"ازدواج اجباری" P6
P6
که جیمین اومد داخل...
جیمین : هوی دختر
ا/ت : ت.. و..؟
جیمین : اره من مگه چیه نمیتونم بیام..؟
جیمین : بگو ببینم شنیدم دختر رئیس کیم یانگی پس کوک میتونه راحت بکشتت...
ا/ت : یعن... ی چی چرا مگه من که کاری نکردم..
جیمین : خب موضوع از این قرار بود که کوک هنوز بچه بود و پدر تو کیم یانگ با پدر کوک هم دست شدن و پدر تو خیانت کرد به مامان کوک تجاوز کرد و همونجا کشتتش و بعدشم پدر کوک فهمید میخواست پدرتو بکشه ولی پدر کوک رو هم کشت کوک هم اون صحنه رو اونجا دیده و از بچگی میخواست انتقام پدر مادرشو از پدرت بگیره... الان که فهمیده تو دختر کیم یانگی بهم رحم نمیکنه...
.
.
ا/ت : ا.. مکان نداره یعنی پدر من انقد پست عوضی بوده..؟
جیمین : به هر حال که میبینی همینجوره
ا/ت : نم.. یشه من... من کاری نکردم بخدا از.. چیزی خبر نداشتم..
جیمین : میدونم... نترس یکاری میکنم از اینجا ببرمت
ا/ت : دقیقا چرا کمکم میکنی..؟ توعم با اونایی نکنه میخوای خودت منو بکشی..؟
جیمین : شاید بیبی گرل..
ا/ت : یااا
جیمین : دستای ا/ت رو باز کرد*
.
.
.
.
.
.
دقیقا نمیدونم جیمین واسه چی داره بهم کمک میکنه ولی شاید ادم خوبی باشه... شاید بتونم بهش اعتماد کنم ( بیچاره نمیدونه میخاد سرش چی بیاد🗿💔)
.
.
.
جیمین : بیا بریم....
.
.
.
.
.
دست جیمین رو گرفتم یواشکی از خونه رفتیم و سوار ماشین شدیم... حرکت کردیم و رفتیم سمت خونه جیمین...
.
.
.
.
5 دقیقه بعد..
جیمین : خب رسیدیم پیاده شو...
ا/ت : دقیقا چرا منو اوردی خونت..؟
جیمین : عاحح داری حوصلمو سر میبری یکمی بجنب
ا/ت : یااا
.
.
.
.
رفتیم داخل... یه زن اومد استقبالمون اونم چجوری انگار اخلاقش مثل صگه ( این ننه ی جیمینه سو اری)
سو اری : این کیه جیمین..؟
جیمین : خب بزار معرفی کنم نامزد عزیزم
ا/ت و سو اری با هم : جانممممم...؟.؟!
ا/ت : من.. من ک... ( جیمین : نزاشت حرفشو ادامه بده)
جیمین : بیا بریم اتاقمون خسته ای عزیزم
سو اری : جیمینننن این کارا چیه باید زود توضیح بدیییی..
جیمین : چیزی برای تعریف کردن نیست میبینی که نامزدمه...
سو اری : من اینو قبول ندارمم این هرزه باید از اینجا برههه
جیمین : چطور میتونی باهاش اینطوری رفتار کنی..؟ بیا بریم ا/ت
ا/ت : من...
.
.
.
.
جیمین دستمو گرفت و بردتم به اتاقش تو حال خودم نبودم یعنی چی..؟ چرا جیمین گفت من زنشم..؟ چرا اینکارا رو میکنه دقیقا سعی داره چیکار کنه..؟
.
.
.
جیمین : خب ا/ت اگه میخوای زنده بمونی باید هرچی من میگم رو گوش بدی و انجام بدی این کارا رو میکنم تا برای زنده موندن تو.. فهمیدی چی میگم فردا هم باید حاظر شی تا بریم کارای لازم رو برای عقد انجام بدیم..
ا/ت : نه این امکان نداره حتما راه دیگه ای هم هست نمیتونی یعنی نمیتونیم اینکارو بکنیم...
جیمین : باشه هرجور راحتی پاشو بریم همون جایی که بودی
ا/ت : نهه من به اون جهنم نمیرم... باشه باشه قبول ولی این ازدواج فقط بخاطر اینکه از این مخمصه بزرگ خلاص شم...
جیمین : باشه..
.
.
.
.
.
.
( موضوع از این قرار بود که تهیونگ و جیمین دست به یکی کرده بودن و میخواستن ا/ت رو نجات بدن نه نه از این نجات دادنا نه یکمی هم میخوان تو دردسر بیفته ا/ت رو میخوان بفرستم برای ینفر واسه بردگی بخاطر همین)...
کوک ویو :
بعد از اینکه کارامو انجام دادم رفتم سمت خونه و کار اون دختره ی ( استغفرالله) رو خلاص کنم...
رسیدم خونه و مستقیم رفتم تو اتاق دیدم نیست..
رفتم پیش اجوما ازش پرسیدم که ا/ت رو دیده ولی ندیده بودتش رفتم پیش نگهبانا... گفتن یکی اومده و بردتش...
کوک : عوضیااا حواستون کجا بوددد خاک تو سرتون من شما هارو واسه چی گذاشتم اینجا نتونستین از یه دختره محافظت کنین...؟؟؟؟؟!!
نگهبان : قربان معذرت میخوام.... ( کوک : اسلحه رو برداشت زد تو وسط کلش (الفاتحه)
.
.
.
.
.
.
پایان پارت 6
🧘🏼♀️💜✨
نگران نباشین دارم میرم پارت بعدی رو بنویسم این پارت یکم کم شد🚶♀️✨
که جیمین اومد داخل...
جیمین : هوی دختر
ا/ت : ت.. و..؟
جیمین : اره من مگه چیه نمیتونم بیام..؟
جیمین : بگو ببینم شنیدم دختر رئیس کیم یانگی پس کوک میتونه راحت بکشتت...
ا/ت : یعن... ی چی چرا مگه من که کاری نکردم..
جیمین : خب موضوع از این قرار بود که کوک هنوز بچه بود و پدر تو کیم یانگ با پدر کوک هم دست شدن و پدر تو خیانت کرد به مامان کوک تجاوز کرد و همونجا کشتتش و بعدشم پدر کوک فهمید میخواست پدرتو بکشه ولی پدر کوک رو هم کشت کوک هم اون صحنه رو اونجا دیده و از بچگی میخواست انتقام پدر مادرشو از پدرت بگیره... الان که فهمیده تو دختر کیم یانگی بهم رحم نمیکنه...
.
.
ا/ت : ا.. مکان نداره یعنی پدر من انقد پست عوضی بوده..؟
جیمین : به هر حال که میبینی همینجوره
ا/ت : نم.. یشه من... من کاری نکردم بخدا از.. چیزی خبر نداشتم..
جیمین : میدونم... نترس یکاری میکنم از اینجا ببرمت
ا/ت : دقیقا چرا کمکم میکنی..؟ توعم با اونایی نکنه میخوای خودت منو بکشی..؟
جیمین : شاید بیبی گرل..
ا/ت : یااا
جیمین : دستای ا/ت رو باز کرد*
.
.
.
.
.
.
دقیقا نمیدونم جیمین واسه چی داره بهم کمک میکنه ولی شاید ادم خوبی باشه... شاید بتونم بهش اعتماد کنم ( بیچاره نمیدونه میخاد سرش چی بیاد🗿💔)
.
.
.
جیمین : بیا بریم....
.
.
.
.
.
دست جیمین رو گرفتم یواشکی از خونه رفتیم و سوار ماشین شدیم... حرکت کردیم و رفتیم سمت خونه جیمین...
.
.
.
.
5 دقیقه بعد..
جیمین : خب رسیدیم پیاده شو...
ا/ت : دقیقا چرا منو اوردی خونت..؟
جیمین : عاحح داری حوصلمو سر میبری یکمی بجنب
ا/ت : یااا
.
.
.
.
رفتیم داخل... یه زن اومد استقبالمون اونم چجوری انگار اخلاقش مثل صگه ( این ننه ی جیمینه سو اری)
سو اری : این کیه جیمین..؟
جیمین : خب بزار معرفی کنم نامزد عزیزم
ا/ت و سو اری با هم : جانممممم...؟.؟!
ا/ت : من.. من ک... ( جیمین : نزاشت حرفشو ادامه بده)
جیمین : بیا بریم اتاقمون خسته ای عزیزم
سو اری : جیمینننن این کارا چیه باید زود توضیح بدیییی..
جیمین : چیزی برای تعریف کردن نیست میبینی که نامزدمه...
سو اری : من اینو قبول ندارمم این هرزه باید از اینجا برههه
جیمین : چطور میتونی باهاش اینطوری رفتار کنی..؟ بیا بریم ا/ت
ا/ت : من...
.
.
.
.
جیمین دستمو گرفت و بردتم به اتاقش تو حال خودم نبودم یعنی چی..؟ چرا جیمین گفت من زنشم..؟ چرا اینکارا رو میکنه دقیقا سعی داره چیکار کنه..؟
.
.
.
جیمین : خب ا/ت اگه میخوای زنده بمونی باید هرچی من میگم رو گوش بدی و انجام بدی این کارا رو میکنم تا برای زنده موندن تو.. فهمیدی چی میگم فردا هم باید حاظر شی تا بریم کارای لازم رو برای عقد انجام بدیم..
ا/ت : نه این امکان نداره حتما راه دیگه ای هم هست نمیتونی یعنی نمیتونیم اینکارو بکنیم...
جیمین : باشه هرجور راحتی پاشو بریم همون جایی که بودی
ا/ت : نهه من به اون جهنم نمیرم... باشه باشه قبول ولی این ازدواج فقط بخاطر اینکه از این مخمصه بزرگ خلاص شم...
جیمین : باشه..
.
.
.
.
.
.
( موضوع از این قرار بود که تهیونگ و جیمین دست به یکی کرده بودن و میخواستن ا/ت رو نجات بدن نه نه از این نجات دادنا نه یکمی هم میخوان تو دردسر بیفته ا/ت رو میخوان بفرستم برای ینفر واسه بردگی بخاطر همین)...
کوک ویو :
بعد از اینکه کارامو انجام دادم رفتم سمت خونه و کار اون دختره ی ( استغفرالله) رو خلاص کنم...
رسیدم خونه و مستقیم رفتم تو اتاق دیدم نیست..
رفتم پیش اجوما ازش پرسیدم که ا/ت رو دیده ولی ندیده بودتش رفتم پیش نگهبانا... گفتن یکی اومده و بردتش...
کوک : عوضیااا حواستون کجا بوددد خاک تو سرتون من شما هارو واسه چی گذاشتم اینجا نتونستین از یه دختره محافظت کنین...؟؟؟؟؟!!
نگهبان : قربان معذرت میخوام.... ( کوک : اسلحه رو برداشت زد تو وسط کلش (الفاتحه)
.
.
.
.
.
.
پایان پارت 6
🧘🏼♀️💜✨
نگران نباشین دارم میرم پارت بعدی رو بنویسم این پارت یکم کم شد🚶♀️✨
۱۳.۳k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.