ا/ت
ا/ت
صدای های عجیبی از دور خونه میشنیدم ک مصادف شد با حمله شدن ب خونمون از طرف داییم دوباره نه ولی اینبار پسرا خیلی فرق کرده بودن
فرانک دره خونه رو شکوند و کلمه حمله کنید بچه هایمن رو به زبون اورد ک کل خونه پر از خوناشام ها شدن پشت اونحرومی دوتا پسر هاش اومدن تا خواستم حمله کنم سمتشون ک یه سری ها اومدن جلوم با ی مشت و لگد همشون میخوابیدن جیمین و جونگ کوک و خیلی دعوایی شده بودن و نازنین میشه گفت همیشه باهام همراه بود
فرانک: فک نمیکردم انقدر قوی باشن پنجاه نفرو زدن نیرو پشتیبانیییی
نازنین
ی سری های دیگه ریختن تو خونه صورت ا/ت خون خالی شده بود و ترسناک رگای دست و گردنش همه زده بود بیرون حواسم پرت پسرا شد ک ی نفر از پشت زد بهم به سمت جلو رفتم ک یکی منو گرفت و برگردوند و دستم رو قفل کرد و اونی م پرتم کرد شروع کرد به زدنم جیمین اومد سمت من ک دونفر اون رو گرفتن الان فقطکوک و ا/ت موندن ولی کوکی هم گرفتن ا/ت مونده بود ک بیشتراشون رو زد چون قابلیت خوندن ذهن داشت حتی مال خودمون رو و کنترل ذهن ولی فرانک زورش بیشتر بود و همچین چیزی برای اون عادیبود
فرانک: جوجه خواهرم چه وحشیه
ا/ت: دهن کثیفت رو ببند همه میدونن مرگ ننه بابام به لطف تو بود حالا هم نازنیننن چرااااا؟؟؟؟
فرانک: چون مامان تو عاشق ی انسان بود و شما دوتا هم همین طور
تفنگ رو در اوردم به سمت سه تا شلیک کردم
ا/ت: تموم تیر ها به بدن اثابت کرد یدونه پام شکمم قفسه سینم
کوکی: نههههههه ولم کننننن ا/تتتتتتتتت ولمممم کننننن
نیکلاس: ای باباااا من میخواستم باهاش رابطه داشته باشم
فرانک: اون به این راحتی ها نمیمیره رفتم بالای سرش و دوتا گلوله توی قلبش زدم
نازنین: نهههههه ا/تتت ولم کنیدددد دست پشت سریم رو گاز گرفتم ک ولم کرد رفتم سمتش ا/ت همیشه میگفت تنها راه کشتن من ضربه توی قفسه سینمه و الان چهاتا گلوله تویسینش فرو رفته
ا/تتتتت آجیییییی برگردددددد ا/تتتتتت
جیمین: با چیزی ک دیدم باورمنمیشد از ی طرف مرگ ا/ت از طرف دیگه کشتن پدر و مادر ا/ت ب دست داییش و عاشق شدن نازنین و ا/ت اونمچی کسی ک عاشقشون شده من باشم ا/ت با اینکه بد بود ازیتمون میکرد ولی محافظمون بود با هر بدی ک داشت خیلی خوب بود داد و بیداد های کوکیو نازنین مثل باتوم توی سرم میکوبید نمیدونم چی شد ولی حس کردم خونم به جوش اومد پام رو انداختم پشت پای کسی ک پشتم بود پاش رو کشیدم چون غیر منتظره بود خورد زمین همه برگشتن سمت من ک شروع کردم به زندن اون چند نفری ک اونجا بودن کوک هم خودش رو آزاد کرد کمکم میکردم ولی با سوزش گردنم بیهوش شدم
فرانک: این سه رو بندازین توی ماشین وببرینشون توی قلعه اینم پرت کنید تویجنگل ک سمت دریا کسی اونجا نمیره
پارت سی یک💛🐣
صدای های عجیبی از دور خونه میشنیدم ک مصادف شد با حمله شدن ب خونمون از طرف داییم دوباره نه ولی اینبار پسرا خیلی فرق کرده بودن
فرانک دره خونه رو شکوند و کلمه حمله کنید بچه هایمن رو به زبون اورد ک کل خونه پر از خوناشام ها شدن پشت اونحرومی دوتا پسر هاش اومدن تا خواستم حمله کنم سمتشون ک یه سری ها اومدن جلوم با ی مشت و لگد همشون میخوابیدن جیمین و جونگ کوک و خیلی دعوایی شده بودن و نازنین میشه گفت همیشه باهام همراه بود
فرانک: فک نمیکردم انقدر قوی باشن پنجاه نفرو زدن نیرو پشتیبانیییی
نازنین
ی سری های دیگه ریختن تو خونه صورت ا/ت خون خالی شده بود و ترسناک رگای دست و گردنش همه زده بود بیرون حواسم پرت پسرا شد ک ی نفر از پشت زد بهم به سمت جلو رفتم ک یکی منو گرفت و برگردوند و دستم رو قفل کرد و اونی م پرتم کرد شروع کرد به زدنم جیمین اومد سمت من ک دونفر اون رو گرفتن الان فقطکوک و ا/ت موندن ولی کوکی هم گرفتن ا/ت مونده بود ک بیشتراشون رو زد چون قابلیت خوندن ذهن داشت حتی مال خودمون رو و کنترل ذهن ولی فرانک زورش بیشتر بود و همچین چیزی برای اون عادیبود
فرانک: جوجه خواهرم چه وحشیه
ا/ت: دهن کثیفت رو ببند همه میدونن مرگ ننه بابام به لطف تو بود حالا هم نازنیننن چرااااا؟؟؟؟
فرانک: چون مامان تو عاشق ی انسان بود و شما دوتا هم همین طور
تفنگ رو در اوردم به سمت سه تا شلیک کردم
ا/ت: تموم تیر ها به بدن اثابت کرد یدونه پام شکمم قفسه سینم
کوکی: نههههههه ولم کننننن ا/تتتتتتتتت ولمممم کننننن
نیکلاس: ای باباااا من میخواستم باهاش رابطه داشته باشم
فرانک: اون به این راحتی ها نمیمیره رفتم بالای سرش و دوتا گلوله توی قلبش زدم
نازنین: نهههههه ا/تتت ولم کنیدددد دست پشت سریم رو گاز گرفتم ک ولم کرد رفتم سمتش ا/ت همیشه میگفت تنها راه کشتن من ضربه توی قفسه سینمه و الان چهاتا گلوله تویسینش فرو رفته
ا/تتتتت آجیییییی برگردددددد ا/تتتتتت
جیمین: با چیزی ک دیدم باورمنمیشد از ی طرف مرگ ا/ت از طرف دیگه کشتن پدر و مادر ا/ت ب دست داییش و عاشق شدن نازنین و ا/ت اونمچی کسی ک عاشقشون شده من باشم ا/ت با اینکه بد بود ازیتمون میکرد ولی محافظمون بود با هر بدی ک داشت خیلی خوب بود داد و بیداد های کوکیو نازنین مثل باتوم توی سرم میکوبید نمیدونم چی شد ولی حس کردم خونم به جوش اومد پام رو انداختم پشت پای کسی ک پشتم بود پاش رو کشیدم چون غیر منتظره بود خورد زمین همه برگشتن سمت من ک شروع کردم به زندن اون چند نفری ک اونجا بودن کوک هم خودش رو آزاد کرد کمکم میکردم ولی با سوزش گردنم بیهوش شدم
فرانک: این سه رو بندازین توی ماشین وببرینشون توی قلعه اینم پرت کنید تویجنگل ک سمت دریا کسی اونجا نمیره
پارت سی یک💛🐣
۱۴.۹k
۰۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.