رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁴¹¤
_______________________________
رفتم نشست رو کاپوت ماشین و هرچی توی این مدت تو دلم بود رو ریختم بیرون
با صدا گریه میکردم و همینجوری زندگیم رو مرور میکردم
اون روز بارونی که من به دنیا اومدم همه فک میکردن از خوش قدم بودنمه
ولی نمیدونستن که خدا هم برای سرنوشت من گریه میکرد
حالم خیلی بد بود ، جیغ میکشیدم و گریه میکردم
صدای گوشیم رو از توی ماشین شنیدم بلند شدم و در ماشین رو باز کردم
اسم رومئو افتاده بود
فک میکردم عشقمون مث عشق رومئو و ژولیت پایداره ، ولی نبود
با تاخیر جواب دادم
با صدای گرفته
آماندا : بله
این یوپ : کجایی
آماندا : روی پل
این یوپ : توی ماشینی ؟
آماندا : نه
این یوپ : برو تو ماشین الان سرما میخوری لباس گرمم نپوشیدی ، زود بیا خونه
آماندا : اصن تو چرا نگران منی ؟؟ من الان خدمتکار توعم و توعم هیچوقت به خدمتکارات هیچ اهمیتی نمیدی ، بس کن
ازت بدم میاد ، ازت متنفرم ( با داد ) ولم کننن وقتی میخواستی اینجوری عین یه آشغال منو بندازی دور چرا ادای عاشقا رو در میاوردی
اسم منم از ژولیت عوض کن تو گوشیت ،ازت بدم میاد
نزاشتم حرفی بزنه و قطع کردم
لباسام زیاد خیس نشده بود ولی باید عوض میکردم
ول کن ، نشستم توی ماشین و روشنش کردم و به سمت عمارت روندم
از تو آینه به خودم نگاه کردم چشمام باد کرده بود سرخ شده بود
بیخیال از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در
در رو باز کردم
سعی کردم با موهام جلوی صورتمو بگیرم ولی این یوپ جلو مو گرفت
این یوپ : اون حرفا چی بود میگفتی پشت تلفن ؟
آماندا : حقیقت ( بغض* )
این یوپ : من تو رو انداختم دور ؟
آماندا : ننداختی ؟
این یوپ : کی گفته اینو
آماندا : این یوپ ولم کن حوصله ندارم
این یوپ : حوصله نداری یا نمیخوای به سوالای من جواب بدی
آماندا : نمیخوام به سوالای تو جواب بدم
برو کنار
داشتم میرفتم از بغلش رد شم که یهو مچ دستمو محکم گرفت
هر لحظه نزدیک بود تا صدای شکستنش رو بشنوم
آماندا : آی ، آییی ول کن دستمو شکوندی آیی
این یوپ : به درک ، جواب منو بده زود
آماندا : انداختی ، اگر ننداخته بودی چرا داری اینجوری میکنی ، چرا دیگه درد کشیدنم برات مهم نیس ، چرا دیگه مث قبل باهام رفتار نمیکنی ( بغض* ) چرااااا هااااا ( داد )
دستشو شل تر کرد ولی ول نکرد
________________________________
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁴¹¤
_______________________________
رفتم نشست رو کاپوت ماشین و هرچی توی این مدت تو دلم بود رو ریختم بیرون
با صدا گریه میکردم و همینجوری زندگیم رو مرور میکردم
اون روز بارونی که من به دنیا اومدم همه فک میکردن از خوش قدم بودنمه
ولی نمیدونستن که خدا هم برای سرنوشت من گریه میکرد
حالم خیلی بد بود ، جیغ میکشیدم و گریه میکردم
صدای گوشیم رو از توی ماشین شنیدم بلند شدم و در ماشین رو باز کردم
اسم رومئو افتاده بود
فک میکردم عشقمون مث عشق رومئو و ژولیت پایداره ، ولی نبود
با تاخیر جواب دادم
با صدای گرفته
آماندا : بله
این یوپ : کجایی
آماندا : روی پل
این یوپ : توی ماشینی ؟
آماندا : نه
این یوپ : برو تو ماشین الان سرما میخوری لباس گرمم نپوشیدی ، زود بیا خونه
آماندا : اصن تو چرا نگران منی ؟؟ من الان خدمتکار توعم و توعم هیچوقت به خدمتکارات هیچ اهمیتی نمیدی ، بس کن
ازت بدم میاد ، ازت متنفرم ( با داد ) ولم کننن وقتی میخواستی اینجوری عین یه آشغال منو بندازی دور چرا ادای عاشقا رو در میاوردی
اسم منم از ژولیت عوض کن تو گوشیت ،ازت بدم میاد
نزاشتم حرفی بزنه و قطع کردم
لباسام زیاد خیس نشده بود ولی باید عوض میکردم
ول کن ، نشستم توی ماشین و روشنش کردم و به سمت عمارت روندم
از تو آینه به خودم نگاه کردم چشمام باد کرده بود سرخ شده بود
بیخیال از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در
در رو باز کردم
سعی کردم با موهام جلوی صورتمو بگیرم ولی این یوپ جلو مو گرفت
این یوپ : اون حرفا چی بود میگفتی پشت تلفن ؟
آماندا : حقیقت ( بغض* )
این یوپ : من تو رو انداختم دور ؟
آماندا : ننداختی ؟
این یوپ : کی گفته اینو
آماندا : این یوپ ولم کن حوصله ندارم
این یوپ : حوصله نداری یا نمیخوای به سوالای من جواب بدی
آماندا : نمیخوام به سوالای تو جواب بدم
برو کنار
داشتم میرفتم از بغلش رد شم که یهو مچ دستمو محکم گرفت
هر لحظه نزدیک بود تا صدای شکستنش رو بشنوم
آماندا : آی ، آییی ول کن دستمو شکوندی آیی
این یوپ : به درک ، جواب منو بده زود
آماندا : انداختی ، اگر ننداخته بودی چرا داری اینجوری میکنی ، چرا دیگه درد کشیدنم برات مهم نیس ، چرا دیگه مث قبل باهام رفتار نمیکنی ( بغض* ) چرااااا هااااا ( داد )
دستشو شل تر کرد ولی ول نکرد
________________________________
۳.۰k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.