رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁶⁹ ¤
□ پارت آخر :) □
___________________________
این یوپ : بیا پیش خودم هیچ جا جز پشت خودم امنیتی نداره بدو
به حرفش گوش کردم و بدو بدو دنبالش دویدم
یه جا وایساد و منم پشتش وایساده بودم و از لباسش چسبیده بودم
با احساس درد و سوزش توی قلبم نگاهی به لباسم انداختم ، کلا خونی شده بود
ترسیده رو به این یوپ گفتم : این چیه چرا لباسم خونیه
این یوپ : ببینمت چی شده
آماندا : این یوپ ، این یوپ قلبم میسوزه
همونجا افتادم زمین که این یوپ گرفتم ، سرم گیج میرفت کل بدنم یخ شده بود احساس میکردم رگ هام بسته شدن نمیتونستم حرکت کنم همونجوری تو بغل این یوپ بودم هیچ کاری نمیتونستم بکنم
این یوپ : آماندا منو ببین ببین چشماتو نبند خواهش میکنم منو ببین توروخدا تو قول دادی تنهام نزاری ، یکم دووم بیار الان چانگ ووک میاد آمانداااا ( گریه )
آماندا : این یوپ دارم میمیرم ؟ ( بغض )
این یوپ : نه نه کی گفته الان چانگ ووک میاد چشماتو نبند فقط یکم دووم بیار
دستاشو که خونی بود و رو صورتم گذاشت و ازم خواهش میکرد که چشمامو نبندم
ولی نمیتونستم همینجوری داشت ازم خون میرفت
سعی کردم حرفی بزنم
آماندا : دیدی ، دیدی زندگیمون و داستنمون مثل رومئو و ژولیت پایان خوشی نداشت ؟ دیدی رومئو من
این یوپ : این چه حرفیه ، کی گفته تو میمیری تو حق نداری منو تنها بزاری میفهمی حق نداری ( گریه )
میخواستم چیز دیگه ای بگم که با احساس بالا آوردن خون حرفی نزدم و چیزی دیگه بعدش نفهمیدم و چشام بسته شد و صدای های نامعلوم این یوپ و میشنیدم ولی اونا هم قطع شد
این یوپ : نه نه نهههههه آمانداااااا توروخداااااا مگه قول نداده بودی چشماتو نبند توروخدا قسمت میدم پاشو پاشو آماندااااا ( گریه و داد )
و پایان :)))))
{ برگرفته از داستان رومئو و ژولیت }
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
___________________________
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁶⁹ ¤
□ پارت آخر :) □
___________________________
این یوپ : بیا پیش خودم هیچ جا جز پشت خودم امنیتی نداره بدو
به حرفش گوش کردم و بدو بدو دنبالش دویدم
یه جا وایساد و منم پشتش وایساده بودم و از لباسش چسبیده بودم
با احساس درد و سوزش توی قلبم نگاهی به لباسم انداختم ، کلا خونی شده بود
ترسیده رو به این یوپ گفتم : این چیه چرا لباسم خونیه
این یوپ : ببینمت چی شده
آماندا : این یوپ ، این یوپ قلبم میسوزه
همونجا افتادم زمین که این یوپ گرفتم ، سرم گیج میرفت کل بدنم یخ شده بود احساس میکردم رگ هام بسته شدن نمیتونستم حرکت کنم همونجوری تو بغل این یوپ بودم هیچ کاری نمیتونستم بکنم
این یوپ : آماندا منو ببین ببین چشماتو نبند خواهش میکنم منو ببین توروخدا تو قول دادی تنهام نزاری ، یکم دووم بیار الان چانگ ووک میاد آمانداااا ( گریه )
آماندا : این یوپ دارم میمیرم ؟ ( بغض )
این یوپ : نه نه کی گفته الان چانگ ووک میاد چشماتو نبند فقط یکم دووم بیار
دستاشو که خونی بود و رو صورتم گذاشت و ازم خواهش میکرد که چشمامو نبندم
ولی نمیتونستم همینجوری داشت ازم خون میرفت
سعی کردم حرفی بزنم
آماندا : دیدی ، دیدی زندگیمون و داستنمون مثل رومئو و ژولیت پایان خوشی نداشت ؟ دیدی رومئو من
این یوپ : این چه حرفیه ، کی گفته تو میمیری تو حق نداری منو تنها بزاری میفهمی حق نداری ( گریه )
میخواستم چیز دیگه ای بگم که با احساس بالا آوردن خون حرفی نزدم و چیزی دیگه بعدش نفهمیدم و چشام بسته شد و صدای های نامعلوم این یوپ و میشنیدم ولی اونا هم قطع شد
این یوپ : نه نه نهههههه آمانداااااا توروخداااااا مگه قول نداده بودی چشماتو نبند توروخدا قسمت میدم پاشو پاشو آماندااااا ( گریه و داد )
و پایان :)))))
{ برگرفته از داستان رومئو و ژولیت }
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
___________________________
۵.۰k
۰۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.