تکپارتی .پسر عمو
ویو کوک. دانشگاه تموم شد و با بی حوصلگی تمام رفتم خونه که دیدم چند جفت کفش جلوی خونست ، ای خدا مهمون داریم وارد خونه شدم که دیدم عموم با زن عموم اومده ، تعجب کردم پس تهیونگ کجاست؟ به همشون سلام دا دم و رفتم اتاقم و کیفم رو پرت کردم زمین و خودمم رو صندلی میز تحریرم ولو شدم
ته.های بیبی
کوک.با صدای ته از جام پریدم و برگشتم طرفش که دیدم خیلی بیخیال رو تخت نشسته.ت تو کی اومدی؟(تعجب)
ته.مگه مهمه ؟(بیخیال)
کوک.هوففف ، خدایی خیلی آدم موزی ای هستی ها(کلافه)
ته.می دونم(خنده)
کوک.چه خبرا؟
ته.چیز خاصی نیست فقط تو این یه هفته فهمیدم دلم واسه تو کوچولوتنگ شده
کوک.کیم من کوچولو نیستم(کیوت)
ته.تو از من ۵ سال کوچیکتری
کوک.خب مهم نیست
ته.هوفف هنوزم مثل بچه ای
که برادر کوچولوی ته می یاد تو و می خواد چیزی بگه که ته متوجه می شه و زود ازدست کوک می گیره که اون می یوفته رو پاش و کوک گوشای کوک رو می گیره
برادر ته.کیم تهیونگ عاشق جئون جونگ کوک و بعد گفتن حرفش بدوبدو فرارکرد بیرون
ته آروم دستاش رو برداشت . ب بخشید نخواستم گ گوشات ا آسیب ببینه(ضایع)
کوک.می شه همینجوری بغلت بمونم؟
ته.اوهوم بانی کوچولوم
کوک سرش رو می زاره رو قفسه ی سینه ی ته و از ذوق لباش رو به هم فشار می داد،درسته اون حرفای برادر ته رو شنیده بود و کمی بعد سرش رو بالا آورد و با چشمای ذوقی به ته زول زد
ته.چته بانی؟
کوک.حرفاش درست بود؟
ته.حرفاش؟
کوک.حرفای داداشت(ذوق)
ته کمی درنگ کردو بعد در جواب پسرک فقط یه کیس رو شروع کرد
♧چطور بود دارلینگام؟♧
ته.های بیبی
کوک.با صدای ته از جام پریدم و برگشتم طرفش که دیدم خیلی بیخیال رو تخت نشسته.ت تو کی اومدی؟(تعجب)
ته.مگه مهمه ؟(بیخیال)
کوک.هوففف ، خدایی خیلی آدم موزی ای هستی ها(کلافه)
ته.می دونم(خنده)
کوک.چه خبرا؟
ته.چیز خاصی نیست فقط تو این یه هفته فهمیدم دلم واسه تو کوچولوتنگ شده
کوک.کیم من کوچولو نیستم(کیوت)
ته.تو از من ۵ سال کوچیکتری
کوک.خب مهم نیست
ته.هوفف هنوزم مثل بچه ای
که برادر کوچولوی ته می یاد تو و می خواد چیزی بگه که ته متوجه می شه و زود ازدست کوک می گیره که اون می یوفته رو پاش و کوک گوشای کوک رو می گیره
برادر ته.کیم تهیونگ عاشق جئون جونگ کوک و بعد گفتن حرفش بدوبدو فرارکرد بیرون
ته آروم دستاش رو برداشت . ب بخشید نخواستم گ گوشات ا آسیب ببینه(ضایع)
کوک.می شه همینجوری بغلت بمونم؟
ته.اوهوم بانی کوچولوم
کوک سرش رو می زاره رو قفسه ی سینه ی ته و از ذوق لباش رو به هم فشار می داد،درسته اون حرفای برادر ته رو شنیده بود و کمی بعد سرش رو بالا آورد و با چشمای ذوقی به ته زول زد
ته.چته بانی؟
کوک.حرفاش درست بود؟
ته.حرفاش؟
کوک.حرفای داداشت(ذوق)
ته کمی درنگ کردو بعد در جواب پسرک فقط یه کیس رو شروع کرد
♧چطور بود دارلینگام؟♧
۹.۰k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.