maid of the mansion
(13)
یونجی: خودمو جمع و جور کردم لباسام خونی بود گوشه لبم هم زخمی ولی به دوی خودم نیاوردم و رفتم سر میز
جونگ کوک: الان موقعه خوبی بود رمانی کاملا مناسب برای کامل جذب شدنش با سمت من اون منو نمیشناسه فک میکنه یه ادم ساده روبروشه ولی نه! کل این مدت همه چی یه بازی بود از نتونستن بستن کروات تا هر نزدیکی دیگه حتا اتفاق های دیشب!
یونجی: اومدم بشینم که
جونگ کوک: چه اتفاقی افتاده ؟
سریع بلند شدم و به سمتش رفتم دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش بگو ببینم چی شده؟
یونجی: برای اولین بار توی زندگیم حس میکردگ برای یکی مهمم حس خیلی خوبی بود
چی نیست یه اتفاق بود
جونگ کوک: تو چقدر ساده ای درسته مهم نیست! ولی تا اون شرکت رو بدست بیارم لازمت دارم... ( توی ذهنش )
چی داری میگی؟ کی این بلا رو سرت اورده؟
اریک: داشتم به صحنه رو بروم دقت میکردم که یهو یادم اومد جونگ کوک میدونست یونجی کتک خورده ولی کاری نکرد اما الان.....وقتی بهشون نگاه میکردم یونجی یه دختر معصوم و بیگناه بود که هر حرکت جونگ کوک رو از روی عشق میدید اما جونگ کوک تو نگاهش هیچ احساسی نبود ! و یونجی رو به چشم عروسکی میدید که اون بخواد راست میره اون بخواد چپ میره و درست فکر میکرد جونگ کوک بعد از فهمیدن زندگی یونجی رفتارش باهاش عوض شد اولش بهش دقت نکرده بودم ولی الان به خوبی فهمیدم دلم میخواست بلند بشم دست یونجی رو بگیرم و بگم اشتباه نکن ! اما ......
یونجی: دقیقا تو بغلش بودم احساس امنیت و ارامش میکردم
جونگ کوک: با این وضعیت نمیتونی اینجا بمونی باید استراحت کنی خونه غذا میخورم اریک حواست به یونجی باشه من میرم حساب کنم بگم غذا رو میبریم
اریک: باشه
جونگ کوک که رفت الان بهترین زمان بود تا به یونجی بفهمونم رد نگاهسو دنبال کردم و دقیقا روی جونگ کوک متوقف شدم دستشو گرفتم و گفتم یونجی!
واسه کسی ماه باش که واسه چهارتا ستاره ولت نکنه:)
یونجی: منظورت چیه؟
اریک: تا خواستم چیزی بگم جونگ کوک اومد یونجی با تعجب به من نگاه میکرد
جونگ کوک: چیزی شده؟
اریک: نه فقط داستم میگفتم اگر مشکلی داره بریم بیمارستان
جونگ کوک: حق با اریکه باید بریم بیمارستان تا مطمئن بشم حالت خوبه
اریک: کوک بازیگر خوبی بود....
یونجی: اما لازم نیست
جونگ کوک: خیلی هم لازمه دستشو گرفتم و رفتیم بیرون درو براش باز کردم اونم نشست
یونجی: باور کن حالم خوبه فقط میخوام یکم استراحت کنم
جونگ کوک: نمیشه
یونجی: لطفا...
جونگ کوک: خیله خب
اریک: ام من میرم خونه
جونگ کوک: با ما شام نمیخوری؟
اریک: نه
جونگ کوک: پس غذا تو بردار
اریک: خیله خب...
غذا رو برداشتم سوار ماشینم شدم کل راه ذهنم درگیر بود.....
یونجی: خودمو جمع و جور کردم لباسام خونی بود گوشه لبم هم زخمی ولی به دوی خودم نیاوردم و رفتم سر میز
جونگ کوک: الان موقعه خوبی بود رمانی کاملا مناسب برای کامل جذب شدنش با سمت من اون منو نمیشناسه فک میکنه یه ادم ساده روبروشه ولی نه! کل این مدت همه چی یه بازی بود از نتونستن بستن کروات تا هر نزدیکی دیگه حتا اتفاق های دیشب!
یونجی: اومدم بشینم که
جونگ کوک: چه اتفاقی افتاده ؟
سریع بلند شدم و به سمتش رفتم دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش بگو ببینم چی شده؟
یونجی: برای اولین بار توی زندگیم حس میکردگ برای یکی مهمم حس خیلی خوبی بود
چی نیست یه اتفاق بود
جونگ کوک: تو چقدر ساده ای درسته مهم نیست! ولی تا اون شرکت رو بدست بیارم لازمت دارم... ( توی ذهنش )
چی داری میگی؟ کی این بلا رو سرت اورده؟
اریک: داشتم به صحنه رو بروم دقت میکردم که یهو یادم اومد جونگ کوک میدونست یونجی کتک خورده ولی کاری نکرد اما الان.....وقتی بهشون نگاه میکردم یونجی یه دختر معصوم و بیگناه بود که هر حرکت جونگ کوک رو از روی عشق میدید اما جونگ کوک تو نگاهش هیچ احساسی نبود ! و یونجی رو به چشم عروسکی میدید که اون بخواد راست میره اون بخواد چپ میره و درست فکر میکرد جونگ کوک بعد از فهمیدن زندگی یونجی رفتارش باهاش عوض شد اولش بهش دقت نکرده بودم ولی الان به خوبی فهمیدم دلم میخواست بلند بشم دست یونجی رو بگیرم و بگم اشتباه نکن ! اما ......
یونجی: دقیقا تو بغلش بودم احساس امنیت و ارامش میکردم
جونگ کوک: با این وضعیت نمیتونی اینجا بمونی باید استراحت کنی خونه غذا میخورم اریک حواست به یونجی باشه من میرم حساب کنم بگم غذا رو میبریم
اریک: باشه
جونگ کوک که رفت الان بهترین زمان بود تا به یونجی بفهمونم رد نگاهسو دنبال کردم و دقیقا روی جونگ کوک متوقف شدم دستشو گرفتم و گفتم یونجی!
واسه کسی ماه باش که واسه چهارتا ستاره ولت نکنه:)
یونجی: منظورت چیه؟
اریک: تا خواستم چیزی بگم جونگ کوک اومد یونجی با تعجب به من نگاه میکرد
جونگ کوک: چیزی شده؟
اریک: نه فقط داستم میگفتم اگر مشکلی داره بریم بیمارستان
جونگ کوک: حق با اریکه باید بریم بیمارستان تا مطمئن بشم حالت خوبه
اریک: کوک بازیگر خوبی بود....
یونجی: اما لازم نیست
جونگ کوک: خیلی هم لازمه دستشو گرفتم و رفتیم بیرون درو براش باز کردم اونم نشست
یونجی: باور کن حالم خوبه فقط میخوام یکم استراحت کنم
جونگ کوک: نمیشه
یونجی: لطفا...
جونگ کوک: خیله خب
اریک: ام من میرم خونه
جونگ کوک: با ما شام نمیخوری؟
اریک: نه
جونگ کوک: پس غذا تو بردار
اریک: خیله خب...
غذا رو برداشتم سوار ماشینم شدم کل راه ذهنم درگیر بود.....
۱۰.۷k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.