونا نبود و جاش یه پسر دیگه بود
گریمو بزور کنترل کردم تا یونا نبینه سریع نقاشیارو گذاشتم سر جاش و
و نشستشم جای اولیم و اشکامو پاک کردم
یونا اومد
یونا: سلام مامانی..... اممم مامانی گلیه(گریه) کلدی؟
ا/ت: گریه کردم چون خوشحالم تورو دارم
یونا: اهان😒(تو دلش) اما من خوشحال نیستم که هستم هیع)
1 ساعت بعد
ا/ت: همه امادن
تهیونگ: بله
ا/ت: بریم
تهیونگ: بلههه
یونا خیلی دوق داشت چون اولین بار بود با خانوادش میرقت بیرون اما چیزی خوبی انتظارشو میکشید؟؟
شرط
فالو: 5
دهنمو سرویس کردیدا🫤😤😒
۲۵۵.۷k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.