تو نباید عاشقم شی...
#part1
_آقای دکتر؟ می تونم بیام تو؟
باسرعتِ هر چه تمام تر تمام برگه هایی که نامرتب روی میز ریخته بود رو جمع کرد و توی کشوش ریخت و عینکشو از چشمای دردناکش برداشت و دستی به موهاش کشید
_اهم! بله حتما؛ بفرمایید داخل
بعد از این حرفش دستگیرهء در آروم باز شد و قامتِ دختری که مثلِ هرزه ها لباس پوشیده بود پیدا شد و با دیدنِ وضعیتِ دکتر کیم با عشوه خندید و موهاشو پشتِ گوشش انداخت
_اوه! مزاحمتون شده بودم؟
_نه اصلا!چیزی شده خانم پارک؟؟
دختر از قصد کفشهای پاشنه ده سانتیشو محکم به زمین کوبید و با لوندی به سمتِ دکتر کیم رفت و رو صندلیِ روبروش نشست
_بله آقای دکتر، راستش می خواستم راجب وضعیتِ خواهره کوچیکترم بدونم
نامجون با شنیدنِ حرفِ دختر از درون در حالِ منفجر شدن بود ولی ظاهرشو حفظ کرد و با زدنِ لبخنده چال گونهء فیکی(قربون چال گونت شم😍) گفت:
_آه بله!سویون خیلی داره با ما راه میاد. اون دختره خیلی قوی ایه و مطمئنم میتونه با افسردگی مبارزه کنه
دختر نیشخنده چندشی زد و پای لختشو روی اونیکی پاش انداخت و گفت:
_ می تونم ببینمش؟
_نه! به هیچ عنوان
نامجون با عصبانیت گفت و با اخم به دختره حال بهم زنه روبروش خیره شد
_اون خواهرمه دکتر! منم می خوام ببینمش مشکلیه؟
_بله مشکله! چون خوده سویون گفته نمی خواد شما رو ببینه؛ اون از شما می ترسه خانمِ پارک
نامجون خوب می دونست دلیلِ افسردگیِ اون دختره معصوم و بی گناه خواهره عوضیشه؛ اون بود که با اهمیت ندادناش به دختر و جنده بازیاش برای پیره مرد های میلیارد دلاری قلبشو شکست ؛ اون بود که وقتی از چیزی عصبانی بود دخترو تا سر حده مرگ کتک می زد و سیاه و کبودش می کرد؛ همین کارای این عوضی اون دختره معصوم رو به این روز انداخت
نیشخنده دختر پررنگ تر شد و بعد گوشیشو از داخلِ کیفِ گرون و قیمتیش در آوُرد و مشغولِ گرفتنِ شماره ای تو گوشیش شد و بعده چند ثانیه صدایی تو اتاق پخش شد
؟ بیبی؟
_ددیییییی بیبی داره اذیت میشه
؟کی جرئت کرده عسلمو ناراحت کنه؟
_یه بچه پرو
دختر با عشوه گفت
؟همونجا بمون بیبی الان میام
و بعد تلفن قطع شد
نامجون تمامِ مدت با حالتِ پوکر مانندی بهش زل زده بود و در دل بهش می خندید
_اوه!مثِ اینکه نترسیدی خوشگله؛ حتما دلت می خواد بمیری هوم؟
نامجون با این حرفِ دختر قهقههء وحشتناکی کرد و خیلی دخترو ترسوند
_بزار شوگر ددیت بیاد کوچولو! کنجکاوم می خواد چیکار کنه؟؟
ونامجون با این حرکتش تازه به دختر فهموند که چه غلطی کرده...
هیچ کس نباید با کیم نامجون در بیوفته
درسته! هیچ کس...
وگرنه باید تقاصِ کارش رو هم پس بده...
خب عزیزانه پدررررررر!
اینم پارت اولِ فیک تقدیمِ شما...
خوشتون بیاد قول می دم زود به زود آپ کنم
بای بای تا پارتِ بعدی🗿🗿🗿🗿🗿🗿
_آقای دکتر؟ می تونم بیام تو؟
باسرعتِ هر چه تمام تر تمام برگه هایی که نامرتب روی میز ریخته بود رو جمع کرد و توی کشوش ریخت و عینکشو از چشمای دردناکش برداشت و دستی به موهاش کشید
_اهم! بله حتما؛ بفرمایید داخل
بعد از این حرفش دستگیرهء در آروم باز شد و قامتِ دختری که مثلِ هرزه ها لباس پوشیده بود پیدا شد و با دیدنِ وضعیتِ دکتر کیم با عشوه خندید و موهاشو پشتِ گوشش انداخت
_اوه! مزاحمتون شده بودم؟
_نه اصلا!چیزی شده خانم پارک؟؟
دختر از قصد کفشهای پاشنه ده سانتیشو محکم به زمین کوبید و با لوندی به سمتِ دکتر کیم رفت و رو صندلیِ روبروش نشست
_بله آقای دکتر، راستش می خواستم راجب وضعیتِ خواهره کوچیکترم بدونم
نامجون با شنیدنِ حرفِ دختر از درون در حالِ منفجر شدن بود ولی ظاهرشو حفظ کرد و با زدنِ لبخنده چال گونهء فیکی(قربون چال گونت شم😍) گفت:
_آه بله!سویون خیلی داره با ما راه میاد. اون دختره خیلی قوی ایه و مطمئنم میتونه با افسردگی مبارزه کنه
دختر نیشخنده چندشی زد و پای لختشو روی اونیکی پاش انداخت و گفت:
_ می تونم ببینمش؟
_نه! به هیچ عنوان
نامجون با عصبانیت گفت و با اخم به دختره حال بهم زنه روبروش خیره شد
_اون خواهرمه دکتر! منم می خوام ببینمش مشکلیه؟
_بله مشکله! چون خوده سویون گفته نمی خواد شما رو ببینه؛ اون از شما می ترسه خانمِ پارک
نامجون خوب می دونست دلیلِ افسردگیِ اون دختره معصوم و بی گناه خواهره عوضیشه؛ اون بود که با اهمیت ندادناش به دختر و جنده بازیاش برای پیره مرد های میلیارد دلاری قلبشو شکست ؛ اون بود که وقتی از چیزی عصبانی بود دخترو تا سر حده مرگ کتک می زد و سیاه و کبودش می کرد؛ همین کارای این عوضی اون دختره معصوم رو به این روز انداخت
نیشخنده دختر پررنگ تر شد و بعد گوشیشو از داخلِ کیفِ گرون و قیمتیش در آوُرد و مشغولِ گرفتنِ شماره ای تو گوشیش شد و بعده چند ثانیه صدایی تو اتاق پخش شد
؟ بیبی؟
_ددیییییی بیبی داره اذیت میشه
؟کی جرئت کرده عسلمو ناراحت کنه؟
_یه بچه پرو
دختر با عشوه گفت
؟همونجا بمون بیبی الان میام
و بعد تلفن قطع شد
نامجون تمامِ مدت با حالتِ پوکر مانندی بهش زل زده بود و در دل بهش می خندید
_اوه!مثِ اینکه نترسیدی خوشگله؛ حتما دلت می خواد بمیری هوم؟
نامجون با این حرفِ دختر قهقههء وحشتناکی کرد و خیلی دخترو ترسوند
_بزار شوگر ددیت بیاد کوچولو! کنجکاوم می خواد چیکار کنه؟؟
ونامجون با این حرکتش تازه به دختر فهموند که چه غلطی کرده...
هیچ کس نباید با کیم نامجون در بیوفته
درسته! هیچ کس...
وگرنه باید تقاصِ کارش رو هم پس بده...
خب عزیزانه پدررررررر!
اینم پارت اولِ فیک تقدیمِ شما...
خوشتون بیاد قول می دم زود به زود آپ کنم
بای بای تا پارتِ بعدی🗿🗿🗿🗿🗿🗿
۶.۰k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.