پرستار بچم پارت ۵۲
+ از خواب پریدم این دیگه چی بود چرا داشتم خواب میدیدم با کوک دارم س/ک/س میکنم (برو توبه کن واقعا چه انتظاری داشتی پیف پیف🗿🦦) نمیدونم چرا یهو اشکام شروع کردن به ریختن و با صدای گریم کوک بیدار شد و من و توی بغلش کشید
_ با صدای گریه ات از خواب بیدار شدم کشیدمش توی بغلم و سرشو بوسیدم و محکم بغلش کردم
کوک:چی شده ات؟ چرا گریه میکنی؟
ات: هق برو کناررر بهم دست نزن
کوک:منظورت چیه چیشده؟
ات:بهت میگ....
_ناگهانی بوسیدمش نمیدونستم چیشده که هی پسم میزد ولی نمیتونستم جدا بشم و بعد محکم زدن ضربه به سینم ازش جدا شدم
کوک:نمیخوای بهم بگی چیشده؟
ات:برو...کنار
کوک:بهم بگو چیکارت کردمکه انقدر پسم میزنی*بغض*
ات:من تورو دوست ندارم من.....من جیمین و دوست دارم *بغض*
کوک:پس چرا وقتی بوسیدم گردنمو گرفتی هان حتی توی خوابم نمیتونی بیخیالم بشی پس چرا سعی میکنی خودتو ازم برونی*فریاد*
ات:من ....من فکر کردم جیمین داشتم...خواب اونو میدیدم *اروم*
کوک:چ....چی؟*بغض و اروم*
ات: من حسی بهت ندارم خواهشا نزدیکم نشو
+بازم شکوندم، بازم دل بی طاقت و لطیف شو شکوندم:) اگه میتونستم بهت واقعیت رو بگم بهت قول میدم قول میدم نمیذاشتم یه لحظه انقدر عذاب بکشی ، از توی تخت بلند شدم و رفتم سمت اتاقم
روی تخت نشستم واقعا دیگه نمی دونستم چیکار کنم سرمو بین دستام گرفتم دیگه داشت اشکم در میومد به پشتم نگاه کردم جیمین و جیهو توی بغل هم خوابیده بودن آچا هم اونور تخت خوابیده بود دوش گرفتم و لباس پوشیدم و صبحانه رو آماده کردم....
__________________________________
+شب شده بود واقعا حوصله هیچی رو نداشتم ذهنم خیلی درگیر بود
خواستم آشپزی کنم که جیمین گفت
جیمین: امشب نظرتون چیه بریم رستوران؟ هممون خسته ایم
ات:فکر بدی نیست واقعا حوصله آشپزی نداشتم
کوک:باشه مشکلی ندارم
میا:البته بریم
+نیم تنه و دامن کوتاه مشکی شیکی انتخاب کردم و پوشیدم موهام رو آزاد گذاشتم (اسلاید بعد) و کفشام پام کردم جیمین اومد تو با دیدنم شکه شو فکر کنم ریدم
ات:خوب نشده؟ عوضش کنم؟
جیمین:عا نهنه...خیلی خوب شدی*لبخند* میترسم به جای شام تورو بخورم
_ با صدای گریه ات از خواب بیدار شدم کشیدمش توی بغلم و سرشو بوسیدم و محکم بغلش کردم
کوک:چی شده ات؟ چرا گریه میکنی؟
ات: هق برو کناررر بهم دست نزن
کوک:منظورت چیه چیشده؟
ات:بهت میگ....
_ناگهانی بوسیدمش نمیدونستم چیشده که هی پسم میزد ولی نمیتونستم جدا بشم و بعد محکم زدن ضربه به سینم ازش جدا شدم
کوک:نمیخوای بهم بگی چیشده؟
ات:برو...کنار
کوک:بهم بگو چیکارت کردمکه انقدر پسم میزنی*بغض*
ات:من تورو دوست ندارم من.....من جیمین و دوست دارم *بغض*
کوک:پس چرا وقتی بوسیدم گردنمو گرفتی هان حتی توی خوابم نمیتونی بیخیالم بشی پس چرا سعی میکنی خودتو ازم برونی*فریاد*
ات:من ....من فکر کردم جیمین داشتم...خواب اونو میدیدم *اروم*
کوک:چ....چی؟*بغض و اروم*
ات: من حسی بهت ندارم خواهشا نزدیکم نشو
+بازم شکوندم، بازم دل بی طاقت و لطیف شو شکوندم:) اگه میتونستم بهت واقعیت رو بگم بهت قول میدم قول میدم نمیذاشتم یه لحظه انقدر عذاب بکشی ، از توی تخت بلند شدم و رفتم سمت اتاقم
روی تخت نشستم واقعا دیگه نمی دونستم چیکار کنم سرمو بین دستام گرفتم دیگه داشت اشکم در میومد به پشتم نگاه کردم جیمین و جیهو توی بغل هم خوابیده بودن آچا هم اونور تخت خوابیده بود دوش گرفتم و لباس پوشیدم و صبحانه رو آماده کردم....
__________________________________
+شب شده بود واقعا حوصله هیچی رو نداشتم ذهنم خیلی درگیر بود
خواستم آشپزی کنم که جیمین گفت
جیمین: امشب نظرتون چیه بریم رستوران؟ هممون خسته ایم
ات:فکر بدی نیست واقعا حوصله آشپزی نداشتم
کوک:باشه مشکلی ندارم
میا:البته بریم
+نیم تنه و دامن کوتاه مشکی شیکی انتخاب کردم و پوشیدم موهام رو آزاد گذاشتم (اسلاید بعد) و کفشام پام کردم جیمین اومد تو با دیدنم شکه شو فکر کنم ریدم
ات:خوب نشده؟ عوضش کنم؟
جیمین:عا نهنه...خیلی خوب شدی*لبخند* میترسم به جای شام تورو بخورم
۳۴.۰k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.