پارت ۳۴"انتقام"
"انتقام"
پارت ۳۴
بعد از خوندن نامه بغض مهمون گلوم شد که گوشیمو برداشتم و زنگ یکی از زیر دستام زدم
"بله خانوم بفرمایید
_برام جیمین رو پیدا کن اگه خواست خارج از کشور بشه نزار!..میدونم چقدر کارت تو این مورد خوبه لطفا نا امیدم نکن.
"چشم.
گوشیو قطع کردم و پرت کردم رو تخت که زل زدم به نامه که تک تک کلماتش داشت عذابم میداد .. اشک از گوشه چشمام ریخت که دستمو گذاشتم رو شکمم و از رو تخت پاشدم و رفتم تو اتاق دیگه.. یکی از پیرهن های جیمین اونجا بود برداشتمش عطرشو نفس کشیدم که بوی جیمین رو میداد ، خنده ای کردم
_و تادااا...توام از دست دادم!(خنده)
و خنده هام چرخیدو چرخید تا به یه بغض گرون تبدیل شد که گلومو مصادره کرد و فرصت قورت دادنش هم بهم نداد که یهو صدای گریه هام آوازهی خونه رو گرفت دست و پام سست شد که افتادم رو زانو هام
_قرار نبود منو اینقدر زود بزاری و بری!(گریه زیر لبی)
به دیوار کنارم تکیه دادم و زانو هامو جمع کردم و دستامو رو چشام گذاشتم و آروم اشک میریختم..
اینقدر اونجا نشستم که اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم که با صدای زنگ خوردن گوشیم از سرجام پاشدم و از اتاق خارج و داخل اون یکی شدم و گوشیمو از روی تخت برداشتم و بلافاصله جواب دادم
_چیشد تونستی پیداش کنی؟ لطفا بگو که پیداش کردی!
"متاسفم ولی هیچ اثری از ایشون نیست شرکت خودشون هم سپردن دست شریکشون آقای شوگا..من حتی فرودگاه ها هم چک کردم اما چیزی نتونستم پیدا کنم.
_یعنی چی نتونستی چیزی پیدا کنیییی؟(داد)
گوشیو قطع کردم و زود دوباره زنگ جیمین زدم که جواب نداد چند بار پشت سرهم زنگ زدم اما نتیجه فرقی نمیکرد که رفتم تو مسیج ها و براش نوشتم "اینقدر سخت ترکم نکن این منو میشکنه..نمیخوام از دستت بدم"
میدونستم توجه ای به حرفم نمیکنه گوشیو محکم کوبیدم زمین دوباره خواست گریه هام شروع بشه که یه نفس عمیق کشیدم و دستامو گذاشتم رو شکمم
_بخاطر تو اینو تحمل میکنم مامان!..واگرنه نمیتونستم.
_______
۶ سال بعد
دکمه های پیرهن پسرمو دونه به دونه بستم و یکم لباسشو از پایین کشیدم
_آخ پسرمو ببینش..بزرگ شده داره میره مهد کودک!
_مثل باباشم که خوشتیپه..حواست به دخترا باشه ها(چشمک)
هایجین (اسم پسرش) سرشو برگردوند و به عکس جیمین که به دیوار آویزون بود نگاه کرد.
•من چرا نمیتونم بابایی رو ببینم؟
_کی گفته که نمیتونی ببینی؟..بهت قول میدم میبینیش و باهاش زندگی هم میکنی باشه؟
_دیگه نبینم از این حرفا بگیا!
یهو دیدم هایجین پرید بغلم و دستاشو دور گردنم حلقه کرد
•وقتی مامان میگه میبینم یعنی میبینم!
از خودم جداش کردم و یه لبخندی زدم و از زانو ها پاشدم
_خب بسه باید بریم واگرنه دیرمون میشه پسر!
یه خنده ای کرد که سپردمش به پرستار تا با راننده برن مهد منم رفتم تو اتاقم و شروع به عوض کردن لباسام کردم که یهو صرفه ها باز شروع شد که باز طمع کوفتی خون رو تو دهنم حس کردم دستامو گرفتم جلو دهنم که پر خون شد رفتم تو دستشویی و شستم
_اخ گندش بزنن..دهن منو صاف کردی!
رفتم قرصامو خوردم و بعد از عوض کردن لباسام راه افتادم شرکت..بعد ۲۰ دیقه رسیدم و از ماشین پیاده شدم.
امروز جلسه داشتیم تو شرکت برای همین وارد اتاق جلسه ها شدم که همه از سرجاشون پاشدن و تعظیم کردن یه لبخندی زدم و با دست اشاره کردم که بشینن..جلسه رو زود تموم کردم و وارد اتاق کارم شدم و پشت میزم نشستم که بلافاصله در زده شد
_بیا تو!
وکیل داخل شد و بعد تعظیم اومد روی مبل رو به روم نشست و قرار داد هارو برام گذاشت جلو میز
"اینا چیزایی هستن که خواستید..اما خانم ا.ت مطمئنید از انتقال مالکیت شرکتا؟
_من به جز هایجین هیچکی دیگه رو ندارم پس معلومه همه ثروتم میرسه به اون!
"اما این بیشتر شبیه وصیت نامه میمونه تا قرارداد انتقال مالکیت..شما هنوز ۲۷ سالتونه چرا یه دفعه ای همچی تصمیمی گرفتید؟
_کار از محکم کاری عیب نمیکنه..نمیخوام ریسک کنم هیچکی از آینده خبر نداره!
_راستی توی اینا ذکر شده که تا ۱۸ سالگی نمیتونه کاری کنه؟
"بله همینطوره ذکر شده..این قوانینه ولی خدایی نکرده خدایی نکرده اگه برای شما اتفاقی افتاد کی میخواد اینجا رو به دست بگیره و بچرخونه؟
_صدرصد که پسرم نمیتونه چون بچس ولی هرجور شده پدرش رو پیدا میکنم..حالا قرار نیست منم به این زود ها بمیرم(خنده)
با خنده همراهیم کرد که یهو صدای در بلند شد که باز بدون هیچ مکثی یونا داخل شد اصلا عادت کرده بود که یهو خندم گرفت..یونا متوجه آقای وکیل نشده بود و داشت کیفشو بالا سرش میچرخوند و آواز میخوند و میومد طرف میزم که یهو بلند گفت
_دیشب با شوگاا...
که یهو چشمش خورد با آقای وکیل که خشکش زد
چند پارت تا پایان نمونده پس وقتی لایک های نزدیک ۴۰ شد میزارم🌱
پارت ۳۴
بعد از خوندن نامه بغض مهمون گلوم شد که گوشیمو برداشتم و زنگ یکی از زیر دستام زدم
"بله خانوم بفرمایید
_برام جیمین رو پیدا کن اگه خواست خارج از کشور بشه نزار!..میدونم چقدر کارت تو این مورد خوبه لطفا نا امیدم نکن.
"چشم.
گوشیو قطع کردم و پرت کردم رو تخت که زل زدم به نامه که تک تک کلماتش داشت عذابم میداد .. اشک از گوشه چشمام ریخت که دستمو گذاشتم رو شکمم و از رو تخت پاشدم و رفتم تو اتاق دیگه.. یکی از پیرهن های جیمین اونجا بود برداشتمش عطرشو نفس کشیدم که بوی جیمین رو میداد ، خنده ای کردم
_و تادااا...توام از دست دادم!(خنده)
و خنده هام چرخیدو چرخید تا به یه بغض گرون تبدیل شد که گلومو مصادره کرد و فرصت قورت دادنش هم بهم نداد که یهو صدای گریه هام آوازهی خونه رو گرفت دست و پام سست شد که افتادم رو زانو هام
_قرار نبود منو اینقدر زود بزاری و بری!(گریه زیر لبی)
به دیوار کنارم تکیه دادم و زانو هامو جمع کردم و دستامو رو چشام گذاشتم و آروم اشک میریختم..
اینقدر اونجا نشستم که اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم که با صدای زنگ خوردن گوشیم از سرجام پاشدم و از اتاق خارج و داخل اون یکی شدم و گوشیمو از روی تخت برداشتم و بلافاصله جواب دادم
_چیشد تونستی پیداش کنی؟ لطفا بگو که پیداش کردی!
"متاسفم ولی هیچ اثری از ایشون نیست شرکت خودشون هم سپردن دست شریکشون آقای شوگا..من حتی فرودگاه ها هم چک کردم اما چیزی نتونستم پیدا کنم.
_یعنی چی نتونستی چیزی پیدا کنیییی؟(داد)
گوشیو قطع کردم و زود دوباره زنگ جیمین زدم که جواب نداد چند بار پشت سرهم زنگ زدم اما نتیجه فرقی نمیکرد که رفتم تو مسیج ها و براش نوشتم "اینقدر سخت ترکم نکن این منو میشکنه..نمیخوام از دستت بدم"
میدونستم توجه ای به حرفم نمیکنه گوشیو محکم کوبیدم زمین دوباره خواست گریه هام شروع بشه که یه نفس عمیق کشیدم و دستامو گذاشتم رو شکمم
_بخاطر تو اینو تحمل میکنم مامان!..واگرنه نمیتونستم.
_______
۶ سال بعد
دکمه های پیرهن پسرمو دونه به دونه بستم و یکم لباسشو از پایین کشیدم
_آخ پسرمو ببینش..بزرگ شده داره میره مهد کودک!
_مثل باباشم که خوشتیپه..حواست به دخترا باشه ها(چشمک)
هایجین (اسم پسرش) سرشو برگردوند و به عکس جیمین که به دیوار آویزون بود نگاه کرد.
•من چرا نمیتونم بابایی رو ببینم؟
_کی گفته که نمیتونی ببینی؟..بهت قول میدم میبینیش و باهاش زندگی هم میکنی باشه؟
_دیگه نبینم از این حرفا بگیا!
یهو دیدم هایجین پرید بغلم و دستاشو دور گردنم حلقه کرد
•وقتی مامان میگه میبینم یعنی میبینم!
از خودم جداش کردم و یه لبخندی زدم و از زانو ها پاشدم
_خب بسه باید بریم واگرنه دیرمون میشه پسر!
یه خنده ای کرد که سپردمش به پرستار تا با راننده برن مهد منم رفتم تو اتاقم و شروع به عوض کردن لباسام کردم که یهو صرفه ها باز شروع شد که باز طمع کوفتی خون رو تو دهنم حس کردم دستامو گرفتم جلو دهنم که پر خون شد رفتم تو دستشویی و شستم
_اخ گندش بزنن..دهن منو صاف کردی!
رفتم قرصامو خوردم و بعد از عوض کردن لباسام راه افتادم شرکت..بعد ۲۰ دیقه رسیدم و از ماشین پیاده شدم.
امروز جلسه داشتیم تو شرکت برای همین وارد اتاق جلسه ها شدم که همه از سرجاشون پاشدن و تعظیم کردن یه لبخندی زدم و با دست اشاره کردم که بشینن..جلسه رو زود تموم کردم و وارد اتاق کارم شدم و پشت میزم نشستم که بلافاصله در زده شد
_بیا تو!
وکیل داخل شد و بعد تعظیم اومد روی مبل رو به روم نشست و قرار داد هارو برام گذاشت جلو میز
"اینا چیزایی هستن که خواستید..اما خانم ا.ت مطمئنید از انتقال مالکیت شرکتا؟
_من به جز هایجین هیچکی دیگه رو ندارم پس معلومه همه ثروتم میرسه به اون!
"اما این بیشتر شبیه وصیت نامه میمونه تا قرارداد انتقال مالکیت..شما هنوز ۲۷ سالتونه چرا یه دفعه ای همچی تصمیمی گرفتید؟
_کار از محکم کاری عیب نمیکنه..نمیخوام ریسک کنم هیچکی از آینده خبر نداره!
_راستی توی اینا ذکر شده که تا ۱۸ سالگی نمیتونه کاری کنه؟
"بله همینطوره ذکر شده..این قوانینه ولی خدایی نکرده خدایی نکرده اگه برای شما اتفاقی افتاد کی میخواد اینجا رو به دست بگیره و بچرخونه؟
_صدرصد که پسرم نمیتونه چون بچس ولی هرجور شده پدرش رو پیدا میکنم..حالا قرار نیست منم به این زود ها بمیرم(خنده)
با خنده همراهیم کرد که یهو صدای در بلند شد که باز بدون هیچ مکثی یونا داخل شد اصلا عادت کرده بود که یهو خندم گرفت..یونا متوجه آقای وکیل نشده بود و داشت کیفشو بالا سرش میچرخوند و آواز میخوند و میومد طرف میزم که یهو بلند گفت
_دیشب با شوگاا...
که یهو چشمش خورد با آقای وکیل که خشکش زد
چند پارت تا پایان نمونده پس وقتی لایک های نزدیک ۴۰ شد میزارم🌱
۲۰.۱k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.