سلطنت بی رحم
سلطنت بی رحم
پارت ۱۸
وزیر انگشت اش را گذاشت و شلیک کرد اما با صدای شاهزاده تیر اش خطا رفت و از کناره آنائل رد شد آنائل زود چشمایش را باز کرد با دیدن شاهزاده که به سمت اش می آید شوکه شد
جونکوک : دست نگهدارید
وزیر : شاهزاده دارید چیکار میکنید
جونکوک : این را باید من از شما بپرسم چرا به سمته همسره آینده من و ملکه آینده این کشور شلیک می کنید
همه شوکه شدن پادشاه با عصبانیت گفت
پادشاه : چی دارید میگید شاهزاده این دختره دشمن ما هست
آنائل فقط شوکه به آنها نگاه میکرد یعنی چرا شاهزاده نجاتش داد چرا نزاشت بمیره
سر اش گیج میرفت چشمایش همش سیاهی میرفتن
چشمایش باز و بسته میشدن آخرین چیزی که دید شاهزاده بود که به طرف اش می آمد
جونکوک
« داشتم میرفتم به سمت اش که یهو از حال رفت و نزدیک بود بیافته زمین اما با عجله رفتم گرفتمش و نزاشتن بیافته رویه زمین »
شاهزاده رویه آنائل خم شد و او را براید استایل بغل کرد
و به طریقه سالون رفت از کناره دایه اش که اسلحه درست اش بود دختر دایی اش کاترینا رد شد
کاترینا عصبی روبه پدرش اش کرد آرام بهش گفت
کاترینا : من باید همسره شاهزاده بشم نه کسی دیگه ای
آدریانو با تعجب به شاهزاده خیره شده بود با خودش گفت
« جونکوک باز چه نقشه ای تو سرته »
شاهزاده از جلوی همه رد شد و رفت داخل سالون
از پله ها رفت بالا و وارده اتاق اش شد آنائل را گذاشت رویه تخت اش پتو را رو اش کشید کنار اش نشست و به صورته رنگ پریده اش و لب های خشک اش انداخت
دست اش را که دید زخمی است از ندیمه ها خواست تا بانده تمیزی برایش بیارن
پارچه ای که رویه دست آنائل بسته بود را از دست اش دور کرد دست اش خیلی عمیقی زخمی شده بود
جونکوک : چه اتفاقی برایت افتاده مگر شما شاه دوخت نیستید مطمئنم یک رازی هست
باند را بر دست آنائل بست و پیشانی اش که زخمی بود
را با بانده دیگری بست
از رویه تخت بلند شد و از اتاق رفت بیرون به ندیمه ای گفت تا برود بالای سره آنائل باشد و به طبیب قصر گفت تا برود آنائل را معاینه کند
شاهزاده به سالون اصلی رفت پادشاه ملکه و همه اعضای خانواده اش آنجا بودن حتا خواهرش دانیلا
شاهزاده به پادشاه تعظیم کرد و گفت
جونکوک : پادشاه من میخواهم با آن دوشیزه ازدواج بکنم
پادشاه : او دختره دشمن ما هست تو چطور. میتوانی با اون دوشیزه ازدواج کنی
وزیر : این اصلا امکان ندارد پادشاه
ملکه : بردارم درست می گوید نباید این ازدواج سر بگیره
جونکوک : پادشاه من به حرف های بقیه اهمیت نمیدهم اگر میخواهید من پادشاه آینده بشم باید بزارید با آن شاه دوخت لندن ازدواج کنم .......
پارت ۱۸
وزیر انگشت اش را گذاشت و شلیک کرد اما با صدای شاهزاده تیر اش خطا رفت و از کناره آنائل رد شد آنائل زود چشمایش را باز کرد با دیدن شاهزاده که به سمت اش می آید شوکه شد
جونکوک : دست نگهدارید
وزیر : شاهزاده دارید چیکار میکنید
جونکوک : این را باید من از شما بپرسم چرا به سمته همسره آینده من و ملکه آینده این کشور شلیک می کنید
همه شوکه شدن پادشاه با عصبانیت گفت
پادشاه : چی دارید میگید شاهزاده این دختره دشمن ما هست
آنائل فقط شوکه به آنها نگاه میکرد یعنی چرا شاهزاده نجاتش داد چرا نزاشت بمیره
سر اش گیج میرفت چشمایش همش سیاهی میرفتن
چشمایش باز و بسته میشدن آخرین چیزی که دید شاهزاده بود که به طرف اش می آمد
جونکوک
« داشتم میرفتم به سمت اش که یهو از حال رفت و نزدیک بود بیافته زمین اما با عجله رفتم گرفتمش و نزاشتن بیافته رویه زمین »
شاهزاده رویه آنائل خم شد و او را براید استایل بغل کرد
و به طریقه سالون رفت از کناره دایه اش که اسلحه درست اش بود دختر دایی اش کاترینا رد شد
کاترینا عصبی روبه پدرش اش کرد آرام بهش گفت
کاترینا : من باید همسره شاهزاده بشم نه کسی دیگه ای
آدریانو با تعجب به شاهزاده خیره شده بود با خودش گفت
« جونکوک باز چه نقشه ای تو سرته »
شاهزاده از جلوی همه رد شد و رفت داخل سالون
از پله ها رفت بالا و وارده اتاق اش شد آنائل را گذاشت رویه تخت اش پتو را رو اش کشید کنار اش نشست و به صورته رنگ پریده اش و لب های خشک اش انداخت
دست اش را که دید زخمی است از ندیمه ها خواست تا بانده تمیزی برایش بیارن
پارچه ای که رویه دست آنائل بسته بود را از دست اش دور کرد دست اش خیلی عمیقی زخمی شده بود
جونکوک : چه اتفاقی برایت افتاده مگر شما شاه دوخت نیستید مطمئنم یک رازی هست
باند را بر دست آنائل بست و پیشانی اش که زخمی بود
را با بانده دیگری بست
از رویه تخت بلند شد و از اتاق رفت بیرون به ندیمه ای گفت تا برود بالای سره آنائل باشد و به طبیب قصر گفت تا برود آنائل را معاینه کند
شاهزاده به سالون اصلی رفت پادشاه ملکه و همه اعضای خانواده اش آنجا بودن حتا خواهرش دانیلا
شاهزاده به پادشاه تعظیم کرد و گفت
جونکوک : پادشاه من میخواهم با آن دوشیزه ازدواج بکنم
پادشاه : او دختره دشمن ما هست تو چطور. میتوانی با اون دوشیزه ازدواج کنی
وزیر : این اصلا امکان ندارد پادشاه
ملکه : بردارم درست می گوید نباید این ازدواج سر بگیره
جونکوک : پادشاه من به حرف های بقیه اهمیت نمیدهم اگر میخواهید من پادشاه آینده بشم باید بزارید با آن شاه دوخت لندن ازدواج کنم .......
۲.۰k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.