name: they are my seasons part:2
ا.ت: و..ولی من ...نمیتونم...من یتیمم...تازه از یتیم خونه انداختنم بیرون
نامجون: مشکلش چیه؟خودم به فرزند خونگی میگیرمت
ا.ت سرشو بالا اورد و با تعجب به نامجون خیره شد
نامجون بلند شد و سمت ا.ت رفت و اروم دستشو روی سر ا.ت کشید
نامجون: تو...قبولش میکنی؟
ا.ت: م...معلومه که اره(محکم نامجون و بغل میکنه )
نامجون : خنده ای میکنه
ا.ت سریع از نامجون جدا میشه: من..من معذرت میخام ..کمی ..ذوق کردم(سرشو میندازه پایین)
نامجون: خجالت نکش...تو دیگه دخترمی... میتونی بغلمکنی...راستی..اسمم نامجونه...کیم نامجون
ا.ت: منم ا.تم..لی ا.ت
ا.ت نمیتونست مهربونی نامجون و قبول کنه باروش نمیشد نامجون امید مهربون بودن ادما رو توی دل ا.ت کاشته بود کسی چه میدونست شاید ا.ت اونو یاد دخترش مینداخت...
نامجون: تو صبحونه بخور اجوما بقیه جاهارو بت نشون میده ..
ا.ت: اوهوم.. فقط یه چیزی
نامجون: هوم؟
ا.ت: کتابخونه این نزدیکیا نیس؟
نامجون: توهم کتاب دوست داری؟
ا.ت: خیلی زیاد
نامجون: اخر خونه یه راه مخفی هست اونجا پر کتابه...موقعی برگشتم بهت نشونش میدم
ا.ت:اوکییی(با خوشحالی )
𝕡𝕒𝕣𝕥:𝟛
سه ماه از اون روز میگذره و ا.ت و نامجون واقعا با هم صمیمی شدن مثل یه پدر و دختر با هم حرف میزنن و بحث میکنن بیشتر اوققات توی کتابخونه در مورد کتابا باهم بحث میکنن امروز روز خاص تری برای ا.ت بود چون تولد 17 سالگی ا.ت بود اون خوشحال بود که پیش نامجون در کمال ارامش زندگی میکرد
ا.ت: ابا...میتونیم بریم شهر بازی؟
نامجون: میخوای بریم اونجا؟
ا.ت: اوهوم میشه؟
نامجون: باش جمع کن میریم شهر بازی
ا.ت: باشششش...دوست دارمممم
ا.ت گونه نامجونو بوسید و رفت تا اماده شه نامجون توی این چند ماه تمام عشقی رو که میخواست از ا.ت گرفته بود ا.ت تقریبا تمام روز این کلمه (دوست دارم)رو به نامجون میفت و یاداوری میکرد همین باعث شده بود نامجون تا اخر عمرش به ا.ت وابسته بشه
(شهربازی)
ا.ت و نامجون تقریبا همه ی وسایل شهربازی رو سوار شده بودن ا.ت توی قسمت خوانندگی اهنگ خونده بود و هنوز تمام کلماات توی مغز نامجون پلی میشد .
نامجون: ا.ت اینجا وایس تا برم ماشین و بیارم باش؟
ا.ت: منتظرم(با لبخند)
نامجون: باش.
نامجون موقعی برگشت دیگه هیچ کسو ندید ...
ا.ت گم شده بود یا....
#سناریو
#بی_تی_اس
#فن_فیک
#نامجون
#تک_پارتی
نامجون: مشکلش چیه؟خودم به فرزند خونگی میگیرمت
ا.ت سرشو بالا اورد و با تعجب به نامجون خیره شد
نامجون بلند شد و سمت ا.ت رفت و اروم دستشو روی سر ا.ت کشید
نامجون: تو...قبولش میکنی؟
ا.ت: م...معلومه که اره(محکم نامجون و بغل میکنه )
نامجون : خنده ای میکنه
ا.ت سریع از نامجون جدا میشه: من..من معذرت میخام ..کمی ..ذوق کردم(سرشو میندازه پایین)
نامجون: خجالت نکش...تو دیگه دخترمی... میتونی بغلمکنی...راستی..اسمم نامجونه...کیم نامجون
ا.ت: منم ا.تم..لی ا.ت
ا.ت نمیتونست مهربونی نامجون و قبول کنه باروش نمیشد نامجون امید مهربون بودن ادما رو توی دل ا.ت کاشته بود کسی چه میدونست شاید ا.ت اونو یاد دخترش مینداخت...
نامجون: تو صبحونه بخور اجوما بقیه جاهارو بت نشون میده ..
ا.ت: اوهوم.. فقط یه چیزی
نامجون: هوم؟
ا.ت: کتابخونه این نزدیکیا نیس؟
نامجون: توهم کتاب دوست داری؟
ا.ت: خیلی زیاد
نامجون: اخر خونه یه راه مخفی هست اونجا پر کتابه...موقعی برگشتم بهت نشونش میدم
ا.ت:اوکییی(با خوشحالی )
𝕡𝕒𝕣𝕥:𝟛
سه ماه از اون روز میگذره و ا.ت و نامجون واقعا با هم صمیمی شدن مثل یه پدر و دختر با هم حرف میزنن و بحث میکنن بیشتر اوققات توی کتابخونه در مورد کتابا باهم بحث میکنن امروز روز خاص تری برای ا.ت بود چون تولد 17 سالگی ا.ت بود اون خوشحال بود که پیش نامجون در کمال ارامش زندگی میکرد
ا.ت: ابا...میتونیم بریم شهر بازی؟
نامجون: میخوای بریم اونجا؟
ا.ت: اوهوم میشه؟
نامجون: باش جمع کن میریم شهر بازی
ا.ت: باشششش...دوست دارمممم
ا.ت گونه نامجونو بوسید و رفت تا اماده شه نامجون توی این چند ماه تمام عشقی رو که میخواست از ا.ت گرفته بود ا.ت تقریبا تمام روز این کلمه (دوست دارم)رو به نامجون میفت و یاداوری میکرد همین باعث شده بود نامجون تا اخر عمرش به ا.ت وابسته بشه
(شهربازی)
ا.ت و نامجون تقریبا همه ی وسایل شهربازی رو سوار شده بودن ا.ت توی قسمت خوانندگی اهنگ خونده بود و هنوز تمام کلماات توی مغز نامجون پلی میشد .
نامجون: ا.ت اینجا وایس تا برم ماشین و بیارم باش؟
ا.ت: منتظرم(با لبخند)
نامجون: باش.
نامجون موقعی برگشت دیگه هیچ کسو ندید ...
ا.ت گم شده بود یا....
#سناریو
#بی_تی_اس
#فن_فیک
#نامجون
#تک_پارتی
۶.۵k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.