Miracle = معجزه
Part17
اینا از نظر عشق خیلی پیش پا افتادست......
بعد از تمام شدن کلاس وسایلمو جمع کردم و کیفمو برداشتم و با تهیونگ از کلاس خارج شدم... پدرم امروز رو باید میرفت خارج از شهر و تا پس فردا اونجا میموند ، از همه مهم تر
این بود که دقیقاً فردا روز ولنتاین بود و رفتار های تهیونگ به اوج عجیبی خودشون رسیده بود ، ولی خدارو شکر آگوسی جانگ و آجوما خونه بودن و این خیالمو راحت میکرد...
آگوما برای ناهارمون گوشت گاو کباب کرد و برای من که گوشت دوست نداشتم دامپلینگ درست کرد!!
توی فکر بودم و داشتم کل رفتاری تهیونگ رو توی این ماه تحلیل میکردم...و اینکه فردا ولنتاین بودو باید این امروز و فردا و پس فردا تا میتونستم از تهیونگ فاصله میگرفتم....
یهذلحظه با صدای آجوما به خودم اومدم
آجوما : شاهزاده خانم...چرا غذاتو نمیخوری؟ بد مزه شده؟
اگه دوستش نداری تا برات کیمچی یا خورشت لوبیا درست کنم؟
+نه نه....تو فکر بودم...ال...الان میخورم.....
شروع کردم به خوردن...از یه طرف تهیونگ این رفتار هاشو نقض میکرد از طرفی هم خیلی عجیب شده بود...باید مراقب خودم باشم!
دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد تا اینکه فرداش حال آجوما بد شد...و جانگ مجبور شد ببرش بیمارستان...و من و تهیونگ توی خونه تنها بودیم...برای اینکه اتفاق خاصی نیفته به تهیونگ
گفتم میرم بخوابم و رفتم توی اتاقم و درو قفل کردم ، اینطوری خیالم راحت تر بود....
درسته اوایل خیلی به تهیونگ اعتماد داشتم ولی الان ندارم اصلا ندارم...میترسم اونم مثل پدرش باشه...یا اگر هم نباشه به شکل بدی عشقشو بهم ابراز کنه...از اینکه عاشقم شده بود
مطمئن بودم...ولی از اینکه بعدش میخواد چیکار کنه نه...میترسیدم و متاسفانه من همیشه ترسام به واقعیت تبدیل میشه....
ساعت 11 شب بود و منم شام نخورده بودم...داخل اتاق هم چیزی نداشتم که بخورم!!
خدارو شکر تهیونگ همیشه ساعت 9 میخوابید و مطمئنم الان خوابه!
بی سر صدا درو باز کردم و قبل از اینکه به سمت آشپزخونه برم یا حتی کاری کنم...تهیونگ رو که به دیوار کنار در
دست به سینه تکیه داده بود دیدم.... جوری وایساده بود که سایش از بغل دیوار معلوم نبود....
قیافه ی جدی و سردی به خودش گرفته بود و نگاه خماری داشت ، انگار منتظرم بود از اتاقم بیام بیرون!!
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
اینا از نظر عشق خیلی پیش پا افتادست......
بعد از تمام شدن کلاس وسایلمو جمع کردم و کیفمو برداشتم و با تهیونگ از کلاس خارج شدم... پدرم امروز رو باید میرفت خارج از شهر و تا پس فردا اونجا میموند ، از همه مهم تر
این بود که دقیقاً فردا روز ولنتاین بود و رفتار های تهیونگ به اوج عجیبی خودشون رسیده بود ، ولی خدارو شکر آگوسی جانگ و آجوما خونه بودن و این خیالمو راحت میکرد...
آگوما برای ناهارمون گوشت گاو کباب کرد و برای من که گوشت دوست نداشتم دامپلینگ درست کرد!!
توی فکر بودم و داشتم کل رفتاری تهیونگ رو توی این ماه تحلیل میکردم...و اینکه فردا ولنتاین بودو باید این امروز و فردا و پس فردا تا میتونستم از تهیونگ فاصله میگرفتم....
یهذلحظه با صدای آجوما به خودم اومدم
آجوما : شاهزاده خانم...چرا غذاتو نمیخوری؟ بد مزه شده؟
اگه دوستش نداری تا برات کیمچی یا خورشت لوبیا درست کنم؟
+نه نه....تو فکر بودم...ال...الان میخورم.....
شروع کردم به خوردن...از یه طرف تهیونگ این رفتار هاشو نقض میکرد از طرفی هم خیلی عجیب شده بود...باید مراقب خودم باشم!
دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد تا اینکه فرداش حال آجوما بد شد...و جانگ مجبور شد ببرش بیمارستان...و من و تهیونگ توی خونه تنها بودیم...برای اینکه اتفاق خاصی نیفته به تهیونگ
گفتم میرم بخوابم و رفتم توی اتاقم و درو قفل کردم ، اینطوری خیالم راحت تر بود....
درسته اوایل خیلی به تهیونگ اعتماد داشتم ولی الان ندارم اصلا ندارم...میترسم اونم مثل پدرش باشه...یا اگر هم نباشه به شکل بدی عشقشو بهم ابراز کنه...از اینکه عاشقم شده بود
مطمئن بودم...ولی از اینکه بعدش میخواد چیکار کنه نه...میترسیدم و متاسفانه من همیشه ترسام به واقعیت تبدیل میشه....
ساعت 11 شب بود و منم شام نخورده بودم...داخل اتاق هم چیزی نداشتم که بخورم!!
خدارو شکر تهیونگ همیشه ساعت 9 میخوابید و مطمئنم الان خوابه!
بی سر صدا درو باز کردم و قبل از اینکه به سمت آشپزخونه برم یا حتی کاری کنم...تهیونگ رو که به دیوار کنار در
دست به سینه تکیه داده بود دیدم.... جوری وایساده بود که سایش از بغل دیوار معلوم نبود....
قیافه ی جدی و سردی به خودش گرفته بود و نگاه خماری داشت ، انگار منتظرم بود از اتاقم بیام بیرون!!
ادامه پارت بعد ، لاوام لایک ، فالو و کامنت یادتون نره💜💜
۷۲.۵k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.