عشق خونی
عشق_خونی
پارت⁴
چند قدم به اون قسمت نزدیک شدم و به دختره زل زدم...
نسیم ملایمی که در حال وزیدن بود...
موهامو تکون میداد و دامن لباسم رو پف دار میکرد.
راهمو به سمت در اصلی تغییر دادم...
برام مهم نیست اون کیه و چه نسبتی با این خوناشام داره...
من فقط نقشم برا مهمه که بهم نریزه...
با وارد شدم به خونه تقریبا چشمام از حدقه زد بیرون....
عمارت سجون بزرگ بود اما این یه برابر بزرگ تره...
با راهنمایی خدمتکار رفتم اتاقم و روی تختم دراز کشیدم...
حس ترس و اضطرابی که دارم، باعث دل دردم شده...
باید سعی کنم اروم باشم وگرنه لو میرم...
اول از همه باید اسمشو بفهمم...
ایش قبله اینکه باید نقشه رو شروع کنم باید اطلاعاتم رو تکمیل میکردم.
بعد از اینکه چرتی زدم با صدای زن های خدمتکار و اعلام وقت ناهار، چشمام رو باز کردم.
از توی کمد یه لباس ابی آسمانی برداشتم و پوشیدم....
لباس تا زانوم بود و بالا تنش تنگ بودو دامنشم گشاد میشد....
رفتم طبقه پایین و به سمت اتاق غذاخوری حرکت کردم....
با ورودم توجه اقای پارک و پسر جذاب دیگه ای که سر میز بودن بهم جلب شد....
پسره حال و احوالی کرد و روبه پارک گفت
_ اوووو جیمین شی، چه بانوی خوشگلی گیرت اومده... حالا وقتشه سایا رو بدی به من..
این پسر حتما فرشته نجاتمه...
به جیمین نگاه بی حسی کردم. پس اسمت جیمینه...
جیمین نیشخندی زد..
جیمین : جونگ کوکا، دلتو الکی صابون نزن سایا تا اخرین روز عمرش مال منه.
با کنجکاوی سر میز نشستم...
اوت دختری که توی باغ بود وارد اتاق شد و با نگاهای جیمین، رفت کنارش نشست...
پس سایا این دختره و معشوقه جیمینه؟؟
یخورده گیج شده بودم ولی موضوع مهمی نبود که بخوام انالیزش کنم...
جونگ کوک با لحن پر اعتراض گفت..
جونگکوک: خیلی نامردیا، خب تو دوتا دختر خوشگل توی خونت داری، یکیش رو بده به من...
جیمین پوزخندی زد
جیمین: اون یک خوناشامه و بدردم نمیخوره! اگه دلت میخواد ببرش!
پارت⁴
چند قدم به اون قسمت نزدیک شدم و به دختره زل زدم...
نسیم ملایمی که در حال وزیدن بود...
موهامو تکون میداد و دامن لباسم رو پف دار میکرد.
راهمو به سمت در اصلی تغییر دادم...
برام مهم نیست اون کیه و چه نسبتی با این خوناشام داره...
من فقط نقشم برا مهمه که بهم نریزه...
با وارد شدم به خونه تقریبا چشمام از حدقه زد بیرون....
عمارت سجون بزرگ بود اما این یه برابر بزرگ تره...
با راهنمایی خدمتکار رفتم اتاقم و روی تختم دراز کشیدم...
حس ترس و اضطرابی که دارم، باعث دل دردم شده...
باید سعی کنم اروم باشم وگرنه لو میرم...
اول از همه باید اسمشو بفهمم...
ایش قبله اینکه باید نقشه رو شروع کنم باید اطلاعاتم رو تکمیل میکردم.
بعد از اینکه چرتی زدم با صدای زن های خدمتکار و اعلام وقت ناهار، چشمام رو باز کردم.
از توی کمد یه لباس ابی آسمانی برداشتم و پوشیدم....
لباس تا زانوم بود و بالا تنش تنگ بودو دامنشم گشاد میشد....
رفتم طبقه پایین و به سمت اتاق غذاخوری حرکت کردم....
با ورودم توجه اقای پارک و پسر جذاب دیگه ای که سر میز بودن بهم جلب شد....
پسره حال و احوالی کرد و روبه پارک گفت
_ اوووو جیمین شی، چه بانوی خوشگلی گیرت اومده... حالا وقتشه سایا رو بدی به من..
این پسر حتما فرشته نجاتمه...
به جیمین نگاه بی حسی کردم. پس اسمت جیمینه...
جیمین نیشخندی زد..
جیمین : جونگ کوکا، دلتو الکی صابون نزن سایا تا اخرین روز عمرش مال منه.
با کنجکاوی سر میز نشستم...
اوت دختری که توی باغ بود وارد اتاق شد و با نگاهای جیمین، رفت کنارش نشست...
پس سایا این دختره و معشوقه جیمینه؟؟
یخورده گیج شده بودم ولی موضوع مهمی نبود که بخوام انالیزش کنم...
جونگ کوک با لحن پر اعتراض گفت..
جونگکوک: خیلی نامردیا، خب تو دوتا دختر خوشگل توی خونت داری، یکیش رو بده به من...
جیمین پوزخندی زد
جیمین: اون یک خوناشامه و بدردم نمیخوره! اگه دلت میخواد ببرش!
۴۴۳
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.