"پشیمونم"p18
_حالا من یه غلطی کردم یه زری زدم!!
_منکه از اولم میدونستم گم شدی(با خنده)
دهنمو براش کج کردم و گفتم: "داشتی یه دستی میزدی؟ مسخره! .. حالا بگو چیکار کنیم؟"
_فکر میکنی دارم مسخرت میکنم؟ ولی جدی من راه برگشت رو بلد نیستم.
کف دستمو گذاشتم رو پیشونیم و یه دوری دور خودم زدم ، حالا باید چه غلطی میکردیم
_بیا بریم شاید تونستیم یه راهی پیدا کنیم.
دوتایی راه افتادیم و هعی قدم برمیداشتیم .. پام به ریشهی گیاهی گیر کرد و خوردم زمین ، دردی که تو پاهام داشتم بخاطر ضربه گلدون الان برای این اتفاق دو برابر شده بود! جونگکوک حتی نیومد کمکم کنه فقط راهشو کشید رفت ، با کمک از درخت پاشدم و با داد اسمشو صدا زدم .. برگشت سمتم و بلند گفت: "چیه؟"
_پاهام درد میکنه!
_به من چه میخواستی نخوری زمین.
کلافه نفسمو دادم بیرون معلوم بود از این بخاری بلند نمیشه ، تکیه به درخت اروم رو زمین نشستم که جونگکوک اومد سمتم و رو به روم واستاد
با تعجب به اطراف نگاه میکرد
_ناهی ؛ بنظرت ما دور خودمون چرخ نمیزنیم؟
_منظورت چیه؟
بعد از حرفم با بت زدگی به اطراف نگاه کردم ، راست میگفت ما قبلا هم اینجا بودیم!
برگشتم سمتش که دستاشو دراز کرد و گفت: "بلند شو"
دستمو گذاشتم تو دستش که بلندم کرد
_دستتو بنداز دور گردنم ، من کمکت میکنم.
یکی از دستامو انداختم دور گردنش که از کمرم گرفت ، خونِ رو بازوش نظرمو جلب کرد که سرجام واستادم
_واستا ببینم! تو بخیه هات باز شده؟(بلند و تعجب)
_چیز مهمی نیست منکه با دستام راه نمیرم!
ازش کامل جدا شدم و یه قدم رفتم عقب ، گفتم: "با این وضعیتت تو لازم نیست حواست به من باشه .. خودم میتونم راه بیام"
با اینکه درد داشتم شبیه لک لک شروع به راه رفتن کردم ، از پشت اروم قدم برمیداشت که حواسش به من باشه که نیوفتم.
_کنارم راه بیا!
اومد کنارم و بدون هیچ حرفی راه میرفتیم که سکوت رو شکست و گفت : " با دیدن من یاد داهی میوفتی؟"
یهو پاهام رو زمین میخ کوب شد و عین سنگ سرجام واستادم و بدون اینکه برگردم طرفش گفتم: "چرا اسم داهی رو به زبونت میاری؟ کی بهت این حق رو داده؟(بلند)"
بعد از حرفم محکم و عصبی برگشتم سمتش ک گفت: "پس یادش میوفتی که اینقدر ازم دوری میکنی!"
_اره چون اگه تنهام نمیذاشتی من این همه دردو با خودم حمل نمیکردم!
_با دیدنت هم قلبم به درد میاد! .. بخاطر بی اعتنایی تو من مردمو زنده شدم!(داد)
یه نفسی گرفتم و ادامه دادم
_حق داری جونگکوک! شاید تو نمیدونستی چه خبره .. شاید نمیدونستی قراره چی اتفاقی بیوفته .. شاید نمیدونستی چقد بهت امید داشتم!
_اما تو حتی منو از دوست داشتنتم پشیمون کردی!
بعد از حرفام اشکم ریخت که زود پسش زدم و برگشتم طرف مخالف و نفس عمیقی کشیدم .. سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت!
که اروم زمزمه وار گفتم : "بیا بریم" و راهمو گرفتم و رفتم.
همینطوری کنار هم راه میرفتیم ، یکساعت گذاشته بود اما هیچ رد و نشانی پیدا نکرده بودیم .. منم آروم تر شده بودم اما بدنم جونی نداشت.
_ناهی!
برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم ، گفت: " از دوست داشتنم پشیمون شدی واقعا؟"
برگشتم به طرف رو به روم و همینطوری که قدم برمیداشتم گفتم: "کی آخه با این اخلاقت عاشق تو میشه؟ مطمئنم تا حالا کسی نبوده!"
_بعدشم اون موقعه من سنی نداشتم بچه بودم .. اما پشیمونم کردی اره.
صدای رعد و برق بلند شد که بارون شروع به باریدن کرد ، شانس تخمی!
تو حال آب و هوا بودم و هعی بالای سرمو میدیدم که جونگکوک دستمو گرفت و کشید که افتادم تو بغلش .. هم خواستم خودمو جدا کنم زود از کمرم چسبید.
_ولم کن جونگکوک!
_راست گفتی .. تا حالا کسی منو دوست نداشته!
_اما بازم تو دوسم داشتی ، حتی اگه بچه بودی
سرشو نزدیک تر بهم کرد و آروم گفت: "نمیشه دوباره عاشقم شی؟"
تو چشاش گم شدم .. قلبم تند تند میزد فکنم خودش میدونست بازم قراره بد خلقی کنم که زود لبشو گذاشت رو لبم ، هم بخاطر حرف هاش هم این حرکتش از تعجب خشکم زده بود اونم فقط در حال بوسیدن لبام بود.
بارون صورتمو خیس کرده بود ، نفس کم اورد و رفت عقب که کامل ازش جدا شدم .. از ناباوری و درکی که نمیتونستم داشته باشم چند قدم رفتم عقب و با بت زدگی به جونگکوک نگاه میکردم.
_میخوای زجرم بدی؟ چرا این کار هاتو میکنی؟
_منکه از اولم میدونستم گم شدی(با خنده)
دهنمو براش کج کردم و گفتم: "داشتی یه دستی میزدی؟ مسخره! .. حالا بگو چیکار کنیم؟"
_فکر میکنی دارم مسخرت میکنم؟ ولی جدی من راه برگشت رو بلد نیستم.
کف دستمو گذاشتم رو پیشونیم و یه دوری دور خودم زدم ، حالا باید چه غلطی میکردیم
_بیا بریم شاید تونستیم یه راهی پیدا کنیم.
دوتایی راه افتادیم و هعی قدم برمیداشتیم .. پام به ریشهی گیاهی گیر کرد و خوردم زمین ، دردی که تو پاهام داشتم بخاطر ضربه گلدون الان برای این اتفاق دو برابر شده بود! جونگکوک حتی نیومد کمکم کنه فقط راهشو کشید رفت ، با کمک از درخت پاشدم و با داد اسمشو صدا زدم .. برگشت سمتم و بلند گفت: "چیه؟"
_پاهام درد میکنه!
_به من چه میخواستی نخوری زمین.
کلافه نفسمو دادم بیرون معلوم بود از این بخاری بلند نمیشه ، تکیه به درخت اروم رو زمین نشستم که جونگکوک اومد سمتم و رو به روم واستاد
با تعجب به اطراف نگاه میکرد
_ناهی ؛ بنظرت ما دور خودمون چرخ نمیزنیم؟
_منظورت چیه؟
بعد از حرفم با بت زدگی به اطراف نگاه کردم ، راست میگفت ما قبلا هم اینجا بودیم!
برگشتم سمتش که دستاشو دراز کرد و گفت: "بلند شو"
دستمو گذاشتم تو دستش که بلندم کرد
_دستتو بنداز دور گردنم ، من کمکت میکنم.
یکی از دستامو انداختم دور گردنش که از کمرم گرفت ، خونِ رو بازوش نظرمو جلب کرد که سرجام واستادم
_واستا ببینم! تو بخیه هات باز شده؟(بلند و تعجب)
_چیز مهمی نیست منکه با دستام راه نمیرم!
ازش کامل جدا شدم و یه قدم رفتم عقب ، گفتم: "با این وضعیتت تو لازم نیست حواست به من باشه .. خودم میتونم راه بیام"
با اینکه درد داشتم شبیه لک لک شروع به راه رفتن کردم ، از پشت اروم قدم برمیداشت که حواسش به من باشه که نیوفتم.
_کنارم راه بیا!
اومد کنارم و بدون هیچ حرفی راه میرفتیم که سکوت رو شکست و گفت : " با دیدن من یاد داهی میوفتی؟"
یهو پاهام رو زمین میخ کوب شد و عین سنگ سرجام واستادم و بدون اینکه برگردم طرفش گفتم: "چرا اسم داهی رو به زبونت میاری؟ کی بهت این حق رو داده؟(بلند)"
بعد از حرفم محکم و عصبی برگشتم سمتش ک گفت: "پس یادش میوفتی که اینقدر ازم دوری میکنی!"
_اره چون اگه تنهام نمیذاشتی من این همه دردو با خودم حمل نمیکردم!
_با دیدنت هم قلبم به درد میاد! .. بخاطر بی اعتنایی تو من مردمو زنده شدم!(داد)
یه نفسی گرفتم و ادامه دادم
_حق داری جونگکوک! شاید تو نمیدونستی چه خبره .. شاید نمیدونستی قراره چی اتفاقی بیوفته .. شاید نمیدونستی چقد بهت امید داشتم!
_اما تو حتی منو از دوست داشتنتم پشیمون کردی!
بعد از حرفام اشکم ریخت که زود پسش زدم و برگشتم طرف مخالف و نفس عمیقی کشیدم .. سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت!
که اروم زمزمه وار گفتم : "بیا بریم" و راهمو گرفتم و رفتم.
همینطوری کنار هم راه میرفتیم ، یکساعت گذاشته بود اما هیچ رد و نشانی پیدا نکرده بودیم .. منم آروم تر شده بودم اما بدنم جونی نداشت.
_ناهی!
برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم ، گفت: " از دوست داشتنم پشیمون شدی واقعا؟"
برگشتم به طرف رو به روم و همینطوری که قدم برمیداشتم گفتم: "کی آخه با این اخلاقت عاشق تو میشه؟ مطمئنم تا حالا کسی نبوده!"
_بعدشم اون موقعه من سنی نداشتم بچه بودم .. اما پشیمونم کردی اره.
صدای رعد و برق بلند شد که بارون شروع به باریدن کرد ، شانس تخمی!
تو حال آب و هوا بودم و هعی بالای سرمو میدیدم که جونگکوک دستمو گرفت و کشید که افتادم تو بغلش .. هم خواستم خودمو جدا کنم زود از کمرم چسبید.
_ولم کن جونگکوک!
_راست گفتی .. تا حالا کسی منو دوست نداشته!
_اما بازم تو دوسم داشتی ، حتی اگه بچه بودی
سرشو نزدیک تر بهم کرد و آروم گفت: "نمیشه دوباره عاشقم شی؟"
تو چشاش گم شدم .. قلبم تند تند میزد فکنم خودش میدونست بازم قراره بد خلقی کنم که زود لبشو گذاشت رو لبم ، هم بخاطر حرف هاش هم این حرکتش از تعجب خشکم زده بود اونم فقط در حال بوسیدن لبام بود.
بارون صورتمو خیس کرده بود ، نفس کم اورد و رفت عقب که کامل ازش جدا شدم .. از ناباوری و درکی که نمیتونستم داشته باشم چند قدم رفتم عقب و با بت زدگی به جونگکوک نگاه میکردم.
_میخوای زجرم بدی؟ چرا این کار هاتو میکنی؟
۱۱.۴k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.