فیک پیوند عاشقانه پارت ١٠
جین : دست چپش شکسته روی بدنش جای سوختگی هست و بدنش خیلی ضعیف شده
تهیونگ : خودم اون عوضی رو می کشم
جونگ کوک : تهیونگ صبر کن
ولی تهیونگ بدون توجه به حرف های جونگ کوک رفت
جونگ کوک : میشه الان ببینمش
جین : آره
جونگ کوک وارد اتاق شد و رفت و گوشه ی تخت نشست و به خواهر عزیزش که غرق در خواب بود نگاه کرد آروم دستش رو به صورت نوازش بار روی موهای خواهرش کشید و زمزمه کرد
جونگ کوک : دیگه نمیزارم ازم دور بشی
از زبان تهیونگ
رفتم به جایی که گفته بودم اون عوضی رو ببرن رفتم داخل اتاق که دیدم صورت و بدنش خونیه به نظر می اومد اون احمقا کارشون رو درست انجام دادن با قدم های آروم ولی محکم رفتم سمتش و دور صندلیش چرخیدن انگار متوجه حضورم شده بود رفتم و چوبی که گوشه ی اتاق بود رو برداشتم و گفتم
تهیونگ : با این دست ها به هانای من سیلی زدی نه ؟
به افرادم علامت دادم دستاش رو بگیرند ترس رو میتونستم توی چشماش ببینم
تهیونگ : خودم اون دستا رو میشکنم تا دیگه جرات نکنی همچین کاری کنی
محکم ضربه اول رو به دستاش زدم که دادش بلند شد
از زبان هانا
با حس بدن درد از خواب بیدار شدم و سعی کردم موقعیت اطرافم رو درک کنم باورم نمیشه توی اتاقم بودم با صدای خدمتکار متوجه حضورش شدم
خدمتکار : خانم به هوش آمدید ؟ الان میرم رئیس رو خبر کنم
هانا : نه لازم نیست
تازه متوجه دستم شدم دست چپم گچ گرفته شده بود با یادآوری نارویی که لوسی زده بود اعصابم خورد شد دلم می خواست برم همین الان کارش رو تموم کنم ولی حیف که الان وقتش نبود آروم از روی تخت بلند شدم و گفتم
هانا : برادرم پایین هست ؟
خدمتکار : بله خانم
آروم از اتاقم بیرون اومدم و طبقه ی پایین رفتم که با دیدن تهیونگ تعجب کردم انگار اون ها هم از دیدن من تعجب کردن
جونگ کوک : هانا حالت خوبه ؟
با سر تایید کردم که جونگ کوک شتابان به سمتم اومد و من رو در آغوش گرفت به تهیونگ نگاه کردم که سرش رو انداخته بود پایین انگار ناراحت بود ولی چرا ؟!
جونگ کوک : ببینم اون عوضی باهات چیکار کرد که اینطوری شدی ؟ اصلا چجوری تو رو گیر انداخت ؟
هانا : جونگ کوک فعلا حوصله این حرف ها رو ندارم بزار برای بعدا من الان خیلی گشنمه
جونگ کوک خندید
هانا : چیه ؟!
جونگ کوک : هیچی بیا بریم غذا بخوریم … تهیونگ تو هم بیا بریم
خیلی تعجب کردم تهیونگ هیچ وقت توی خونه ی ما غذا نمی خورد حداقل وقتی که من بودم ولی چرا الان داره با ما غذا می خوره ؟!
غذا تموم شد و من تصمیم گرفتم برم و کمی کتاب بخونم پس به کتابخونه عمارت رفتم داشتم دنبال کتاب مورد نظرم می گشتم که پیداش کردم ولی متاسفانه توی طبقات بالا بود و دستم بهش نمی رسید ناامیدانه داشتم به اطراف نگاه می کردم که چهار پایه ای اون گوشه دیدم با ذوق رفتم برداشتمش و گذاشتم جای مورد نظر و رفتم بالای چهارپایه ولی هنوزم یکم کتاب از دستم دور بود پس روی نوک پنجه پام وایسادم و کتاب رو برداشتم از اینکه کتاب رو تونستم بردارم خوشحال بودم که یهو پام لیز خورد و از روی چهارپایه افتادم ولی نه روی زمین توی بغل نرم و گرمی افتاده بودم آروم چشمام رو باز کردم که با چهره ی تهیونگ روبرو شدم
تهیونگ : ببینم نکنه میخواستی بجز دستت پات هم بشکنونی ؟
هنوز توی شوک بودم
تهیونگ : ببینم جات راحته ؟
هانا : آره
تازه متوجه شدم چه سوتی ای دادم
هانا : نه منظورم این بود که…
تهیونگ شروع کرد به خندیدن
هانا : من رو بزار زمین
تهیونگ بدون توجه به حرف من صورتش رو آورد نزدیک صورتم جوری که صدای نفس هایش رو می شنیدم ، می تونستم سرخی گونه هام رو احساس کنم ، صدای ضربان قلبش رو به خوبی می شنیدم تهیونگ دست راستم رو گرفت و روی قلبش گذاشت و گفت
تهیونگ : میبینی چجوری داره برای تو میزنه ؟
اسلاید دو : لباس هانا
اسلاید سه : کفش های هانا
نکته : هانا رو وقتی آوردن عمارت خدمتکار ها لباسش رو عوض کردن
شرایط پارت بعد :
٢٠ لایک
٢٠ کامنت
تذکر : تکرار حرف ها یا کلمه کلمه کردن جمله ممنوع❌هر بار هم میگم ولی آخر باز کار خودتون رو می کنید😑
#فیک
#بی_تی_اس
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
تهیونگ : خودم اون عوضی رو می کشم
جونگ کوک : تهیونگ صبر کن
ولی تهیونگ بدون توجه به حرف های جونگ کوک رفت
جونگ کوک : میشه الان ببینمش
جین : آره
جونگ کوک وارد اتاق شد و رفت و گوشه ی تخت نشست و به خواهر عزیزش که غرق در خواب بود نگاه کرد آروم دستش رو به صورت نوازش بار روی موهای خواهرش کشید و زمزمه کرد
جونگ کوک : دیگه نمیزارم ازم دور بشی
از زبان تهیونگ
رفتم به جایی که گفته بودم اون عوضی رو ببرن رفتم داخل اتاق که دیدم صورت و بدنش خونیه به نظر می اومد اون احمقا کارشون رو درست انجام دادن با قدم های آروم ولی محکم رفتم سمتش و دور صندلیش چرخیدن انگار متوجه حضورم شده بود رفتم و چوبی که گوشه ی اتاق بود رو برداشتم و گفتم
تهیونگ : با این دست ها به هانای من سیلی زدی نه ؟
به افرادم علامت دادم دستاش رو بگیرند ترس رو میتونستم توی چشماش ببینم
تهیونگ : خودم اون دستا رو میشکنم تا دیگه جرات نکنی همچین کاری کنی
محکم ضربه اول رو به دستاش زدم که دادش بلند شد
از زبان هانا
با حس بدن درد از خواب بیدار شدم و سعی کردم موقعیت اطرافم رو درک کنم باورم نمیشه توی اتاقم بودم با صدای خدمتکار متوجه حضورش شدم
خدمتکار : خانم به هوش آمدید ؟ الان میرم رئیس رو خبر کنم
هانا : نه لازم نیست
تازه متوجه دستم شدم دست چپم گچ گرفته شده بود با یادآوری نارویی که لوسی زده بود اعصابم خورد شد دلم می خواست برم همین الان کارش رو تموم کنم ولی حیف که الان وقتش نبود آروم از روی تخت بلند شدم و گفتم
هانا : برادرم پایین هست ؟
خدمتکار : بله خانم
آروم از اتاقم بیرون اومدم و طبقه ی پایین رفتم که با دیدن تهیونگ تعجب کردم انگار اون ها هم از دیدن من تعجب کردن
جونگ کوک : هانا حالت خوبه ؟
با سر تایید کردم که جونگ کوک شتابان به سمتم اومد و من رو در آغوش گرفت به تهیونگ نگاه کردم که سرش رو انداخته بود پایین انگار ناراحت بود ولی چرا ؟!
جونگ کوک : ببینم اون عوضی باهات چیکار کرد که اینطوری شدی ؟ اصلا چجوری تو رو گیر انداخت ؟
هانا : جونگ کوک فعلا حوصله این حرف ها رو ندارم بزار برای بعدا من الان خیلی گشنمه
جونگ کوک خندید
هانا : چیه ؟!
جونگ کوک : هیچی بیا بریم غذا بخوریم … تهیونگ تو هم بیا بریم
خیلی تعجب کردم تهیونگ هیچ وقت توی خونه ی ما غذا نمی خورد حداقل وقتی که من بودم ولی چرا الان داره با ما غذا می خوره ؟!
غذا تموم شد و من تصمیم گرفتم برم و کمی کتاب بخونم پس به کتابخونه عمارت رفتم داشتم دنبال کتاب مورد نظرم می گشتم که پیداش کردم ولی متاسفانه توی طبقات بالا بود و دستم بهش نمی رسید ناامیدانه داشتم به اطراف نگاه می کردم که چهار پایه ای اون گوشه دیدم با ذوق رفتم برداشتمش و گذاشتم جای مورد نظر و رفتم بالای چهارپایه ولی هنوزم یکم کتاب از دستم دور بود پس روی نوک پنجه پام وایسادم و کتاب رو برداشتم از اینکه کتاب رو تونستم بردارم خوشحال بودم که یهو پام لیز خورد و از روی چهارپایه افتادم ولی نه روی زمین توی بغل نرم و گرمی افتاده بودم آروم چشمام رو باز کردم که با چهره ی تهیونگ روبرو شدم
تهیونگ : ببینم نکنه میخواستی بجز دستت پات هم بشکنونی ؟
هنوز توی شوک بودم
تهیونگ : ببینم جات راحته ؟
هانا : آره
تازه متوجه شدم چه سوتی ای دادم
هانا : نه منظورم این بود که…
تهیونگ شروع کرد به خندیدن
هانا : من رو بزار زمین
تهیونگ بدون توجه به حرف من صورتش رو آورد نزدیک صورتم جوری که صدای نفس هایش رو می شنیدم ، می تونستم سرخی گونه هام رو احساس کنم ، صدای ضربان قلبش رو به خوبی می شنیدم تهیونگ دست راستم رو گرفت و روی قلبش گذاشت و گفت
تهیونگ : میبینی چجوری داره برای تو میزنه ؟
اسلاید دو : لباس هانا
اسلاید سه : کفش های هانا
نکته : هانا رو وقتی آوردن عمارت خدمتکار ها لباسش رو عوض کردن
شرایط پارت بعد :
٢٠ لایک
٢٠ کامنت
تذکر : تکرار حرف ها یا کلمه کلمه کردن جمله ممنوع❌هر بار هم میگم ولی آخر باز کار خودتون رو می کنید😑
#فیک
#بی_تی_اس
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۱۰۳.۶k
۱۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.