دفتر خاطرات پارت چهل و سه
قسمت چهل و سه
تمام اون اتفاقات رو داشتم انکار میکردم، قلبم هیچکدوم از حرفای دکتر رو نمیپذیرفت، «ما ایشون رو از دست دادیم» با صدای بلندی جیغ کیشیدم، دلم نمیخواست این جمله رو بشنوم، اما این جمله تبدیل شده بود به آدمی که الان روبه روم ایستاده بود و مدام تکرارش میکرد،«ما ایشون رو از دست دادیم
ما ایشون رو از دست دادیم
ما ایشون رو از دست دادیم
ما ایشون رو از دست دادیم.»
داشتم دیوونه میشدم، دستامو بیشتر به گوشام فشار میدادم.
_ لعنتی دست از سرم بردار
جیغ های بلندم پی در پی شده بود، گلوم داشت پاره میشد، اما بدون توجه به این چیزا بازم داشتم جیغ میکشیدم، فشار دستامو روی گوشامو بیشتر کردم و کمی پاهامو تو بغلم جا دادم، با تکون خوردنم با شدتم به خودم اومدم، با دیدن جونگکوک خودمو پرت کردم بغلش. همینجور که سرمو با دست راستش گرفته بود و کمرمو با دست چپش نواز میکرد گفتم
_ جونگکوک یه نفر اینجاست که دست از سرم برنمیداره.
جونگکوک منو بیشتر به خودش فشورد و سعی میکرد تا آرومم کنه.
کوک: اینجا کسی نیست من پیشتم
حرفاش کمی آرومم کرده بود، کاش الان تو بغل جیمین بودم و اون با گفتن یه چاگی این حرفارو به من میزد، خودمو از بغلش جدا کردم، بی هوا پرسیدم.
_ جیمین کی میاد مگه اون نمیدونه من منتظرشم.
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید، با دستش اشکشو پاک کرد، از جاش بلند شد و به سمت در رفت، الان متوجه چمدون سفید جیمین شدم که کنار در بود، چمدون رو تو دستش گرفت و به سمت من آورد، الان چمدون روبه روی خودم بود، خودمو متعجب نشون دادم، بازم میخواستم انکار کنم.
_ این چیه؟.
چشماشو محکم روی هم فشار داد، فکر کنم از اینکه جلوی من گریه کنه و بهم بفهمونه دیگه جیمینی نیست داشت بشدت خودداری میکرد.
کوک: هیزل من باید برم به میا میگم بیاد پیشت.
صداش از ته چاه میومد، بزور صداشو میشنیدم، نم اشک تو چشماش داد میزد، با قدمای بلند از خونه خارج شد، الان من بودمو چمدون سفید، روی زانوهام افتادم، باورش برام سخته، دستی به چمدون کشیدم، در چمدون رو باز کرد، خیره به وسایل داخلش شدم، پیراهنی که جیمین امروز صبح تنش کرده بود، توی چمدون مرتب تا شده بود، پیراهن رو با دوتا دستام بیرون آوردم، به بینیم نزدیکش کردم و بوی عشقمو به ریه هام رسوندم، چقدر بغلش بوی بچه هارو میداد، از جام بلند شدم و یکی یکی وسایل جیمین رو گذاشتم سر جاش. خیلی خوابم میومد برای همین رفتم روی تخت و چشمامو بستم طولی نکشید که به خواب رفتم،،،، با نوازش های دستی روی موهام چشمامو باز کردم، فکر میکردم جیمینه چون فقط اونه که اینجوری از خواب بیدارم میکنه.
+ دخترم نمیخوای بلند شی؟
بادم به کل خالی شد.
_ مامان جیمین کی میاد؟
چیزی از دیروز یادم نمیومد، با عوض شدن نگاه مادرم بهم، تموم اتفاقای دیشب مثل پرده سینما از جلوی چشمام گذشتن، مادرم به مهربونی بغلم کرد و اشک میریخت. ازش جدا شدم، خیره به لباس مشکی توی تنش شدم متعجب گفتم.
_ کسی مرده؟
مادرم با ترحم و دلسوزی اهشو فرستاد بیرون. با خنده ای که نمیدونم از کجا اومده بود گفتم
_ اما این لباس خیلی بهت میاد باید توی این لباس تورو به جیمین نشون بدم و بگم چقدر مامانم خوشگله.
میدونستم جیمین دیگه نیست، مغزم باور کرده بود، اما قلبم درحال انکار کردن بود.
+ دخترم بهتره آماده شی؟
سوالی پرسیدم
_ قراره کجا بریم.
با گرفتن لباس مشکی جلوم مغزم با پوزخند بهم گفت« احمق داری میری مراسم ختم عشقت» قلبمم از اون طرف داد میزد« دروغه دروغه همه اینا یه خوابه یه کابوس وحشتناک» با رفتم مامان از اتاق، با تردید لباسارو پوشیدم. از اینه به خودم نگاه کردم، صورتی رنگ پریده، با چشمای خونی، این قیافه کنه بهتر بود به خودم میرسیدم تا جیمین با دیدنم اینجوری وحشت کنه، بعد از اینکه آماده شدم رفتم پایین، با دیدن مامانم، اومد سمتم و به آرومی بغلم کرد، اخم کوچیکی نشست وسط ابروم.
_ مامان من چرا این لباسارو پوشیدم.
با گریه یهویی مامانم اخمم بیشتر شد.
_ چرا جوابمو نمیدی مامان!
مغزم با کنایه بهم گفت« بهت چی بگه مگه همه چیز معلوم نیست؟ نکنه داری مرگ عشقتو انکار میکنی؟ خودتو بازی نده جئون هیزل»
جئون هیزل؟ مگه من فامیلیم پارک هیزل نبود تو فکر بودم،،،، با اومدنم به خودم دیدم وسط یه جمعیت خیره به تابوت سر بسته بودم، روی تابوت پر بود از گل های رز قرمز.
« _ جیمین شی من نمیدونم اما خودت ببین با رز های سفید خونه قشنگ تر میشه!
بینیمو مثل عادت همیشگیش بین دوتا انگشتاش کشید. دردم اومد به روی خودم نیاوردم
جیمین: چاگی رز قرمز خیلی خوشگله اینجوری قشنگ تره
دستامو زدم به کمرم
_این قبول نیست چون تو عاشق رز های قرمزی داری این حرفو میزنی
متفکر انگشتشو روی فکش گذاشت، یهو با باشکنی که توی هوا زد گفت.
جیمین: بهتره هم رز سفید بزاریم هم قرمز»
پایان پارت
تمام اون اتفاقات رو داشتم انکار میکردم، قلبم هیچکدوم از حرفای دکتر رو نمیپذیرفت، «ما ایشون رو از دست دادیم» با صدای بلندی جیغ کیشیدم، دلم نمیخواست این جمله رو بشنوم، اما این جمله تبدیل شده بود به آدمی که الان روبه روم ایستاده بود و مدام تکرارش میکرد،«ما ایشون رو از دست دادیم
ما ایشون رو از دست دادیم
ما ایشون رو از دست دادیم
ما ایشون رو از دست دادیم.»
داشتم دیوونه میشدم، دستامو بیشتر به گوشام فشار میدادم.
_ لعنتی دست از سرم بردار
جیغ های بلندم پی در پی شده بود، گلوم داشت پاره میشد، اما بدون توجه به این چیزا بازم داشتم جیغ میکشیدم، فشار دستامو روی گوشامو بیشتر کردم و کمی پاهامو تو بغلم جا دادم، با تکون خوردنم با شدتم به خودم اومدم، با دیدن جونگکوک خودمو پرت کردم بغلش. همینجور که سرمو با دست راستش گرفته بود و کمرمو با دست چپش نواز میکرد گفتم
_ جونگکوک یه نفر اینجاست که دست از سرم برنمیداره.
جونگکوک منو بیشتر به خودش فشورد و سعی میکرد تا آرومم کنه.
کوک: اینجا کسی نیست من پیشتم
حرفاش کمی آرومم کرده بود، کاش الان تو بغل جیمین بودم و اون با گفتن یه چاگی این حرفارو به من میزد، خودمو از بغلش جدا کردم، بی هوا پرسیدم.
_ جیمین کی میاد مگه اون نمیدونه من منتظرشم.
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید، با دستش اشکشو پاک کرد، از جاش بلند شد و به سمت در رفت، الان متوجه چمدون سفید جیمین شدم که کنار در بود، چمدون رو تو دستش گرفت و به سمت من آورد، الان چمدون روبه روی خودم بود، خودمو متعجب نشون دادم، بازم میخواستم انکار کنم.
_ این چیه؟.
چشماشو محکم روی هم فشار داد، فکر کنم از اینکه جلوی من گریه کنه و بهم بفهمونه دیگه جیمینی نیست داشت بشدت خودداری میکرد.
کوک: هیزل من باید برم به میا میگم بیاد پیشت.
صداش از ته چاه میومد، بزور صداشو میشنیدم، نم اشک تو چشماش داد میزد، با قدمای بلند از خونه خارج شد، الان من بودمو چمدون سفید، روی زانوهام افتادم، باورش برام سخته، دستی به چمدون کشیدم، در چمدون رو باز کرد، خیره به وسایل داخلش شدم، پیراهنی که جیمین امروز صبح تنش کرده بود، توی چمدون مرتب تا شده بود، پیراهن رو با دوتا دستام بیرون آوردم، به بینیم نزدیکش کردم و بوی عشقمو به ریه هام رسوندم، چقدر بغلش بوی بچه هارو میداد، از جام بلند شدم و یکی یکی وسایل جیمین رو گذاشتم سر جاش. خیلی خوابم میومد برای همین رفتم روی تخت و چشمامو بستم طولی نکشید که به خواب رفتم،،،، با نوازش های دستی روی موهام چشمامو باز کردم، فکر میکردم جیمینه چون فقط اونه که اینجوری از خواب بیدارم میکنه.
+ دخترم نمیخوای بلند شی؟
بادم به کل خالی شد.
_ مامان جیمین کی میاد؟
چیزی از دیروز یادم نمیومد، با عوض شدن نگاه مادرم بهم، تموم اتفاقای دیشب مثل پرده سینما از جلوی چشمام گذشتن، مادرم به مهربونی بغلم کرد و اشک میریخت. ازش جدا شدم، خیره به لباس مشکی توی تنش شدم متعجب گفتم.
_ کسی مرده؟
مادرم با ترحم و دلسوزی اهشو فرستاد بیرون. با خنده ای که نمیدونم از کجا اومده بود گفتم
_ اما این لباس خیلی بهت میاد باید توی این لباس تورو به جیمین نشون بدم و بگم چقدر مامانم خوشگله.
میدونستم جیمین دیگه نیست، مغزم باور کرده بود، اما قلبم درحال انکار کردن بود.
+ دخترم بهتره آماده شی؟
سوالی پرسیدم
_ قراره کجا بریم.
با گرفتن لباس مشکی جلوم مغزم با پوزخند بهم گفت« احمق داری میری مراسم ختم عشقت» قلبمم از اون طرف داد میزد« دروغه دروغه همه اینا یه خوابه یه کابوس وحشتناک» با رفتم مامان از اتاق، با تردید لباسارو پوشیدم. از اینه به خودم نگاه کردم، صورتی رنگ پریده، با چشمای خونی، این قیافه کنه بهتر بود به خودم میرسیدم تا جیمین با دیدنم اینجوری وحشت کنه، بعد از اینکه آماده شدم رفتم پایین، با دیدن مامانم، اومد سمتم و به آرومی بغلم کرد، اخم کوچیکی نشست وسط ابروم.
_ مامان من چرا این لباسارو پوشیدم.
با گریه یهویی مامانم اخمم بیشتر شد.
_ چرا جوابمو نمیدی مامان!
مغزم با کنایه بهم گفت« بهت چی بگه مگه همه چیز معلوم نیست؟ نکنه داری مرگ عشقتو انکار میکنی؟ خودتو بازی نده جئون هیزل»
جئون هیزل؟ مگه من فامیلیم پارک هیزل نبود تو فکر بودم،،،، با اومدنم به خودم دیدم وسط یه جمعیت خیره به تابوت سر بسته بودم، روی تابوت پر بود از گل های رز قرمز.
« _ جیمین شی من نمیدونم اما خودت ببین با رز های سفید خونه قشنگ تر میشه!
بینیمو مثل عادت همیشگیش بین دوتا انگشتاش کشید. دردم اومد به روی خودم نیاوردم
جیمین: چاگی رز قرمز خیلی خوشگله اینجوری قشنگ تره
دستامو زدم به کمرم
_این قبول نیست چون تو عاشق رز های قرمزی داری این حرفو میزنی
متفکر انگشتشو روی فکش گذاشت، یهو با باشکنی که توی هوا زد گفت.
جیمین: بهتره هم رز سفید بزاریم هم قرمز»
پایان پارت
۱۹.۱k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲