درحالی که سعی میکردم خودموکنترل کنم یهو بغضم ترکید توی چش
درحالی که سعی میکردم خودموکنترل کنم یهو بغضم ترکید توی چشماش که اشک توش حلقه زده بودنگاه کردم تکون
تکونش دادم وگفتم:
_دیدی رفیق نیمه راه داری میشی نازنین زهرام..
دیدی داری منوتنهامیذاری بری؟؟؟
کی بودمیگفت:
پسرابیمرامن ودخترامظهروفا؟؟؟!
روژان وکیژان بچه هامون پس چی میشن؟؟؟
نه نازنین نه..
این رسمش نیست..!
منوبخودت وابسته کنی دلمو باخودت برداری وبری!!!
یهو بخودم اومدم که وسط کوچه دارم هق هق گریه میکنم وهمسایه ها ازپنجره دارن زل وزل نگام میکنن!!
مادرنازنین که باصدای هق هق گریه هام دم دراومده بود نازنین زهرا روصداکرده وگفت:
_نازنین زهرادخترم آقاامیرطاها روبازناراحت کردی؟؟؟؟
تازه فهمیدم چقدرازخودم بیخودشده بودم واصلا نفهمیدم چی گذشته بوده تواین یکربع به من بادستمالی که ارجیبم درآوردم اشکاموپاک کردم وگفتم:
_سلام فاطمه خانوم ببخشیدمزاحم شدم شماخوبید؟؟؟
درحالی که بانگاه پرمهرمادرانه نگاهم میکردگفت:
_مراحمی پسرم...
به روم نیاورد اصلا که چه اتفاقی افتاده...
روبه نازنین زهراکرده وگفت:
_تعارفشون کن بیان تو زشته دم در...
نازنین زهراباشرم خاصی نگاهم کرده وگفت:
_آقاامیرطاها بفرماییدتودم دربده..
همیشه جلوی مادرش وغریبه ها اینجوری صدام میکردقربونش برم..
حسابی توی دلم قربون صدقه ش رفتم وگفتم:
_ممنون نازنین خانوم بایدبرم دیروقته..
&&&&&&&&^&&&&&&&&&&&
این آخرین دیدارمنونازنین زهرابود...
نارنین عمرشدبه دنیانبود وپرکشید ورفت...
ومنو تنهاگذاشت..شدم یک پیرمردباموهای جوگندمی وصورت تکیده که توی سی وچهارسالگی یکهوپیرشدم..
چه راست میگفت سباوش قمیشی؛
مبرزموی سپیدم گمان به عمردراز
جوان زحادثه ای پیرمیشودگاهی...
نازنین زهرا روتوی قطعه ۲۲۰بهشت زهرادفن کردن وهرشب کارم شده بود میرفتم سرمزارش ویه دل سیرگریه میکردم وبرمیگشتم خونه لش میفتادم روی تختم ازخواب وخوراک افتاده بودم..
جوان نودوپنج کیلویی باقدوقامت صدوهشتاد یکهوتبدیل شد به پیرمردی ۶۴کیلویی باقدوقامتی خمیده وتکیده..اگرمادرم عمرش بدنیابودحتما ازغصه من دق میکرد وخداروشکرکه نه مادرم نه پدرم عمرشون بدنیانبود که منو توی اون حال ببینن وغصه بخورن...
بعدرفتن نازنین زهرانمازم روترک کردم خداروکنارگذاشتم وشدم یک بنده یاغی سرکشی که باابلیس همزادپنداری میکرد..
_خدای لامروت ظالم ازامروزمنم اون بنده یاغی که انکارت میکنم نازنینموگرفتی ازم؟؟؟
منم میشم بنده ی شیطان نه توی سنگدل بیرحم..
چطور گریه ها وناله هاواستغاثه موسرنمازندیدی؟؟؟
من نازنین زهرارومیخواستم برای ازدواج..
چرازمن گرفتیش؟؟؟
باشه پس بچرخ تابچرخیم..
انقدرگناه میکنم تاشیطانت پیش چشمت بشه فرشته ...
ازامروز خدای من شیطانه نه توی پلشت...
ادامه دارد...
تکونش دادم وگفتم:
_دیدی رفیق نیمه راه داری میشی نازنین زهرام..
دیدی داری منوتنهامیذاری بری؟؟؟
کی بودمیگفت:
پسرابیمرامن ودخترامظهروفا؟؟؟!
روژان وکیژان بچه هامون پس چی میشن؟؟؟
نه نازنین نه..
این رسمش نیست..!
منوبخودت وابسته کنی دلمو باخودت برداری وبری!!!
یهو بخودم اومدم که وسط کوچه دارم هق هق گریه میکنم وهمسایه ها ازپنجره دارن زل وزل نگام میکنن!!
مادرنازنین که باصدای هق هق گریه هام دم دراومده بود نازنین زهرا روصداکرده وگفت:
_نازنین زهرادخترم آقاامیرطاها روبازناراحت کردی؟؟؟؟
تازه فهمیدم چقدرازخودم بیخودشده بودم واصلا نفهمیدم چی گذشته بوده تواین یکربع به من بادستمالی که ارجیبم درآوردم اشکاموپاک کردم وگفتم:
_سلام فاطمه خانوم ببخشیدمزاحم شدم شماخوبید؟؟؟
درحالی که بانگاه پرمهرمادرانه نگاهم میکردگفت:
_مراحمی پسرم...
به روم نیاورد اصلا که چه اتفاقی افتاده...
روبه نازنین زهراکرده وگفت:
_تعارفشون کن بیان تو زشته دم در...
نازنین زهراباشرم خاصی نگاهم کرده وگفت:
_آقاامیرطاها بفرماییدتودم دربده..
همیشه جلوی مادرش وغریبه ها اینجوری صدام میکردقربونش برم..
حسابی توی دلم قربون صدقه ش رفتم وگفتم:
_ممنون نازنین خانوم بایدبرم دیروقته..
&&&&&&&&^&&&&&&&&&&&
این آخرین دیدارمنونازنین زهرابود...
نارنین عمرشدبه دنیانبود وپرکشید ورفت...
ومنو تنهاگذاشت..شدم یک پیرمردباموهای جوگندمی وصورت تکیده که توی سی وچهارسالگی یکهوپیرشدم..
چه راست میگفت سباوش قمیشی؛
مبرزموی سپیدم گمان به عمردراز
جوان زحادثه ای پیرمیشودگاهی...
نازنین زهرا روتوی قطعه ۲۲۰بهشت زهرادفن کردن وهرشب کارم شده بود میرفتم سرمزارش ویه دل سیرگریه میکردم وبرمیگشتم خونه لش میفتادم روی تختم ازخواب وخوراک افتاده بودم..
جوان نودوپنج کیلویی باقدوقامت صدوهشتاد یکهوتبدیل شد به پیرمردی ۶۴کیلویی باقدوقامتی خمیده وتکیده..اگرمادرم عمرش بدنیابودحتما ازغصه من دق میکرد وخداروشکرکه نه مادرم نه پدرم عمرشون بدنیانبود که منو توی اون حال ببینن وغصه بخورن...
بعدرفتن نازنین زهرانمازم روترک کردم خداروکنارگذاشتم وشدم یک بنده یاغی سرکشی که باابلیس همزادپنداری میکرد..
_خدای لامروت ظالم ازامروزمنم اون بنده یاغی که انکارت میکنم نازنینموگرفتی ازم؟؟؟
منم میشم بنده ی شیطان نه توی سنگدل بیرحم..
چطور گریه ها وناله هاواستغاثه موسرنمازندیدی؟؟؟
من نازنین زهرارومیخواستم برای ازدواج..
چرازمن گرفتیش؟؟؟
باشه پس بچرخ تابچرخیم..
انقدرگناه میکنم تاشیطانت پیش چشمت بشه فرشته ...
ازامروز خدای من شیطانه نه توی پلشت...
ادامه دارد...
۴.۰k
۰۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.