پارت ۱
چند پارتی
کاپل: ا.ت، جونگکوک
ویو ا.ت
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم یه کش و قوصی به بدنم دادم و با به یاد اوردن اینکه فردا میخواییم با اعضا بریم کانادا برای اجرا ذوق مرگ شدم و خیلی خوشحال بودم سرمو توی بالشتم فرو کردم و جیغ بنفشی زدم و بلند شدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی..
کارای لازمو کردم و اومدم بیرون و رفتم سمت اتاقم و لباس مدرسمو پوشیدم و آرایش ملایمی کردم و رفتم بیرون که صداهایی از آشپزخونه میومد از پله ها رفتم پایین و دیدم جونگکوک داره صبحونه آماده میکنه لبخندی رو لبام نشست و سلامی کردم...
ویو جونگکوک
با دیدن قیافه خوابالود و کیوت ا.ت دلم ضعف رفت و لبخندی رو لبام نشست و متقابلا جواب دادم:
_سلام صبحت بخیر ا.ت!
-صبح توم بخیر..
_خوب خوابیدی؟
-اره..من باید برم دیرم شده
_عاا..وایسا وایسا بیا این پنکیک رو پختم بخور یکم جون بگیری!
-باشه..
یکی از پنکیک هارو برداشتم و خوردم واقعا خوشمزه شده بود رومو کردم سمت جونگکوک و گفتم:
-خیلی خوب شده خوشمزس..
_لبخندی زدم و گفتم:
نوش جونت ا.ت برو مراقب خودت باش!
-باشه خدافظ
_خدافظ
ویو ا.ت
رفتم سمت ماشین که بادیگاردم درو باز کرد و سوار شدم..
-راه بیوفت
_بله
...............................
رسیدم مدرسه و رفتم داخل که با هانا دوست صمیمیم روبه رو شدم و سلامی کردم...
☆سلام ا.ت چطوری؟
-خوبم مرسی
☆بریم کلاس دیر شد!
-بریم
...............................
بعد از تموم شدن کلاس و رفتن استاد داشتم وسایلمو جمع میکردم که هانا اومد سمتم و گفت:
☆ا.ت ساعت۹:٠٠ میتونی بیای ب.ار دوستپسرم پارتی گرفته گفتم توم بیای فردا میخوای بری تا چند روز نمیبینمت دلم برات تنگ میشه بدجنس..
☆به مشت زدم به شونه ا.ت که با عصبانیت گفت:
-اییییی..دردم گرفت!
_ببخشید.. حالا میای؟
-اره میام
☆با ذوق گفتم:
پس میبینمت بای!
-خدافظ
............................
رسیدم خونه که کلیدو توی در چرخوندم و داشتم بازش میکردم که یکی درو باز کرد و افتادم روش...
سرمو که بلند کردم دیدم جونگکوکه ضربان قلبم رفت بالا و قشنگ صداشو میشنیدم رفتم توی شوک صورتامون خیلی نزدیک هم بود یهو از شوک در اومدم و سریع از روش بلندشدم از خجالت صورتم سرخ شده بود و سرمو انداختم پایین...
خداروشکر اعضا اینجا نبود اگه بودن دیگه آب میشدم میرفتم توی زمین..
از خجالتی که از جونگکوک کشیدم بدو بدو از پله ها رفتم بالا و خودمو توی اتاقم قایم کردم دستمو گذاشتم روی قلبم که داشت از جاش کنده میشد....
-اووفف نزدیک بودا...
بلندشدم و لباسامو عوض کردم و رفتم تا یه دوشی بگیرم...
................................
از حموم بیرون اومدم و موهامو خشک کردم و با اتو مو موهامو حالت دادم و آرایشی کردم و عطرمو زدم و نگاهی به ساعت انداختم که ساعت ۸:۴٠ دقیقه بود...
لایک و کامنت یادتون نره🫰🏻❤️
کاپل: ا.ت، جونگکوک
ویو ا.ت
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم یه کش و قوصی به بدنم دادم و با به یاد اوردن اینکه فردا میخواییم با اعضا بریم کانادا برای اجرا ذوق مرگ شدم و خیلی خوشحال بودم سرمو توی بالشتم فرو کردم و جیغ بنفشی زدم و بلند شدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی..
کارای لازمو کردم و اومدم بیرون و رفتم سمت اتاقم و لباس مدرسمو پوشیدم و آرایش ملایمی کردم و رفتم بیرون که صداهایی از آشپزخونه میومد از پله ها رفتم پایین و دیدم جونگکوک داره صبحونه آماده میکنه لبخندی رو لبام نشست و سلامی کردم...
ویو جونگکوک
با دیدن قیافه خوابالود و کیوت ا.ت دلم ضعف رفت و لبخندی رو لبام نشست و متقابلا جواب دادم:
_سلام صبحت بخیر ا.ت!
-صبح توم بخیر..
_خوب خوابیدی؟
-اره..من باید برم دیرم شده
_عاا..وایسا وایسا بیا این پنکیک رو پختم بخور یکم جون بگیری!
-باشه..
یکی از پنکیک هارو برداشتم و خوردم واقعا خوشمزه شده بود رومو کردم سمت جونگکوک و گفتم:
-خیلی خوب شده خوشمزس..
_لبخندی زدم و گفتم:
نوش جونت ا.ت برو مراقب خودت باش!
-باشه خدافظ
_خدافظ
ویو ا.ت
رفتم سمت ماشین که بادیگاردم درو باز کرد و سوار شدم..
-راه بیوفت
_بله
...............................
رسیدم مدرسه و رفتم داخل که با هانا دوست صمیمیم روبه رو شدم و سلامی کردم...
☆سلام ا.ت چطوری؟
-خوبم مرسی
☆بریم کلاس دیر شد!
-بریم
...............................
بعد از تموم شدن کلاس و رفتن استاد داشتم وسایلمو جمع میکردم که هانا اومد سمتم و گفت:
☆ا.ت ساعت۹:٠٠ میتونی بیای ب.ار دوستپسرم پارتی گرفته گفتم توم بیای فردا میخوای بری تا چند روز نمیبینمت دلم برات تنگ میشه بدجنس..
☆به مشت زدم به شونه ا.ت که با عصبانیت گفت:
-اییییی..دردم گرفت!
_ببخشید.. حالا میای؟
-اره میام
☆با ذوق گفتم:
پس میبینمت بای!
-خدافظ
............................
رسیدم خونه که کلیدو توی در چرخوندم و داشتم بازش میکردم که یکی درو باز کرد و افتادم روش...
سرمو که بلند کردم دیدم جونگکوکه ضربان قلبم رفت بالا و قشنگ صداشو میشنیدم رفتم توی شوک صورتامون خیلی نزدیک هم بود یهو از شوک در اومدم و سریع از روش بلندشدم از خجالت صورتم سرخ شده بود و سرمو انداختم پایین...
خداروشکر اعضا اینجا نبود اگه بودن دیگه آب میشدم میرفتم توی زمین..
از خجالتی که از جونگکوک کشیدم بدو بدو از پله ها رفتم بالا و خودمو توی اتاقم قایم کردم دستمو گذاشتم روی قلبم که داشت از جاش کنده میشد....
-اووفف نزدیک بودا...
بلندشدم و لباسامو عوض کردم و رفتم تا یه دوشی بگیرم...
................................
از حموم بیرون اومدم و موهامو خشک کردم و با اتو مو موهامو حالت دادم و آرایشی کردم و عطرمو زدم و نگاهی به ساعت انداختم که ساعت ۸:۴٠ دقیقه بود...
لایک و کامنت یادتون نره🫰🏻❤️
۳.۵k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳