Part6(اخر)
Part6(اخر)
یونگی ویو
نشسته بودیم که دکترش بلاخره از اتاقش اومد بیرون رفتیم سمتش
یونگی: حالش خوبه
دکتر: بله فقط باید مواظبت کنن
نام: کی مرخص میشه
دکتر: بستگی به حالشون داره
هوپ: کی بهوش میاد
دکتر: خیلی طول نمیکشه
یونگی: میتونم ببینمش؟
دکتر : اخه بیمار باید استراحت کنند
جمین: دکتر بخاطر من بزارید بره اخه خیلی درد داره که عشقتو تو این حال ببینی
یهو همه سرا به صورت تعجبی چرخید سمت یونگی
جین وکوک اروم دم گوش یونگی گفتن
کوک: داداش داستان چیه
جین: حاجی خبره؟
دکتر : اوک شما میتونید برید فقط
دکتر رفت یونگی قبل اینکه بره به جمین سپورد تا همه چیزو بگه بلاخره که باید می فهمیدن
وارد اتاق شد بدن بی جون و زخمی معشوقشو دیو انگار خنجری تیز بهش زده بود
کنار تخت روی صندلی نشست و با گرفتن دست عشقش قطره اشکی از چشمان زیبایش گونش را در اغوش گرفت اشک میریخت پشیمون بود از کاراش از حروف به حروف جمله هایی که دخترکش رو به این روز انداخت از حرف هایی که ای کاش لا ( خدا نکنه) میشد و نمیزد
یونگی: پشیمونم .برگرد چرت گفتم دوست ندارم دارم خیلیم دارم از اون اول داشتم عکس سناگرافیرو از جیبش دراورد ،ایکاش همون موقع میفهمیدم کا چیکار دارم میکنم با کسی که شده تمام وجودم از اون بدتر با پاره تنم با بچم ، بچه ای که ثمره ی عشقه .
حرفای پسرک تموم شد و سرش رو گریه کنان روی دست دخترش گذاشت و گفت
"متاسفم"
وقتی که تمام حرف های پسرک را شنید دلش دباره برای پسرک لرزید ی حسی بهش میگفت" بهش فرصت بده" دستش را با نا توانی روی سر پسرک گریان گذاشت پسر شوکه سرش را بلند کرد و گفت
یونگی: بهوش اومدی حالت خوبه
ا.ت: میبخشم
یونگی: درحالی که تعجب کرده بود پرسید
یونگی: چ....چی
ا.ت: ترو میبخشم و بهت فرصت میدم
سونگی: داشتم از خدشحالی بال در میاوردم پس گفتم *باهام ازدواج میکنی؟*
ا.ت: خیلی وقت شناسیت بده
یونگی: اشکامو پاک کردمو خندیدم خوب انقدر خدشگلی میترسم یهو پ بپری از دستم
ا.ت: دیونه(با خنده)
یونگی : حالا نگفتی بله یا بله( خنده لثه ای)
ا.ت: امممم بببللللللللهعهههههه
یونگی: اروم نزدیکش شدمو لبامو روی لبای نرمش گذاشتمو این بود شروع زندگی ما^_^
یونگی ویو
نشسته بودیم که دکترش بلاخره از اتاقش اومد بیرون رفتیم سمتش
یونگی: حالش خوبه
دکتر: بله فقط باید مواظبت کنن
نام: کی مرخص میشه
دکتر: بستگی به حالشون داره
هوپ: کی بهوش میاد
دکتر: خیلی طول نمیکشه
یونگی: میتونم ببینمش؟
دکتر : اخه بیمار باید استراحت کنند
جمین: دکتر بخاطر من بزارید بره اخه خیلی درد داره که عشقتو تو این حال ببینی
یهو همه سرا به صورت تعجبی چرخید سمت یونگی
جین وکوک اروم دم گوش یونگی گفتن
کوک: داداش داستان چیه
جین: حاجی خبره؟
دکتر : اوک شما میتونید برید فقط
دکتر رفت یونگی قبل اینکه بره به جمین سپورد تا همه چیزو بگه بلاخره که باید می فهمیدن
وارد اتاق شد بدن بی جون و زخمی معشوقشو دیو انگار خنجری تیز بهش زده بود
کنار تخت روی صندلی نشست و با گرفتن دست عشقش قطره اشکی از چشمان زیبایش گونش را در اغوش گرفت اشک میریخت پشیمون بود از کاراش از حروف به حروف جمله هایی که دخترکش رو به این روز انداخت از حرف هایی که ای کاش لا ( خدا نکنه) میشد و نمیزد
یونگی: پشیمونم .برگرد چرت گفتم دوست ندارم دارم خیلیم دارم از اون اول داشتم عکس سناگرافیرو از جیبش دراورد ،ایکاش همون موقع میفهمیدم کا چیکار دارم میکنم با کسی که شده تمام وجودم از اون بدتر با پاره تنم با بچم ، بچه ای که ثمره ی عشقه .
حرفای پسرک تموم شد و سرش رو گریه کنان روی دست دخترش گذاشت و گفت
"متاسفم"
وقتی که تمام حرف های پسرک را شنید دلش دباره برای پسرک لرزید ی حسی بهش میگفت" بهش فرصت بده" دستش را با نا توانی روی سر پسرک گریان گذاشت پسر شوکه سرش را بلند کرد و گفت
یونگی: بهوش اومدی حالت خوبه
ا.ت: میبخشم
یونگی: درحالی که تعجب کرده بود پرسید
یونگی: چ....چی
ا.ت: ترو میبخشم و بهت فرصت میدم
سونگی: داشتم از خدشحالی بال در میاوردم پس گفتم *باهام ازدواج میکنی؟*
ا.ت: خیلی وقت شناسیت بده
یونگی: اشکامو پاک کردمو خندیدم خوب انقدر خدشگلی میترسم یهو پ بپری از دستم
ا.ت: دیونه(با خنده)
یونگی : حالا نگفتی بله یا بله( خنده لثه ای)
ا.ت: امممم بببللللللللهعهههههه
یونگی: اروم نزدیکش شدمو لبامو روی لبای نرمش گذاشتمو این بود شروع زندگی ما^_^
۳.۰k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.