سه پارتی تهیونگ
پدرم بود ! نگاهی بهم کرد و گفت : بیا...باید با شاهزاده خاندان کیم آشنات کنم !...چی !؟ پدرم هیچوقت از این کارا نمیکرد...مجبورم نمیکرد با کسی حرف بزنم...اما الان که همچین چیزی گفت ، نمیتونستم سرپیچی کنم...
پیش پدرم وایسادم...کسی اومد و کنارم ایستاد...سه جونگ ! باید یکم باهاش دردودل میکردم تا راحت بشم و احساساتم رو سر پدرم یا خاندان کیم خالی نکنم... : سه جونگ ! خداروشکر که اینجایی ! پدرم ازم خواسته تا با شاهزاده خاندان کیم صحبت کنم...شاهزاده حتما مثل بقیهی اعضای خاندان اشرافی حوصله سر بر و همینطور پر افادهست...تحمل یکی دیگه رو ندارم !...همون موقع فردی از کنارمون رد شد و پیش کل اعضای خاندان کیم وایساد...یعنی شاهزاده بود ؟ حرفام رو شنیده بود ؟ توی دردسر افتاده بودم ؟...پدرم به همون فردی که از کنارمون رد شده بود اشاره کرد و گفت : شاهزاده جوان !...و بعد به من اشاره کرد و ادامه داد : ایشون ، کوچکترین دخترمه . من و پدرتون مایلیم که شما بیشتر باهم آشنا بشید...همون لحظه شاهزاده سرش رو بالا آورد...خدای من ! او..اون...خودش بود ! سمتم اومد ، دستمو گرفت و بوسید : کیم تهیونگ هستم ، شاهدخت!...این یه معجزه بود ! پدرم به ما گفت : راحت باشین و برین یکم قصر رو بگردین...دخترم راهنماییتون میکنه...بهم دیگه نگاهی انداختیم...
من به طرف پله های طبقه بالا حرکت کردم و اون هم پشت سرم میومد...سریع به سمت اتاقم رفتم...اطرافم رو نگاه کردم تا کسی اونجا نباشه...دستش رو گرفتم و توی اتاق کشیدمش...داشت ریز ریز میخندید که بازوش رو نیشگون گرفتم و گفتم : این اتفاقی که افتاد چی بود ؟ دارم خواب میبینم ؟ توی رویام؟...صورتمو با دستاش قاب کرد و گفت :یه شاهزاده افادهای ؟ خب فکر نکنم اونطوری باشم...یکم خودش رو جمع کرد و گفت : نه این عین واقعیته...اما من توی رویاییم که هر ثانیه داشتم تصورش میکردم...از شدت خوشحالی کم مونده داد بزنم....نگام رو از میگیرم تا اشک هایی رو که توی چشمام لونه کردن رو نبینه...سرم رو به سمت خودش بگردوند و گفت : ایندفعه میخوام اجازه بگیرم...اجازه هست ، شاهدخت ؟ خنده ریزی کردم و دامنم رو بلند کردم و گفتم : البته شاهزاده....و....اولین بوسه.....بعد از تموم شدن بوسه نگاش کردم و گفتم : از این به بعد خیلی از رویاهامون به حقیقت می پیونده کیم تهیونگ !.....
خببب....نظرتون؟
پیش پدرم وایسادم...کسی اومد و کنارم ایستاد...سه جونگ ! باید یکم باهاش دردودل میکردم تا راحت بشم و احساساتم رو سر پدرم یا خاندان کیم خالی نکنم... : سه جونگ ! خداروشکر که اینجایی ! پدرم ازم خواسته تا با شاهزاده خاندان کیم صحبت کنم...شاهزاده حتما مثل بقیهی اعضای خاندان اشرافی حوصله سر بر و همینطور پر افادهست...تحمل یکی دیگه رو ندارم !...همون موقع فردی از کنارمون رد شد و پیش کل اعضای خاندان کیم وایساد...یعنی شاهزاده بود ؟ حرفام رو شنیده بود ؟ توی دردسر افتاده بودم ؟...پدرم به همون فردی که از کنارمون رد شده بود اشاره کرد و گفت : شاهزاده جوان !...و بعد به من اشاره کرد و ادامه داد : ایشون ، کوچکترین دخترمه . من و پدرتون مایلیم که شما بیشتر باهم آشنا بشید...همون لحظه شاهزاده سرش رو بالا آورد...خدای من ! او..اون...خودش بود ! سمتم اومد ، دستمو گرفت و بوسید : کیم تهیونگ هستم ، شاهدخت!...این یه معجزه بود ! پدرم به ما گفت : راحت باشین و برین یکم قصر رو بگردین...دخترم راهنماییتون میکنه...بهم دیگه نگاهی انداختیم...
من به طرف پله های طبقه بالا حرکت کردم و اون هم پشت سرم میومد...سریع به سمت اتاقم رفتم...اطرافم رو نگاه کردم تا کسی اونجا نباشه...دستش رو گرفتم و توی اتاق کشیدمش...داشت ریز ریز میخندید که بازوش رو نیشگون گرفتم و گفتم : این اتفاقی که افتاد چی بود ؟ دارم خواب میبینم ؟ توی رویام؟...صورتمو با دستاش قاب کرد و گفت :یه شاهزاده افادهای ؟ خب فکر نکنم اونطوری باشم...یکم خودش رو جمع کرد و گفت : نه این عین واقعیته...اما من توی رویاییم که هر ثانیه داشتم تصورش میکردم...از شدت خوشحالی کم مونده داد بزنم....نگام رو از میگیرم تا اشک هایی رو که توی چشمام لونه کردن رو نبینه...سرم رو به سمت خودش بگردوند و گفت : ایندفعه میخوام اجازه بگیرم...اجازه هست ، شاهدخت ؟ خنده ریزی کردم و دامنم رو بلند کردم و گفتم : البته شاهزاده....و....اولین بوسه.....بعد از تموم شدن بوسه نگاش کردم و گفتم : از این به بعد خیلی از رویاهامون به حقیقت می پیونده کیم تهیونگ !.....
خببب....نظرتون؟
۷.۸k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.