★آخرین بوسه 1★
چویا:امروزم یه روز کیـ*ـری دیگه بود...داشتم قدم میزدم
که یه دفعه میوزا پیام داد...آه...بازم کات اوکیه!...
دیگه برام عادی شده بود...فقط منو بخاطر بدنم میخواستن...
ولی خب منم نمیذاشتم...چون واقعا دوسشون نداشتم و فقط میخواستم
دلشون نشکنه...همینطور داشتم قدم میزدم که یهو بارون اومد...
وای...من عاشق بارونم...بوی نم نمـش...صداش...وای..میتونستم
براش هزار بار بمیرم...اوه..عجب شانسی یه کافه...امروز شانس بهم رو کرده
داشتم قهوه ام رو میخوردم و به بیرون نگاه میکردم که
گوشیم یه دفعه زنگ خورد...اوه نیا بود...
*مکالمه نیا و چویا*
چویا:سلام داداش
نیا:سلام...معلومه تو کجایی؟
چویا:کافه
نیا:اصن نگاه به ساعت کردی؟..زود بیا خطرناکه
چویا:نیا...من دیگه بزرگ شدم 14 سالمه...
نیا:هوفف...فقط زود بیا
چویا:باش
نیا:بای
چویا:بای
*پایان مکالمه*
چویا:هوفف..باز اعصبانی شد سر من خالی کرد...
من دیگه بزرگ شدم...هعی...بهتره برم...
از کافه رفتم بیرون که یه گربه طوسی دیدم...چه قشنگ بود
فکر کنم سردش بود چون داشت میلرزید...البته من بودم توی این
هوای سرد یخ میزدم...رفتم جلو که از توی کوچه صداهایی میومد
کنجکاو شدم...با گربه بغلم رفتم جلو که چند تا آدم دیدم...
رفتم یه گوشه که بنگ...اون...اون یه نفرو کشت؟...
دست و پام یخ زده بود...که یه دفعه گربه توی بغلم گفت میووو
اوو شتت...میخواستم فرار کنم که یکی از پشت محکم زد
تو سرم و بعد سیاهی
.
.
.
.
(ویو چویا)
چویا:آیی سرمم...آخخخ...اینا چیه دیگه؟
کسی اینجا نیست؟...آهایییی...
ناشناس:خفه شو الان رئیس میاد...
چویا:هن؟...رئیس داداش اشتباه گرفتین!
ناشناس:خفه شو
چویا:اگه نشم؟
ناشناس:یه گوله حرومـت میکنم...
چویا:هااا؟
ناشناس:سلام رئیس
ناشناس دوم:هوم...این کیه؟
ناشناس:همونی که دنبالش بودید
ناشناس دوم:این بچه؟...ههه..مطمئنید؟
چویا:منم گفتم اشتباه گرفتید ولی گوش نکردن...
ناشناس دوم:خفه شو
چویا:چرا جدیدا همه میخوان منو خفه کنن؟
ناشناس دوم:چون باید خفه شی..
چویا:باشه باشه...فقط منو چرا گرفتید؟...شما که آدمای
مهربونی بنظر میاید!
ناشناس دوم:هوم؟...مهربون...الان میفهمی کی مهربونه!
ناشناس دوم:آویزونش کنید!
ناشناس:چشم رئیس
چویا:ولم کن...میخوای چیکارم کنی بیشعوررر؟
ناشناس دوم:بجای بیشعور بهتر نیست بگی رئیس؟
چویا:هه عمرن!...حتی اگه بمیرم هم نمیگم
ناشناس دوم: .....
__
★چطور بود؟...برای پارت بعد 8 لایک★
که یه دفعه میوزا پیام داد...آه...بازم کات اوکیه!...
دیگه برام عادی شده بود...فقط منو بخاطر بدنم میخواستن...
ولی خب منم نمیذاشتم...چون واقعا دوسشون نداشتم و فقط میخواستم
دلشون نشکنه...همینطور داشتم قدم میزدم که یهو بارون اومد...
وای...من عاشق بارونم...بوی نم نمـش...صداش...وای..میتونستم
براش هزار بار بمیرم...اوه..عجب شانسی یه کافه...امروز شانس بهم رو کرده
داشتم قهوه ام رو میخوردم و به بیرون نگاه میکردم که
گوشیم یه دفعه زنگ خورد...اوه نیا بود...
*مکالمه نیا و چویا*
چویا:سلام داداش
نیا:سلام...معلومه تو کجایی؟
چویا:کافه
نیا:اصن نگاه به ساعت کردی؟..زود بیا خطرناکه
چویا:نیا...من دیگه بزرگ شدم 14 سالمه...
نیا:هوفف...فقط زود بیا
چویا:باش
نیا:بای
چویا:بای
*پایان مکالمه*
چویا:هوفف..باز اعصبانی شد سر من خالی کرد...
من دیگه بزرگ شدم...هعی...بهتره برم...
از کافه رفتم بیرون که یه گربه طوسی دیدم...چه قشنگ بود
فکر کنم سردش بود چون داشت میلرزید...البته من بودم توی این
هوای سرد یخ میزدم...رفتم جلو که از توی کوچه صداهایی میومد
کنجکاو شدم...با گربه بغلم رفتم جلو که چند تا آدم دیدم...
رفتم یه گوشه که بنگ...اون...اون یه نفرو کشت؟...
دست و پام یخ زده بود...که یه دفعه گربه توی بغلم گفت میووو
اوو شتت...میخواستم فرار کنم که یکی از پشت محکم زد
تو سرم و بعد سیاهی
.
.
.
.
(ویو چویا)
چویا:آیی سرمم...آخخخ...اینا چیه دیگه؟
کسی اینجا نیست؟...آهایییی...
ناشناس:خفه شو الان رئیس میاد...
چویا:هن؟...رئیس داداش اشتباه گرفتین!
ناشناس:خفه شو
چویا:اگه نشم؟
ناشناس:یه گوله حرومـت میکنم...
چویا:هااا؟
ناشناس:سلام رئیس
ناشناس دوم:هوم...این کیه؟
ناشناس:همونی که دنبالش بودید
ناشناس دوم:این بچه؟...ههه..مطمئنید؟
چویا:منم گفتم اشتباه گرفتید ولی گوش نکردن...
ناشناس دوم:خفه شو
چویا:چرا جدیدا همه میخوان منو خفه کنن؟
ناشناس دوم:چون باید خفه شی..
چویا:باشه باشه...فقط منو چرا گرفتید؟...شما که آدمای
مهربونی بنظر میاید!
ناشناس دوم:هوم؟...مهربون...الان میفهمی کی مهربونه!
ناشناس دوم:آویزونش کنید!
ناشناس:چشم رئیس
چویا:ولم کن...میخوای چیکارم کنی بیشعوررر؟
ناشناس دوم:بجای بیشعور بهتر نیست بگی رئیس؟
چویا:هه عمرن!...حتی اگه بمیرم هم نمیگم
ناشناس دوم: .....
__
★چطور بود؟...برای پارت بعد 8 لایک★
۱.۹k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.