"جانشینان لجباز"
جانشینان لجباز پارت18(پارت آخر)
▪︎:خبر فوری طبهکار بزرگ مین یونگی امشب در بیرون شهر دستگیر شد! به گفتهی پلیس فردا بالاخره حکم اعدام مین یونگی اجرا میشود و دیگر به تعویق انداخته نخواهد شد.
$نمیدونم خوشحال باشم یا نه....از یه طرف خوشحالم که شرش کم شد ولی ناراحتم چون دیگه نمیتونم خودم انتقام دخترمو بگیرم....
م.ت:بیخیال...به سلامتی!
....
تهیونگ و ا.ت داشتن به شهر بر میگشتن و چون پای ا.ت آسیب دیده بود تهیونگ رانندگی میکرد...
بالاخره پروندهی مین یونگی بسته شد و بعد از سال ها کره در آرامیش خوابید.
تهیونگ هم مثل پدرش واقعا دلش میخواست خودش انتقام خواهرشو بگیره و از خودش عصبی بود که چرا زودتر پلیس به حساب یونگی نرسید.
+حداقل شرش کم شد!هوم؟
تهیونگ ریز خندید..
+ به چی میخندی؟
_راست میگی! دیگه عروسی مارو نمیتونه خراب کنه!
+یا! تهیونگ!حتی ازم نپرسیدی که میخوام باهات ازدواج کنم یانه!
_چیه؟یعنی نمیخوای باهام ازدواج کنی؟
+بهش فکر نکردم!
_یعنی میخوای کیم تهیونگ رو منتظر بزاری؟
+یااااااواقعا نمیخوای ازم درخواست ازدواج کنی؟
تهیونگ ماشین رو زد بغل و خودشم از ماشین پیاده شد
_ پیاده شو
+چ....چرا؟
_گفتم پیاده شو!
+منکه چیزی نگفتم! میخوای چیکار کنی!؟
_چندبار یه حرفو میزنن؟
ا.ت از ماشین پیاده شد و تهیونگ در ماشینو بست
_بیا اینجا...
تهیونگ جلو ا.ت زانو زد و دست ا.ت رو گرفت
_خانم چوی ا.ت... با من ازدواج میکنی؟
ا.ت که منتظر بود تهیونگ وسط بیابون ولش کنه با زانو زدن تهیونگ شکه شده بود...
لبخند زد و چشماش پر اشک شد....
+اوهوم....باهات ازدواج میکنم...کیم تهیونگ!
تهیونگ یکی از انگشترای خودشو درآورد و دست ا.ت کرد...تهیونگ پاشد و قبل اینکه به خودش بنجبه ا.ت دستشو روی شونهی تهیونگ گذاشت و بوسیدش تهیونگ خندید و ا.ت رو نزدیک خودش کرد و همراهیش کرد...
ا.ت و تهیونگ بعد چهار ساعت به خونه برگشتن....میخواستن همه چی رو برای خانوادشون تعریف کنن که....
م.ا:نههههه امکان ندارههههه امکان ندارههههه پسرممممم یونجوننننن
لبخند ا.ت و تهیونگ خشک شد....مادر ا.ت داشت زجه میزد و پدر ا.ت گوشه ای از دیوار وایساده بود و در حالی که به پسر از دست رفتش نگاه میکرد آروم اشک میریخت...
ا.ت سمت برادرش که دکترا دورش جمع شده بودن و داشتن ملافهی سفیدی رو روی صورتش میکشیدن دووید...
+یونجون....یونجون.....بیدار شو...بازی درنیار دیگه!من تازه برگشتم...شوخی بسه خب؟
ا.ت بغضش شکست و یونجون رو توی بغلش گرفت...
+یونجون پاشوووو یونجونننننن یونجون....
تهیونگ ا.ت رو از برادرش جدا کرد و ازش دور کرد
+ولم کن....ولم کن.. تورو خدا ولم کن....دارن میبرنش....ببین داره نفس میکشه ....داره نفس میکشههههه
تهیونگ ا.ت رو توی بغلش گرفت محکم فشار داد تا نبینه که برادرشو میبرن....
چهار ساعت قبل...:
یونجون درحالی که رو پشت بوم وایساده بود به خبر بازداشت شدن یونگی گوش میکرد...
&:هه....دیگه بازداشت اون چه سودی برای من یا میهی داره...میهیا....من دیگه بدون تو نمیتونم....از عذاب وجدان دارم میمیرم....من باید جای تو کشته میشدم....حتی نتونستم ازت محافظت کنم....ببخشید که نتونستم به جای تو زندگی کنم....میهیا....دارم میام پیشت!
این آخرین حرفای یونجون قبل اینکه خودشو بندازه پایین بود...زندگی یونجون اینطوری پایان یافت....یونجون یک روز قبل یونگی این دنیا رو وداع گفت و خودشو از بار روی دوشش خلاص کرد...
به هر حال...همیشه همچی اونجور که دوست داریم پیش نمیره! همیشه هم پایان قصه خوش نیست....
The end..
▪︎:خبر فوری طبهکار بزرگ مین یونگی امشب در بیرون شهر دستگیر شد! به گفتهی پلیس فردا بالاخره حکم اعدام مین یونگی اجرا میشود و دیگر به تعویق انداخته نخواهد شد.
$نمیدونم خوشحال باشم یا نه....از یه طرف خوشحالم که شرش کم شد ولی ناراحتم چون دیگه نمیتونم خودم انتقام دخترمو بگیرم....
م.ت:بیخیال...به سلامتی!
....
تهیونگ و ا.ت داشتن به شهر بر میگشتن و چون پای ا.ت آسیب دیده بود تهیونگ رانندگی میکرد...
بالاخره پروندهی مین یونگی بسته شد و بعد از سال ها کره در آرامیش خوابید.
تهیونگ هم مثل پدرش واقعا دلش میخواست خودش انتقام خواهرشو بگیره و از خودش عصبی بود که چرا زودتر پلیس به حساب یونگی نرسید.
+حداقل شرش کم شد!هوم؟
تهیونگ ریز خندید..
+ به چی میخندی؟
_راست میگی! دیگه عروسی مارو نمیتونه خراب کنه!
+یا! تهیونگ!حتی ازم نپرسیدی که میخوام باهات ازدواج کنم یانه!
_چیه؟یعنی نمیخوای باهام ازدواج کنی؟
+بهش فکر نکردم!
_یعنی میخوای کیم تهیونگ رو منتظر بزاری؟
+یااااااواقعا نمیخوای ازم درخواست ازدواج کنی؟
تهیونگ ماشین رو زد بغل و خودشم از ماشین پیاده شد
_ پیاده شو
+چ....چرا؟
_گفتم پیاده شو!
+منکه چیزی نگفتم! میخوای چیکار کنی!؟
_چندبار یه حرفو میزنن؟
ا.ت از ماشین پیاده شد و تهیونگ در ماشینو بست
_بیا اینجا...
تهیونگ جلو ا.ت زانو زد و دست ا.ت رو گرفت
_خانم چوی ا.ت... با من ازدواج میکنی؟
ا.ت که منتظر بود تهیونگ وسط بیابون ولش کنه با زانو زدن تهیونگ شکه شده بود...
لبخند زد و چشماش پر اشک شد....
+اوهوم....باهات ازدواج میکنم...کیم تهیونگ!
تهیونگ یکی از انگشترای خودشو درآورد و دست ا.ت کرد...تهیونگ پاشد و قبل اینکه به خودش بنجبه ا.ت دستشو روی شونهی تهیونگ گذاشت و بوسیدش تهیونگ خندید و ا.ت رو نزدیک خودش کرد و همراهیش کرد...
ا.ت و تهیونگ بعد چهار ساعت به خونه برگشتن....میخواستن همه چی رو برای خانوادشون تعریف کنن که....
م.ا:نههههه امکان ندارههههه امکان ندارههههه پسرممممم یونجوننننن
لبخند ا.ت و تهیونگ خشک شد....مادر ا.ت داشت زجه میزد و پدر ا.ت گوشه ای از دیوار وایساده بود و در حالی که به پسر از دست رفتش نگاه میکرد آروم اشک میریخت...
ا.ت سمت برادرش که دکترا دورش جمع شده بودن و داشتن ملافهی سفیدی رو روی صورتش میکشیدن دووید...
+یونجون....یونجون.....بیدار شو...بازی درنیار دیگه!من تازه برگشتم...شوخی بسه خب؟
ا.ت بغضش شکست و یونجون رو توی بغلش گرفت...
+یونجون پاشوووو یونجونننننن یونجون....
تهیونگ ا.ت رو از برادرش جدا کرد و ازش دور کرد
+ولم کن....ولم کن.. تورو خدا ولم کن....دارن میبرنش....ببین داره نفس میکشه ....داره نفس میکشههههه
تهیونگ ا.ت رو توی بغلش گرفت محکم فشار داد تا نبینه که برادرشو میبرن....
چهار ساعت قبل...:
یونجون درحالی که رو پشت بوم وایساده بود به خبر بازداشت شدن یونگی گوش میکرد...
&:هه....دیگه بازداشت اون چه سودی برای من یا میهی داره...میهیا....من دیگه بدون تو نمیتونم....از عذاب وجدان دارم میمیرم....من باید جای تو کشته میشدم....حتی نتونستم ازت محافظت کنم....ببخشید که نتونستم به جای تو زندگی کنم....میهیا....دارم میام پیشت!
این آخرین حرفای یونجون قبل اینکه خودشو بندازه پایین بود...زندگی یونجون اینطوری پایان یافت....یونجون یک روز قبل یونگی این دنیا رو وداع گفت و خودشو از بار روی دوشش خلاص کرد...
به هر حال...همیشه همچی اونجور که دوست داریم پیش نمیره! همیشه هم پایان قصه خوش نیست....
The end..
۱۴۷.۰k
۱۱ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.