فیک گل رزم 🌹
part36
ویو تهیونگ
پشت میله های زندان نشسته بودیم
منتظر لحضه مرگ( خدانکنه )
کی فکر میکرد همچین لحضه ای بیاد
من کیم تهیونگ اینجا نشستم و دارم به مردن فکر میکنم.... هیییی زندگی
کاشکی میتونستم برای اخرین بار یوری رو ببینم ویو راوی
جیمین با لحن آرومی گفت بچه ها بیخیال اونقدرام بد نیست
جونکوک با تنه گفت چی می گی میخوان بکشنمون 😐
این کجاش بد نیست
شوگا در حالی که چشماش رو بسته بود گفت در هر صورت که میمیریم چه الان چه چند سال بعد 😐
جونکوک با غر غر گفت بابا من نمیخوام الان بمیرم 😮💨
جیهوپ هم از اونجایی که در تعجب بود گفت: بچه ها شما الانم باهم بحث میکنید 😂😂
جالبه 😅
☆ببخشید همش تقصیر منه 😔
€لازم نیست خودتو مقصر بدونی
^راست میگه
∆ما همیشه با همیم چه خوشی و چه ناراحتی
×اره هیونگ تقصیر مائه میتونستیم ولت کنیم بریم 😂😂😂 شوخی کردم
~شوخی بی نمکی بود 😐
∆اره موافقم 😐
×باشه دیگه گفتم شوخی بود
_بچه ها یک حسی بهم میگه که قرار نیست بمیریم
☆کاشکی درست باشه
توی همین لحضه در خیلی مهکم باز شد
مامور قد بلندی بود
مامور: هی پسرا وقتشه خداحافظی کنین 😂😂😂
^مرض 😐😐 مرتیکه ی...
تا مامورپلیس خواست حرفی بزنه یک جسمی از لوله تهویه هوا روی سرش افتاد و از هوش رفت
♡پسره ی... شیشش 😤
پسرا از تعجب خشک شده بودن
×ش ش شینا؟
♡بله با لبخند ملیح 😊
×تو....؟ اینجا.....؟ چجوری.....؟
از لوله ی تهویه یک نفر دیگه امد پایین و گفت
+الان وقت سوال پرسیدن نیست
_یورییییی
+تهیونگگگگ 🥺
_من باید یک چیزی برات تعریف کنم
+میدونم همه ی همشو
^بچه ها میشه اول از اینجا بریم بعد حرف بزنین؟..
€اره بریم
~هییی سینگلی( اروم ) 🥲
∆چیزی گفتی جیمین؟
~نه 😅
همگی از اون اتاق کوفتی خارج شدند
€حالا بقیه مامور هارو چیکار کنیم؟
♕نگران نباش اون با ما
~آقای کیمممم؟. شما اینجا چیکار می کنید خانواده گی امدید؟
♕اره امدیم بقیه خانوادمونو نجات بدیم
×حتما میخواید بگید خانم کیم هم اینجاست
♡اره خاله ماری هم امده 😅
یکی از مامور ها به سمتشون امد و آقای کیم با یک حرکت به اون طرف پرتابش کرد
بخاطر اینکه چندین سال نینجا کار کرده بود و از مامور های دیگه اسلحه دزدیده بودن دخل همرو در اوردن
شینا هم با حرکات رزمی و اسلحه کمکش می کرد
بقیه هم همین طور
اونا خیلی سریع از اونجا خارج شدند
ون مشکی بزرگی جلوی در خروجی پارک شده بود اونا سوار شدند
پسرا با دیدن ماری که از صندلی راننده با لبخند بهشون نگاه میکرد از ذوق نمیدونستن چیکار کنن
اما اونا خوشحال بودن خوشحال بودن که خانواده ای دارن خانواده ای بزرگ
اما یکی خوشحال نبود اون خانواده ای هم نداشت
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
ویو تهیونگ
پشت میله های زندان نشسته بودیم
منتظر لحضه مرگ( خدانکنه )
کی فکر میکرد همچین لحضه ای بیاد
من کیم تهیونگ اینجا نشستم و دارم به مردن فکر میکنم.... هیییی زندگی
کاشکی میتونستم برای اخرین بار یوری رو ببینم ویو راوی
جیمین با لحن آرومی گفت بچه ها بیخیال اونقدرام بد نیست
جونکوک با تنه گفت چی می گی میخوان بکشنمون 😐
این کجاش بد نیست
شوگا در حالی که چشماش رو بسته بود گفت در هر صورت که میمیریم چه الان چه چند سال بعد 😐
جونکوک با غر غر گفت بابا من نمیخوام الان بمیرم 😮💨
جیهوپ هم از اونجایی که در تعجب بود گفت: بچه ها شما الانم باهم بحث میکنید 😂😂
جالبه 😅
☆ببخشید همش تقصیر منه 😔
€لازم نیست خودتو مقصر بدونی
^راست میگه
∆ما همیشه با همیم چه خوشی و چه ناراحتی
×اره هیونگ تقصیر مائه میتونستیم ولت کنیم بریم 😂😂😂 شوخی کردم
~شوخی بی نمکی بود 😐
∆اره موافقم 😐
×باشه دیگه گفتم شوخی بود
_بچه ها یک حسی بهم میگه که قرار نیست بمیریم
☆کاشکی درست باشه
توی همین لحضه در خیلی مهکم باز شد
مامور قد بلندی بود
مامور: هی پسرا وقتشه خداحافظی کنین 😂😂😂
^مرض 😐😐 مرتیکه ی...
تا مامورپلیس خواست حرفی بزنه یک جسمی از لوله تهویه هوا روی سرش افتاد و از هوش رفت
♡پسره ی... شیشش 😤
پسرا از تعجب خشک شده بودن
×ش ش شینا؟
♡بله با لبخند ملیح 😊
×تو....؟ اینجا.....؟ چجوری.....؟
از لوله ی تهویه یک نفر دیگه امد پایین و گفت
+الان وقت سوال پرسیدن نیست
_یورییییی
+تهیونگگگگ 🥺
_من باید یک چیزی برات تعریف کنم
+میدونم همه ی همشو
^بچه ها میشه اول از اینجا بریم بعد حرف بزنین؟..
€اره بریم
~هییی سینگلی( اروم ) 🥲
∆چیزی گفتی جیمین؟
~نه 😅
همگی از اون اتاق کوفتی خارج شدند
€حالا بقیه مامور هارو چیکار کنیم؟
♕نگران نباش اون با ما
~آقای کیمممم؟. شما اینجا چیکار می کنید خانواده گی امدید؟
♕اره امدیم بقیه خانوادمونو نجات بدیم
×حتما میخواید بگید خانم کیم هم اینجاست
♡اره خاله ماری هم امده 😅
یکی از مامور ها به سمتشون امد و آقای کیم با یک حرکت به اون طرف پرتابش کرد
بخاطر اینکه چندین سال نینجا کار کرده بود و از مامور های دیگه اسلحه دزدیده بودن دخل همرو در اوردن
شینا هم با حرکات رزمی و اسلحه کمکش می کرد
بقیه هم همین طور
اونا خیلی سریع از اونجا خارج شدند
ون مشکی بزرگی جلوی در خروجی پارک شده بود اونا سوار شدند
پسرا با دیدن ماری که از صندلی راننده با لبخند بهشون نگاه میکرد از ذوق نمیدونستن چیکار کنن
اما اونا خوشحال بودن خوشحال بودن که خانواده ای دارن خانواده ای بزرگ
اما یکی خوشحال نبود اون خانواده ای هم نداشت
🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
۴.۴k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.