black dream p29
"یه اشتباهی ، چند سال پیش همه چیزم و به باد داد قبول دارم زیر سقف پدر و مادرم بزرگ شدم و دنیا به تو خیلی بدهکاری کوک ، اما منم سختی کشیدم منم آدم خوبی نیستم فکر نکن من بی عیبم" a,t
به تخت تکیه داد و کمی از مشروبش رو سر کشید
" داستان تو چیه" jk
نگاهی به چشمای مصمم جئون انداخت و دوباره سرش پایین افتاد
"اگه بهت بگم ، قول میدی تعجب نکنی ؟" aع
سری تکون داد و مشغول شد
" ۱۸ سالم که بود عاشق یه پسری شدم ، از روی بچگی و خامیم فکر میکردم تکه ، فکر میکردم هیچ کس مثل اون نیست اما خب من بچه بودم و از قضا عشق اولم بود پس دل به دلش که هیچی جون براش میدادم ، یه دعوایی شد و ما جدا شدیم اما خواهرم که یک سال از من کوچیک تر بود شماره اش رو از توی گوشیم برداشت و بهش پیام داد تا ما دوباره به هم برگردیم و خب برگشتیم اما هیچی مثل قبل نبود ، من مامانم می دونست که باهاش توی رابطم اما" a,t
قطره اشک سمجی از گوشه چشمش ریخت
" اما ، درد من چیز دیگه ای بود روز به روز با من سرد تر میشد و شبا می فهمیدم با خواهرم حرف میزنه گذشت و گذشت و من ۳ ماه این شرایط رو به روی خودم نیاوردم ، یه شب ساعت ۲ خواهرم استکی از خونه بیرون رفت و منم دنبالش رفتم ، اونا با هم ..." a,t
احساس کرد کمی تعلل داره برای گفتنش و این موضوع اذیتش میکنه
آغوشش رو باز کرد و توی آغوش مردونه و بزرگش گرفتش
"اونا با هم خوابیدن ، دیونه شدم با اینکه میدونستم اونا...اونا با همن
فرداش قرار گذاشته بودن منن...منم ترمز ...ترمز ماشین بریدم "a,t
دیگه یه قطره اشک نبود ، سیل بود !
" و .... مردن " a,t
سرش رو از روی سینه پهن جئون برداشت و به چشماش نگاه کرد ، خونسرد بود اما به هر کس اینو می گفت تعجب که هیچی *سادیسمی* خطابش میکردن
" تو...تو ... تعجب نکردی؟" a,t
خونسرد نگاهش کرد
" نه ، به نظرم حقشون بوده حتی بیشتر این باید سرشون میومد "jk
بغضش ترکید و محکم دستاش رو دور گردن جئون حلقه کرد و هق هقاش بلند شد
تعجب کرد و خواست جداش کنه ولی انقدر بلند گریه میکرد که دلش به رحم اومد و اونم بغلش کرد
به تخت تکیه داد و کمی از مشروبش رو سر کشید
" داستان تو چیه" jk
نگاهی به چشمای مصمم جئون انداخت و دوباره سرش پایین افتاد
"اگه بهت بگم ، قول میدی تعجب نکنی ؟" aع
سری تکون داد و مشغول شد
" ۱۸ سالم که بود عاشق یه پسری شدم ، از روی بچگی و خامیم فکر میکردم تکه ، فکر میکردم هیچ کس مثل اون نیست اما خب من بچه بودم و از قضا عشق اولم بود پس دل به دلش که هیچی جون براش میدادم ، یه دعوایی شد و ما جدا شدیم اما خواهرم که یک سال از من کوچیک تر بود شماره اش رو از توی گوشیم برداشت و بهش پیام داد تا ما دوباره به هم برگردیم و خب برگشتیم اما هیچی مثل قبل نبود ، من مامانم می دونست که باهاش توی رابطم اما" a,t
قطره اشک سمجی از گوشه چشمش ریخت
" اما ، درد من چیز دیگه ای بود روز به روز با من سرد تر میشد و شبا می فهمیدم با خواهرم حرف میزنه گذشت و گذشت و من ۳ ماه این شرایط رو به روی خودم نیاوردم ، یه شب ساعت ۲ خواهرم استکی از خونه بیرون رفت و منم دنبالش رفتم ، اونا با هم ..." a,t
احساس کرد کمی تعلل داره برای گفتنش و این موضوع اذیتش میکنه
آغوشش رو باز کرد و توی آغوش مردونه و بزرگش گرفتش
"اونا با هم خوابیدن ، دیونه شدم با اینکه میدونستم اونا...اونا با همن
فرداش قرار گذاشته بودن منن...منم ترمز ...ترمز ماشین بریدم "a,t
دیگه یه قطره اشک نبود ، سیل بود !
" و .... مردن " a,t
سرش رو از روی سینه پهن جئون برداشت و به چشماش نگاه کرد ، خونسرد بود اما به هر کس اینو می گفت تعجب که هیچی *سادیسمی* خطابش میکردن
" تو...تو ... تعجب نکردی؟" a,t
خونسرد نگاهش کرد
" نه ، به نظرم حقشون بوده حتی بیشتر این باید سرشون میومد "jk
بغضش ترکید و محکم دستاش رو دور گردن جئون حلقه کرد و هق هقاش بلند شد
تعجب کرد و خواست جداش کنه ولی انقدر بلند گریه میکرد که دلش به رحم اومد و اونم بغلش کرد
۲۸.۱k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.