فیک( دنیای خیالی ) پارت ۵
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۵
زمانیکه چشمامو وا کردم....هانا و بورام و دیدم.....از دیدنشون ترسیدم و دوباره جیغ کشیدم.....
هانا: ا.ت...حالت..خوبه..چرا اینجوری میکنی... فقط خواب دیده بودی....لطفا ا.ت به خودت بیا...
ا.ت:.....
بورام: ا.ت...ا.ت...لطفا یچیزی بگو...حالت خوبه.....
ا.ت: ..ششش...مما..کااا..بوسس...
بورام باطری آب و بهم داد کمی ازش نوشیدم......
هانا: خوبی.....چت شده...
پس یه کابوس بوده...اما اون هفت نفر..اونا....نه صب کن...اکیپ هفت نفره ..سال قبل گمشده.....یعنی ممکنه..اما چرا از من کمک میخان.......
بورام: میخای برگردیم...
نه..اگه برگردیم دیگه هیچ وقت نمیتونم اونارو کمک کنم.....درسته اون فقط یه کابوس بود....اما اون هفت نفر ک واقعيت داره...من میخام بیفهمم ک واسشون چه اتفاقی افتاده....
ا.ت: نه نه....نمیخام برگردیم.....
هانا: پس چت شد..چرا جیغ کشیدی...
ا.ت: هی..هیچی...خب ..خب..بلند شین..باید راه بیوفتیم...
بورام: باشه....
از رو زمین بلند شدم...لباسمو مرتب کردم....اشکامو پاک کردم...و از باطری آبم کمی نوشیدم.....
وسایلمو تو کوله پوشتیم گذاشتم...و از رو زمین برداشتمش....
ا.ت: خب حاضرین...
هانا: آره...راه بیوفتین....
هانا جلوتر رفت..و بعدش بورام و بعدش من....به هانا و بورام نگا میکردم....ک اون کابوس یادم میومد....امیدوارم همچون نباشه...من دیده نمیتونم..نمیتونم جلو چشمام ببینم ک اونا ازم جدا شدن......
غرق افکارم بودم...ک صدا بورام اومد.....سرمو تکون دادم....و به بورام و هانا نگا کردم.....
ا.ت: چیه..چرا جیغ میکشی..
هانا: ا.ت اینو نگا....
به دستش نگا کردم..سیب بود..
ا.ت: از کجا پیداش کردی...
هانا: بالا...
به بالا نگا کردم...یه درخت تازه سیب ک خیلیم رنگش سبز روشن بود....اینم واسم عجیب بود..چرا همه ی درختا رنگشون تاریکه...اما این اینقد سبزه...
بورام: بیا بخورمیش...
ا.ت: صب کن..دیوونه شدی...اصن معلومه دارین چیکار میکنین واستون عجیب نیس...تو این جنگل خراب شده...سیب پیدا کنین....
هانا: کجاش عجیبه....
بورام: منکه میخورم..خیلی گرسنمه...
ا.ت: بورام...بیا از اینا بخور....
از کوله پوشتیم...دوباره شکلات بیرون کردم....
بورام: باشه..اونم میخورم..اینم....
از سیب یه گاز گرفت...منم منتظر موندم..تا یچیش بیشه...اما هیچی هیچی...
هانام یه گاز زد...
بورام: دیدی هیچی نشد...بیا توهم بخور....
منم چون خیلی گشنمه بود....یه سیب برداشتم و ازشگاز گرفتم....خیلی خوشمزه بود...سیب و تمومکردم...ک بعد از تمومکردن سیب سرم گیج میرفت.....همه چه دور سرم میچرخید...چشمامو بستم و دوباره بازش کردم..ک بهتر شد.....
اما...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
زمانیکه چشمامو وا کردم....هانا و بورام و دیدم.....از دیدنشون ترسیدم و دوباره جیغ کشیدم.....
هانا: ا.ت...حالت..خوبه..چرا اینجوری میکنی... فقط خواب دیده بودی....لطفا ا.ت به خودت بیا...
ا.ت:.....
بورام: ا.ت...ا.ت...لطفا یچیزی بگو...حالت خوبه.....
ا.ت: ..ششش...مما..کااا..بوسس...
بورام باطری آب و بهم داد کمی ازش نوشیدم......
هانا: خوبی.....چت شده...
پس یه کابوس بوده...اما اون هفت نفر..اونا....نه صب کن...اکیپ هفت نفره ..سال قبل گمشده.....یعنی ممکنه..اما چرا از من کمک میخان.......
بورام: میخای برگردیم...
نه..اگه برگردیم دیگه هیچ وقت نمیتونم اونارو کمک کنم.....درسته اون فقط یه کابوس بود....اما اون هفت نفر ک واقعيت داره...من میخام بیفهمم ک واسشون چه اتفاقی افتاده....
ا.ت: نه نه....نمیخام برگردیم.....
هانا: پس چت شد..چرا جیغ کشیدی...
ا.ت: هی..هیچی...خب ..خب..بلند شین..باید راه بیوفتیم...
بورام: باشه....
از رو زمین بلند شدم...لباسمو مرتب کردم....اشکامو پاک کردم...و از باطری آبم کمی نوشیدم.....
وسایلمو تو کوله پوشتیم گذاشتم...و از رو زمین برداشتمش....
ا.ت: خب حاضرین...
هانا: آره...راه بیوفتین....
هانا جلوتر رفت..و بعدش بورام و بعدش من....به هانا و بورام نگا میکردم....ک اون کابوس یادم میومد....امیدوارم همچون نباشه...من دیده نمیتونم..نمیتونم جلو چشمام ببینم ک اونا ازم جدا شدن......
غرق افکارم بودم...ک صدا بورام اومد.....سرمو تکون دادم....و به بورام و هانا نگا کردم.....
ا.ت: چیه..چرا جیغ میکشی..
هانا: ا.ت اینو نگا....
به دستش نگا کردم..سیب بود..
ا.ت: از کجا پیداش کردی...
هانا: بالا...
به بالا نگا کردم...یه درخت تازه سیب ک خیلیم رنگش سبز روشن بود....اینم واسم عجیب بود..چرا همه ی درختا رنگشون تاریکه...اما این اینقد سبزه...
بورام: بیا بخورمیش...
ا.ت: صب کن..دیوونه شدی...اصن معلومه دارین چیکار میکنین واستون عجیب نیس...تو این جنگل خراب شده...سیب پیدا کنین....
هانا: کجاش عجیبه....
بورام: منکه میخورم..خیلی گرسنمه...
ا.ت: بورام...بیا از اینا بخور....
از کوله پوشتیم...دوباره شکلات بیرون کردم....
بورام: باشه..اونم میخورم..اینم....
از سیب یه گاز گرفت...منم منتظر موندم..تا یچیش بیشه...اما هیچی هیچی...
هانام یه گاز زد...
بورام: دیدی هیچی نشد...بیا توهم بخور....
منم چون خیلی گشنمه بود....یه سیب برداشتم و ازشگاز گرفتم....خیلی خوشمزه بود...سیب و تمومکردم...ک بعد از تمومکردن سیب سرم گیج میرفت.....همه چه دور سرم میچرخید...چشمامو بستم و دوباره بازش کردم..ک بهتر شد.....
اما...
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
۱۵.۸k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲