"وانشات کوتاه جیهوپ پارت دوم"
--
چشمهام و به آرومی باز کردم . تو یه اتاق 40 متری بودم که کنارم پنجره قدی داشت و آینه ی مشکی شکسته ای روبروم بود. رو تختی قرمز مخملی رو از روی خودم کنار زدم و سرپا شدم . با تعجب توی آینه ی شکسته به خودم نگاه کردم . یه لباس قرمز پوشیده بودم و ..منی که اصلا آرایش نمیکنم ، رژ قرمز زده بودم؟! از اتاق خارج شدم . همون راهروی دیشبی بود فقط الان واقعا دوتا اتاق داشت و دیگه کش نمی اومد ، بعد از رد شدن از راهرو پله هارو پایین رفتم و اسمش و صدا زدم: آقای جانگ.. جانگ هوسوک..
هیچ جوابی نداد
چرخی توی خونه زدم اما نبود ، صبر کن ببینم این خونه دوتا اتاق داره پس حتما یکی از اونا برای خودشه ، ممکنه خواب باشه
به سمت اون یکی اتاق رفتم ، در مشکی و دستگیره ی طلایی داشت ، دستگیره رو بین دستام گرفتم و به سمت پایین کشیدمش
پشت به من روی یه صندلی نشسته بود و بی حرکت بود
+اوه شما اینجایید ؟ میخواستم بابت دیشب ازتون تشکر کنم بهتره برگردم
نفهمیدم که چطور توی یه ثانیه خودش و بهم رسوند. روبروم ایستاد و گفت: واقعا میخوای بری؟
گفتم: خب معلومه الان صبح شده منم نمیترسم بهتره برگردم خونه
هوسوک: به هر حال اگر برگردی شب موقع خواب هم اینجا و هم من رو فراموش میکنی ، ولی چرا میخوای بری؟
پرسیدم: قرار بود بمونم؟!
سرش و توی گردنم فرو برد و بو کشید. کمی لرزیدم و گفتم: چیکار..میکنی؟
رفت عقب و گفت: به نظر میاد خون شیرینی داری!
+فکر کنم حالتون خوب نیست ، متاسفانه نمیتونم هیچ پولی در مقابل کاری که در حقم انجام دادید بهتون بدم چون کیفم رو گم کردم . اگر طور دیگه ای میتونم لطفتون و جبران کنم..
پرید وسط حرفم:میتونی اینجا بمونی!
+عاممم ولی من باید برگردم پیش مادرم .
-ازت خوشم میاد..
بعد از گفتن این جمله لبخند زد .
+ههه شوخی جالبی بود انگار آدم شوخ طبعی هستید
-آدم؟
یه نگاهی که توش (وات د فاک) موج میزد بهش انداختم و از اتاق خارج شدم . روبروی در خروجی بودم که دوباره جلوم ظاهر شد
دستم و گذاشتم روی قلبم و نفس نفس زدم
یه ریم : آیگو خدای من تو دیگه چه جونوری هستی چطور انقدر سریعی؟
هوسوک: اگر تو بری قلبم میشکنه . و اگر قلبم بشکنه برای همیشه نابود میشم ، بهت گفتم ازت خوشم میاد و تو داری میزاری میری؟
گفتم: ولی تو داشتی شوخی میکردی ، آقای جانگ خواهش میکنم برو کنار
دستهاش و باز کرد و در خروجی رو پوشش داد ، چشمهای قهوه ایش کم کم قرمز میشدن و پوست نرمالش رنگ برف شده بود
ترسیده بودم و انگار توان حرف زدن یا واکنش نشون دادن به طور کلی ازم گرفته شده بود. دستم و بین دستهاش گرفت. الان دستاش داغ بود.. انقدر داغ که انگار یه میله فلزی داغ دور دستم بسته شده . فوری دستم و کشیدم
-من برای اولین بار عاشق شدم ، به قول تو من جونِوَرم ، من جونوری ام که خیلی بی پرده حرفام و میزنم ، ببخشید ولی دیگه نمیتونی بری!
+آقای جانگ دارید من و میترسونید ..
-نترس ! من میتونم برای تو یه فرشته باشم اما برای دیگران یه فرشته مرگ ..
همونطور که دستم و میکشید و به سمت اتاقش میبرد بدون گفتن هیچ حرفی و تقلا کردن دنبالش میرفتم ، انگار یه خواب بود که اختیار انجام دادن هیچکاری رو نداشتم
در و باز کرد و من و با خودش برد توی اتاق.
با نشوندنم روی تخت خودشم روبروم نشست .
غرید: پس چرا هیچی نمیگی؟
+من یه روز کامل هم نیست که باهاتون آشنا شدم و تو ، توی یه روز عاشقم شدی؟
-اما تو دو ساله که اینجایی!
متعجب گفتم: چی؟ اشتباه میکنی من دیشب اومدم اینجا!
گفت: تو داری اشتباه میکنی . همین الان شد دو سال و سی روز
با قرار گرفتن یکهویی لبهاش رو گردنم چشمهام و به هم فشردم
فرود اومدن دوتا سوزن تیز و روی پوست گردنم حس میکردم و با سوزش شدید چشمام و به هم فشردم .
+احححهه..ل..لعنتی..بسه..
دندوناش پوست گردنم و سوراخ کرد و منم جیغ کوچیکی زدم . سنگینی جسمش رو انداخت روم و باعث شد روی تخت دراز بکشم و اونم روی من . زبونش رو روی زخمهای گردنم کشید
و بعد رفت عقب
-دیدی گفتم خیلی شیرینه؟
خواستم بلند شم که دستش و روی شونم گذاشت و اینبار لباش روی لبام قرار گرفت
خیلی کاربلد بود اما به جای لذت بردن اشکهام بود که گونه هام و خیس کرده بود .
با زبونش تمام قسمت های دهنم و لمس کرد
--
با حس سردرد از روی تخت بلند شدم . یادم میاد درحال خوردن خون گردنم بود که از هوش رفتم .
کامل لخت بودم و توی اتاق اون مردتیکه بودم ، رفتم جلوی آینه و به جای کیس مارک هاش نگاه کردم .
الان از اینکه اون یه انسان نیست مطمئن شده بودم ولی به نظر نمیاومد یه خوناشام باشه چون با چیزهایی که تو فیلما دیدم خیلی فرق داشت .
چندروز بود هیچی نخورده بودم اما احساس گرسنگی نمیکردم و به نظرم اینجا خیلی عجیب بود. اگر دارم خواب میبینم ، دلم میخواد زودتر از این خواب کوفتی بیدار بشم
چشمهام و به آرومی باز کردم . تو یه اتاق 40 متری بودم که کنارم پنجره قدی داشت و آینه ی مشکی شکسته ای روبروم بود. رو تختی قرمز مخملی رو از روی خودم کنار زدم و سرپا شدم . با تعجب توی آینه ی شکسته به خودم نگاه کردم . یه لباس قرمز پوشیده بودم و ..منی که اصلا آرایش نمیکنم ، رژ قرمز زده بودم؟! از اتاق خارج شدم . همون راهروی دیشبی بود فقط الان واقعا دوتا اتاق داشت و دیگه کش نمی اومد ، بعد از رد شدن از راهرو پله هارو پایین رفتم و اسمش و صدا زدم: آقای جانگ.. جانگ هوسوک..
هیچ جوابی نداد
چرخی توی خونه زدم اما نبود ، صبر کن ببینم این خونه دوتا اتاق داره پس حتما یکی از اونا برای خودشه ، ممکنه خواب باشه
به سمت اون یکی اتاق رفتم ، در مشکی و دستگیره ی طلایی داشت ، دستگیره رو بین دستام گرفتم و به سمت پایین کشیدمش
پشت به من روی یه صندلی نشسته بود و بی حرکت بود
+اوه شما اینجایید ؟ میخواستم بابت دیشب ازتون تشکر کنم بهتره برگردم
نفهمیدم که چطور توی یه ثانیه خودش و بهم رسوند. روبروم ایستاد و گفت: واقعا میخوای بری؟
گفتم: خب معلومه الان صبح شده منم نمیترسم بهتره برگردم خونه
هوسوک: به هر حال اگر برگردی شب موقع خواب هم اینجا و هم من رو فراموش میکنی ، ولی چرا میخوای بری؟
پرسیدم: قرار بود بمونم؟!
سرش و توی گردنم فرو برد و بو کشید. کمی لرزیدم و گفتم: چیکار..میکنی؟
رفت عقب و گفت: به نظر میاد خون شیرینی داری!
+فکر کنم حالتون خوب نیست ، متاسفانه نمیتونم هیچ پولی در مقابل کاری که در حقم انجام دادید بهتون بدم چون کیفم رو گم کردم . اگر طور دیگه ای میتونم لطفتون و جبران کنم..
پرید وسط حرفم:میتونی اینجا بمونی!
+عاممم ولی من باید برگردم پیش مادرم .
-ازت خوشم میاد..
بعد از گفتن این جمله لبخند زد .
+ههه شوخی جالبی بود انگار آدم شوخ طبعی هستید
-آدم؟
یه نگاهی که توش (وات د فاک) موج میزد بهش انداختم و از اتاق خارج شدم . روبروی در خروجی بودم که دوباره جلوم ظاهر شد
دستم و گذاشتم روی قلبم و نفس نفس زدم
یه ریم : آیگو خدای من تو دیگه چه جونوری هستی چطور انقدر سریعی؟
هوسوک: اگر تو بری قلبم میشکنه . و اگر قلبم بشکنه برای همیشه نابود میشم ، بهت گفتم ازت خوشم میاد و تو داری میزاری میری؟
گفتم: ولی تو داشتی شوخی میکردی ، آقای جانگ خواهش میکنم برو کنار
دستهاش و باز کرد و در خروجی رو پوشش داد ، چشمهای قهوه ایش کم کم قرمز میشدن و پوست نرمالش رنگ برف شده بود
ترسیده بودم و انگار توان حرف زدن یا واکنش نشون دادن به طور کلی ازم گرفته شده بود. دستم و بین دستهاش گرفت. الان دستاش داغ بود.. انقدر داغ که انگار یه میله فلزی داغ دور دستم بسته شده . فوری دستم و کشیدم
-من برای اولین بار عاشق شدم ، به قول تو من جونِوَرم ، من جونوری ام که خیلی بی پرده حرفام و میزنم ، ببخشید ولی دیگه نمیتونی بری!
+آقای جانگ دارید من و میترسونید ..
-نترس ! من میتونم برای تو یه فرشته باشم اما برای دیگران یه فرشته مرگ ..
همونطور که دستم و میکشید و به سمت اتاقش میبرد بدون گفتن هیچ حرفی و تقلا کردن دنبالش میرفتم ، انگار یه خواب بود که اختیار انجام دادن هیچکاری رو نداشتم
در و باز کرد و من و با خودش برد توی اتاق.
با نشوندنم روی تخت خودشم روبروم نشست .
غرید: پس چرا هیچی نمیگی؟
+من یه روز کامل هم نیست که باهاتون آشنا شدم و تو ، توی یه روز عاشقم شدی؟
-اما تو دو ساله که اینجایی!
متعجب گفتم: چی؟ اشتباه میکنی من دیشب اومدم اینجا!
گفت: تو داری اشتباه میکنی . همین الان شد دو سال و سی روز
با قرار گرفتن یکهویی لبهاش رو گردنم چشمهام و به هم فشردم
فرود اومدن دوتا سوزن تیز و روی پوست گردنم حس میکردم و با سوزش شدید چشمام و به هم فشردم .
+احححهه..ل..لعنتی..بسه..
دندوناش پوست گردنم و سوراخ کرد و منم جیغ کوچیکی زدم . سنگینی جسمش رو انداخت روم و باعث شد روی تخت دراز بکشم و اونم روی من . زبونش رو روی زخمهای گردنم کشید
و بعد رفت عقب
-دیدی گفتم خیلی شیرینه؟
خواستم بلند شم که دستش و روی شونم گذاشت و اینبار لباش روی لبام قرار گرفت
خیلی کاربلد بود اما به جای لذت بردن اشکهام بود که گونه هام و خیس کرده بود .
با زبونش تمام قسمت های دهنم و لمس کرد
--
با حس سردرد از روی تخت بلند شدم . یادم میاد درحال خوردن خون گردنم بود که از هوش رفتم .
کامل لخت بودم و توی اتاق اون مردتیکه بودم ، رفتم جلوی آینه و به جای کیس مارک هاش نگاه کردم .
الان از اینکه اون یه انسان نیست مطمئن شده بودم ولی به نظر نمیاومد یه خوناشام باشه چون با چیزهایی که تو فیلما دیدم خیلی فرق داشت .
چندروز بود هیچی نخورده بودم اما احساس گرسنگی نمیکردم و به نظرم اینجا خیلی عجیب بود. اگر دارم خواب میبینم ، دلم میخواد زودتر از این خواب کوفتی بیدار بشم
۳۴.۴k
۱۷ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.