رمان عشق ابدی پارت ۱۳
یک هفته بعد
#حسین
از وقتی که از پیش دکتر اومدیم فواد کاملا عوض شده ...... دیگه نه میخنده .... نه زیاد حرف میزنه ...... فقط میره توی فکر ...... اصلا حواسش به دور و برش نیست.
الان یک هفتس که فواد فقط کتاب های عشق و عاشقی و کنترل عشق میخونه..... من با خودم گفتم : نکنه این عاشق خانوم دکتر شده ؟؟؟ نه ..... باید از خودش بپرسم خودش حتما بهم همه چیز رو تعریف میکنه
رفتم پیشش روی مبل نشستم و گفتم : فواد ی چیزی بپرسم راستش رو میگی ؟؟
+ اره بپرس
_ تو از وقتی که از پیش دکتر اومدیم اصلا اون فواد سابق نیستی داداش من خیلی نگرانتم ..... تو کلا عوض شدی .... چی شده ؟؟؟
با این حرف من سرش رو از خجالت انداخت پایین
دوباره گفتم : بگو دیگه ..... چرا آدمو جون به لب میکنی ؟؟
+ حسین...... وقتی که تو رفتی گوشیت رو از اتاق بیاری ..... ما هم رفتیم تا سوار ماشین بشیم اما یدفعه ........ یکدفعه ی دختر رفت تو شکم من ...... ی لحظه نگاش کردم ....... اما فقط چشمام خیره شد به چشماش ..... دیگه هیچ عضوی از صورتش رو ندیدم فقط ....... فقط چشماش رو دیدم ....... لعنتی ی چشایی داشت که نگو ...... ی لحظه قفل شدم روی چشاش ..... اما ی لحظه به خودم اومدم و راهمو کج کردم و رفتم ...... از اون روز تا الان اون چشاش هر روز داره میاد جلوی چشمام ....... نمیتونم فراموشش کنم .... هر روز بد تر از روز قبل دارم وابسته اون چشماش میشم ...... اما تا بحال من فقط یک بار چشاش رو دیدم ..... اما من چرا اینجوری شدم ......
_ یعنی تو از هفته پیش تا امروز این رو داشتی از من پنهون میکردی ؟؟ یعنی انقدر برات غریزه شدم که این موضوع رو نمیای بهم بگی ؟؟ واقعا که فواد
+ حسین اشتباه داری فکر میکنی
_ چیو اشتباه فکر میکنم ؟؟؟؟ اشتباه میکنم میبینم که داداشم داره ازم اینو پنهون میکنه ؟؟ اشتباه میکنم میبینم چقدر غریبه شدم واسه داداشم ؟؟؟
+ حسین به خدا جز احسان هیشکی نمیدونه
_ یعنی تو اینو به احسان گفتی ولی به من نگفتی ؟؟ یعنی احسان رو بیشتر قبول داری تا من ؟؟ واقعا فکر نمیکردم اینجوری باشی فواد
دیگه نتونستم تحمل کن پاشدم رفتم سمت اتاقم و لباس پوشیدم و رفتم سمت در خونه تا برم بیرون ........
تا در رو باز کردم ...... فواد از پشت منو کشید و داد زد : تو هیچ جا نمیری تا حرف های منم تموم شه فهمیدی ؟؟؟؟؟؟
منم پاشدم و داد زدم : اجازه من دست تو نیست ...... ولم کن دیگه ..... برو به همون احسان هر چی دوست داری و توی دلت داری و بگو ..... دیگه منو ول کن فواد ....... ول کن فواد
+ حسین خفه شوو ...... احسان اون لحظه خودش اونجا بود و دید ..... من هیچی بهش نگفتم به اونم گفت فراموش کنه
🍁{ اینم از پارت ۱۳........ منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#ایوان #شبنم #رمان #فالو_لایک_فراموش_نشه😻❤👉 #پست_جدید #love #تکست_خاص #عشق #عاشقانه #عکس_نوشته #تکست_ناب #دخترونه #تنهایی #تکست_گرافی
#حسین
از وقتی که از پیش دکتر اومدیم فواد کاملا عوض شده ...... دیگه نه میخنده .... نه زیاد حرف میزنه ...... فقط میره توی فکر ...... اصلا حواسش به دور و برش نیست.
الان یک هفتس که فواد فقط کتاب های عشق و عاشقی و کنترل عشق میخونه..... من با خودم گفتم : نکنه این عاشق خانوم دکتر شده ؟؟؟ نه ..... باید از خودش بپرسم خودش حتما بهم همه چیز رو تعریف میکنه
رفتم پیشش روی مبل نشستم و گفتم : فواد ی چیزی بپرسم راستش رو میگی ؟؟
+ اره بپرس
_ تو از وقتی که از پیش دکتر اومدیم اصلا اون فواد سابق نیستی داداش من خیلی نگرانتم ..... تو کلا عوض شدی .... چی شده ؟؟؟
با این حرف من سرش رو از خجالت انداخت پایین
دوباره گفتم : بگو دیگه ..... چرا آدمو جون به لب میکنی ؟؟
+ حسین...... وقتی که تو رفتی گوشیت رو از اتاق بیاری ..... ما هم رفتیم تا سوار ماشین بشیم اما یدفعه ........ یکدفعه ی دختر رفت تو شکم من ...... ی لحظه نگاش کردم ....... اما فقط چشمام خیره شد به چشماش ..... دیگه هیچ عضوی از صورتش رو ندیدم فقط ....... فقط چشماش رو دیدم ....... لعنتی ی چشایی داشت که نگو ...... ی لحظه قفل شدم روی چشاش ..... اما ی لحظه به خودم اومدم و راهمو کج کردم و رفتم ...... از اون روز تا الان اون چشاش هر روز داره میاد جلوی چشمام ....... نمیتونم فراموشش کنم .... هر روز بد تر از روز قبل دارم وابسته اون چشماش میشم ...... اما تا بحال من فقط یک بار چشاش رو دیدم ..... اما من چرا اینجوری شدم ......
_ یعنی تو از هفته پیش تا امروز این رو داشتی از من پنهون میکردی ؟؟ یعنی انقدر برات غریزه شدم که این موضوع رو نمیای بهم بگی ؟؟ واقعا که فواد
+ حسین اشتباه داری فکر میکنی
_ چیو اشتباه فکر میکنم ؟؟؟؟ اشتباه میکنم میبینم که داداشم داره ازم اینو پنهون میکنه ؟؟ اشتباه میکنم میبینم چقدر غریبه شدم واسه داداشم ؟؟؟
+ حسین به خدا جز احسان هیشکی نمیدونه
_ یعنی تو اینو به احسان گفتی ولی به من نگفتی ؟؟ یعنی احسان رو بیشتر قبول داری تا من ؟؟ واقعا فکر نمیکردم اینجوری باشی فواد
دیگه نتونستم تحمل کن پاشدم رفتم سمت اتاقم و لباس پوشیدم و رفتم سمت در خونه تا برم بیرون ........
تا در رو باز کردم ...... فواد از پشت منو کشید و داد زد : تو هیچ جا نمیری تا حرف های منم تموم شه فهمیدی ؟؟؟؟؟؟
منم پاشدم و داد زدم : اجازه من دست تو نیست ...... ولم کن دیگه ..... برو به همون احسان هر چی دوست داری و توی دلت داری و بگو ..... دیگه منو ول کن فواد ....... ول کن فواد
+ حسین خفه شوو ...... احسان اون لحظه خودش اونجا بود و دید ..... من هیچی بهش نگفتم به اونم گفت فراموش کنه
🍁{ اینم از پارت ۱۳........ منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#ایوان #شبنم #رمان #فالو_لایک_فراموش_نشه😻❤👉 #پست_جدید #love #تکست_خاص #عشق #عاشقانه #عکس_نوشته #تکست_ناب #دخترونه #تنهایی #تکست_گرافی
۱۶.۰k
۰۹ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.