گس لایتر/پارت ۲۹۰
جونگکوک: چون تو معنی خانواده رو یادم دادی... تنها کسی که همیشه منتظرم بود... نگرانم بود... بهم محبت میکرد.. حتی به فکر خورد و خوراکم بود تو بودی!... چیزی که هرگز طعمشو نچشیده بودم!
-م...منظورت از اینکه طعمشو نچشیدی چیه؟ پدر مادرت عاشقتن!...
باید این دیوار بینشون رو میشکست... باید همه چیو بهش توضیح میداد... چون اون تنها کسی بود که تونسته بود تا اعماق قلبش نفوذ کنه... شاید صادقانه صحبت کردن باهاش باعث میشد کمی بهش نزدیک بشه...
آروم روی زمین نشست... خیلی کوتاه لبهاشو به دندون گرفت و بعد شروع به صحبت کرد:
جونگکوک: از بچگی اندازه ای که الان میبینی وضعیت مالیمون خوب نبود... اونا خیلی کار میکردن... خیلی زیاد... اونقدر که دیدنشون و وقت گذروندن باهاشون برام رویا شده بود... دوست داشتم مثل بچه های دیگه با پدر مادرم بیرون برم و بازی کنم... ولی هیچوقت نشد!
وقتی ۵ سالم بود منو بردن یه مهدکودک تا دوست پیدا کنم و تنها نباشم... اما من دلم پدر مادرمو میخواست...
حرفاشو از ته دل میزد... واضح بود!
بایول سرپا خسته شد... روی نزدیکترین صندلی نشست... و بهش گوش سپرد:
جونگکوک: هرگز متوجه نشدن که مشکل من چیه... حرفمو نفهمیدن... منم از لجشون با همه ی بچه ها دعوا میکردم تا مجبور شن دیگه منو مهدکودک نفرستن...
دوباره تنها شدم! .... توی خونه...
مادربزرگمم بود... ولی اون خیلی پیر بود... نبودنشم فرقی نمیکرد...
روز تولدم قول داده بودن زودتر بیان.. خیلی منتظرشون شدم! انقد که خسته شدم و خوابم برد!
-پس...ب...برای همین از تولدت متنفر بودی؟
جونگکوک: اوهوم... میگفتن بخاطر من دارن تلاش میکنن پولدار بشن... اما من که توی اون سن جز بازی و خوراکی چیز دیگه متوجه نمیشدم... پول نمیخواستم! خودشونو میخواستم!
-چرا اینا رو هیچوقت نگفتی؟
جونگکوک: مرور کردنش... همین الانشم سخته... زجرم میده... اما الان باید میگفتم!...
سری تکون داد و با ناراحتی گفت:
اما... گفتن اینا بی فایدس جئون جونگکوک!... رنجتو انکار نمیکنم... ولی این دلیل نمیشه که چون تو توی بچگیت عذاب کشیدی... من و بقیه ی آدمای اطرافت تقاص پس بدیم... این همه عقده و کینه رو توی وجود خودت جمع کردی و زندگیتو نابود کردی! ...
از روی زمین بلند شد و با صدایی که میلرزید و اشکهایی که بیشتر از قبل سرازیر شد لب زد:
تو همه چی داشتی ایم بایول! از بچگی همه چی فراهم بود... خانوادت یه لحظم تنهات نذاشتن! چرا باید انتظار داشته باشم منو بفهمی!!...
بلند شد و سمتش قدم برداشت...
سینه به سینش ایستاد... با چشمای تَرش بهش خیره شد...
با دست به خودش اشاره کرد:
-بهم فهموندی!... ببین منو! ازم یه آدم افسرده ای ساختی که دیگه برای چیزی ذوق نمیکنه!... حتی نمیدونم توی این زندگی دنبال چی ام! فقط دارم ادای زنده بودنو درمیارم! نمیتونی گذشته ی غمگینتو تبدیل به پتکی کنی و زندگی امروز بقیه رو باهاش خراب کنی! اگر واقعا جربزه داشتی بجای له کردن کسایی که دوست دارن سعی میکردی گذشته ی بدتو فراموش کنی و خودتو پدر مادرتو ببخشی... بجاش انقدر محبت کنی که قلب خودتم سرشار از عشق بشه... اما بجاش آسونترین راهو انتخاب کردی!... تخریب! داغون کردن... از هم پاشیدن!...
بزار اینو بهت بگم! ساختن همیشه سخت تره!....
آخر حرفاش صورت جونگکوک خیس بود... اینا اشکای فروخورده ای بود که نیاز به شنیدن چنین حرفایی داشت تا ریخته بشن... تا وجودشو از هر بغض و کینه ای پاک کنن...
جونگکوک: باشه... سعی میکنم بسازم... ولی تنهایی نمیتونم... به تو احتیاج دارم...شاید تو سر راهم قرارگرفتی تا منو به زندگی برگردونی... بهم یه فرصت بده... توام ولم نکن... بدون تو نمیتونم دیدگاه خوبی به زندگی پیدا کنم... من خیلی دوست دارم
-منم خیلی دوست داشتم! دیگه نمیتونم!
جونگکوک: ولی تو سهم منی... دنیا تو رو به من داده... تو رو به هیچکس نمیدم....
لبخند غمگینی زد و جمله ی جونگکوک رو نادیده گرفت... انگشت اشارشو روی یقه ی پیرهن سفیدش کشید و با تمام تلخی و لحن معنادارش لب زد: خیلی بهت میاد!...
روشو برگردوند و رفت...
جونگکوک: میشه یه چیزی بگم؟ لطفا... لباس مشکی کمتر بپوش!...
به خودش نگاهی انداخت...
-چرا؟
جونگکوک: چون زیادی بهت میاد... نمیخوام چشم هرکسی به این همه زیبایی بیفته!...
بی جواب گذاشتش و رفت...
برخلاف لحن بایول که کنایه دار بود جونگکوک از ته دلش گفت!
*این دو پارت افتخاری بود*
-م...منظورت از اینکه طعمشو نچشیدی چیه؟ پدر مادرت عاشقتن!...
باید این دیوار بینشون رو میشکست... باید همه چیو بهش توضیح میداد... چون اون تنها کسی بود که تونسته بود تا اعماق قلبش نفوذ کنه... شاید صادقانه صحبت کردن باهاش باعث میشد کمی بهش نزدیک بشه...
آروم روی زمین نشست... خیلی کوتاه لبهاشو به دندون گرفت و بعد شروع به صحبت کرد:
جونگکوک: از بچگی اندازه ای که الان میبینی وضعیت مالیمون خوب نبود... اونا خیلی کار میکردن... خیلی زیاد... اونقدر که دیدنشون و وقت گذروندن باهاشون برام رویا شده بود... دوست داشتم مثل بچه های دیگه با پدر مادرم بیرون برم و بازی کنم... ولی هیچوقت نشد!
وقتی ۵ سالم بود منو بردن یه مهدکودک تا دوست پیدا کنم و تنها نباشم... اما من دلم پدر مادرمو میخواست...
حرفاشو از ته دل میزد... واضح بود!
بایول سرپا خسته شد... روی نزدیکترین صندلی نشست... و بهش گوش سپرد:
جونگکوک: هرگز متوجه نشدن که مشکل من چیه... حرفمو نفهمیدن... منم از لجشون با همه ی بچه ها دعوا میکردم تا مجبور شن دیگه منو مهدکودک نفرستن...
دوباره تنها شدم! .... توی خونه...
مادربزرگمم بود... ولی اون خیلی پیر بود... نبودنشم فرقی نمیکرد...
روز تولدم قول داده بودن زودتر بیان.. خیلی منتظرشون شدم! انقد که خسته شدم و خوابم برد!
-پس...ب...برای همین از تولدت متنفر بودی؟
جونگکوک: اوهوم... میگفتن بخاطر من دارن تلاش میکنن پولدار بشن... اما من که توی اون سن جز بازی و خوراکی چیز دیگه متوجه نمیشدم... پول نمیخواستم! خودشونو میخواستم!
-چرا اینا رو هیچوقت نگفتی؟
جونگکوک: مرور کردنش... همین الانشم سخته... زجرم میده... اما الان باید میگفتم!...
سری تکون داد و با ناراحتی گفت:
اما... گفتن اینا بی فایدس جئون جونگکوک!... رنجتو انکار نمیکنم... ولی این دلیل نمیشه که چون تو توی بچگیت عذاب کشیدی... من و بقیه ی آدمای اطرافت تقاص پس بدیم... این همه عقده و کینه رو توی وجود خودت جمع کردی و زندگیتو نابود کردی! ...
از روی زمین بلند شد و با صدایی که میلرزید و اشکهایی که بیشتر از قبل سرازیر شد لب زد:
تو همه چی داشتی ایم بایول! از بچگی همه چی فراهم بود... خانوادت یه لحظم تنهات نذاشتن! چرا باید انتظار داشته باشم منو بفهمی!!...
بلند شد و سمتش قدم برداشت...
سینه به سینش ایستاد... با چشمای تَرش بهش خیره شد...
با دست به خودش اشاره کرد:
-بهم فهموندی!... ببین منو! ازم یه آدم افسرده ای ساختی که دیگه برای چیزی ذوق نمیکنه!... حتی نمیدونم توی این زندگی دنبال چی ام! فقط دارم ادای زنده بودنو درمیارم! نمیتونی گذشته ی غمگینتو تبدیل به پتکی کنی و زندگی امروز بقیه رو باهاش خراب کنی! اگر واقعا جربزه داشتی بجای له کردن کسایی که دوست دارن سعی میکردی گذشته ی بدتو فراموش کنی و خودتو پدر مادرتو ببخشی... بجاش انقدر محبت کنی که قلب خودتم سرشار از عشق بشه... اما بجاش آسونترین راهو انتخاب کردی!... تخریب! داغون کردن... از هم پاشیدن!...
بزار اینو بهت بگم! ساختن همیشه سخت تره!....
آخر حرفاش صورت جونگکوک خیس بود... اینا اشکای فروخورده ای بود که نیاز به شنیدن چنین حرفایی داشت تا ریخته بشن... تا وجودشو از هر بغض و کینه ای پاک کنن...
جونگکوک: باشه... سعی میکنم بسازم... ولی تنهایی نمیتونم... به تو احتیاج دارم...شاید تو سر راهم قرارگرفتی تا منو به زندگی برگردونی... بهم یه فرصت بده... توام ولم نکن... بدون تو نمیتونم دیدگاه خوبی به زندگی پیدا کنم... من خیلی دوست دارم
-منم خیلی دوست داشتم! دیگه نمیتونم!
جونگکوک: ولی تو سهم منی... دنیا تو رو به من داده... تو رو به هیچکس نمیدم....
لبخند غمگینی زد و جمله ی جونگکوک رو نادیده گرفت... انگشت اشارشو روی یقه ی پیرهن سفیدش کشید و با تمام تلخی و لحن معنادارش لب زد: خیلی بهت میاد!...
روشو برگردوند و رفت...
جونگکوک: میشه یه چیزی بگم؟ لطفا... لباس مشکی کمتر بپوش!...
به خودش نگاهی انداخت...
-چرا؟
جونگکوک: چون زیادی بهت میاد... نمیخوام چشم هرکسی به این همه زیبایی بیفته!...
بی جواب گذاشتش و رفت...
برخلاف لحن بایول که کنایه دار بود جونگکوک از ته دلش گفت!
*این دو پارت افتخاری بود*
۴۷.۸k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.